گفتگو با خدا

گفتگو با خدا : در رؤیاهایم  دیدم که با خدا گفتگو  می کنم.. 

خدا پرسید: پس  تو می خواهی  با من  گفتگو کنی؟ من در پاسخ گفتم : اگر وقت  دارید.. خدا  خندید : وقت من بی نهایت است.. در ذهنت چیست که می خواهی از من  بپرسی؟ پرسیدم  : چه  چیز بشر شما را   سخت متعجب  می سازد؟ خدا پاسخ داد : کودکیشان... 
اینکه آنها از کودکی شان  خسته می  شوند عجله  دارند  که بزرگ شوند... بعد دوباره پس از  مدتها آرزو می کنند که کودک باشند... 
اینکه آنها سلامتی خود را ا ز دست می دهند تا پول به دست آورند... و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست بیاورند... اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند... و بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده... اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند... و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی  نکرده اند...

دست های خدا دستانم را  گرفت... برای مدتی سکوت کردیم... و من دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر... می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت : بیاموزند  که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد... همه کاری که می توانند بکنند اینست که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند... 

بیاموزند که درست نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند... بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می  کشد تا زخم های  عمیقی...   در قلب  آنان که دوستشان داریم ایجاد  کنیم... اما  سالها طول می  کشد تا این زخمها را التیام بخشیم... 

بیاموزند  که ثروتمند  کسی  نیست  که بیشترین  ها را دارد... کسی  است که به  کمترین ها نیاز دارد... بیاموزند  که انسانهایی  هستند  که آنها را  دوست دارند... فقط  نمی دانند که  چگونه احساساتشان را نشان دهند... 

بیاموزند  که  دو نفر می توانند با هم به   یک  نقطه  نگاه  کنند  اما آن را  متفاوت ببینند... بیاموزند  که  کافی  نیست که فقط آنها دیگران را ببخشند... بلکه آنها  باید خود را نیز ببخشند... 

من با خضوع   گفتم : از شما به  خاطر  این گفتگو متشکرم... آیا  چیز  دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند  زد  و  گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... 
منبع : آقای بارانی

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

حسنک کجایی؟؟؟

شب بود اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن می کند .
او هر روز به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهایش ژل می زند..
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند چون او با پطروس چت می کرد.
پطروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. روزی پطرس دید که سد سوراخ شده است اماانگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود..
او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند و ازاین رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم ختم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.
ریز علی دید کوه ریزش کرده است اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. او چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها بررخورد کرد و منفجر شد تمام مسافرا ن و کبری مردند اما ریز علی بدون توجه به خانه بازگشت.
خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی بود که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد.
ااو اصلاً حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیرکند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به این دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ دیگر وجود ندارد…
بر گرفته از سخنرانی دکتر انوشه(روانشناس) در دانشگا ه علوم پزشکی ایران

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

رابطه شعور و مدرک

به بعضی آدمها به خاطر شخصیت وجودیشون احترام میزاریم و به بعضی آدمها فقط به خاطر سمت و تیتری که دارن. یعنی اگه فلانی رئیست باشه فقط به خاطر ریاستش بهش احترام میزاری نه به خاطر شخصیتش . چون مطمئنا در رفتارش چیزی دیدی که اونو لایق احترام به شخصیتش نیافتی .

نمیدونم اسمشو میزارن جذبه ، جنم ، نگاه نافذ با هرچیزی که اسمشو میزارید . ولی آدمها از نگاهشون ، کل شخصیتشون پیداست . از همون لحظه اول و دیدار اول میفهمی طرف ، ذاتاً آدم با شخصیتیه یا نه ، فقط درس خونده و مدرک دکتری گرفته و حالا داره عقدشو سر زیردستاش خالی میکنه یا نه .

این رفتارهای خاصش از فاصله ویرگول و کلمه شروع میشه تا اندک لک روی شیشه ! مدرک دانشگاهی نه فقط به شعورش اضافه نکرده ، بلکه یه چیزی هم ازش کم کرده .

نظر شخصی من اینه که در مورد بعضی آدمها ( میگم بعضی ، نگید الهام داره به قشر تحصیلکرده مملکت توهین میکنه ها ) ، رابطه مدرک دانشگاهی و شعور رابطه عکس پیدا میکنه . یعنی هرچی مدرکش بالاتر میره ، شعورش پایینتر میاد . اینو در اکثر آدمهای مثلا تحصیلکرده دیدم و متاسفم از این نتیجه گیری .

ولی باید قبول کرد که یکسری افراد ، فکر میکنن حالا که فوق لیسانس یا دکتری گرفتن ، منت سر جامعه و اطرافیانشون گذاشتن و حالا باید همه ، این افراد تحصیلکرده رو روی سرشون حلوا حلوا کنن . فکر کردن به خاطر همین اطرافیانشون درس خوندن و مثلا دارن به انشای زمان کودکیشون عمل میکنن که " می خواهیم فرد مفیدی برای جامعه خود شویم " . همه این حرفها کشکه .

اینها رفتن مدرک بگیرن به دلایل اجتماعی خاص کشور مثل حقوق و احترام و این حرفها . نه به خاطر پیشبرد بهتر کشورشون . که اگه هدفشون خیر بود ، بجای دماغ فیل ، به دماغ مورجه راضی میشدند !

وقتی به فردی به خاطر خودش ، با تمام تندی ها و سخت گیریهاش ، احترام میزاری ، یعنی از صمیم قلب از این آدم راضی هستی و به عنوان یه بالاتر قبولش داری ، اما امان از وقتی که فقط به مدرک و سمتی که داره احترام بزاری ...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

گربه میگه میو میو

گربه، گربه، میو میو ...

داشتم برمیگشتم خونه که دیدم یه دختربچه از پنجره ماشین سرشو کرده بیرون و گربه ای که تو پیاده رو هست این مدلی صدا میزد.
تو دلم بهش گفتم باید بگی پیشی پیشی ...

توی این فکرم که از کجا اختراع شد به مرغ بگن کیش کیش و به گربه بگن پیش پیش  !!!


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

لغات زپرتی !

این مطلب رو یکی از دوستان گلم ارسال کرده که فکر کردم مشتریان کافه هم خوششون میاد :

در زبان فارسي در واژ‌ه‌ها عبارتي از يک زبان خارجي قرار دارد و شکل دگرگون شده آن وارد زبان عامه ما شده است به نمونه‌هاي زير توجه کنيد:

زپرتي :
واژة روسي Zeperti به معني زنداني است و استفاده از آن يادگار زمان قزاق‌هاي روسي در ايران است در آن دوران هرگاه سربازي به زندان مي‌افتاد ديگران مي‌گفتند يارو زپرتي شد و اين واژه کم کم اين معني را به خود گرفت که کار و بار کسي خراب شده و اوضاعش ديگر به هم ريخته است.

هشلهف :
مردم براي بيان اين نظر که واگفت (تلفظ) برخي از واژه‌ها يا عبارات از يک زبان بيگانه تا چه اندازه مي‌تواند نازيبا و نچسب باشد، جملة انگليسي (I shall have به معني من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده‌اند تا بگويند ببينيد واگويي اين عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون ديگر اين واژة مسخره آميز را براي هر واژة عبارت نچسب و نامفهوم ديگر نيز (چه فارسي و چه بيگانه) به کار مي‌برند.

چُسان فسان:
از واژة روسي Cossani Fossani به معني آرايش شده و شيک پوشيده گرفته شده است.

شر و ور:
از واژة فرانسوي Charivari به معني همهمه، هياهو و سرو صدا گرفته شده است.

اسكناس:
از واژة روسي Assignatsia که خود از واژة فرانسوي Assignat به معني برگة داراي ضمانت گرفته شده است.

فکسني:
از واژة روسي Fkussni به معني بامزه گرفته شده است و به کنايه و واژگونه به معني بيخود و مزخرف به کار برده شده است.

نخاله
:
يادگار سربازخانه‌هاي قزاق‌هاي روسي در ايران است که به زبان روسي به آدم بي ادب و گستاخ مي‌گفتند Nakhal و مردم از آن براي اشاره به چيز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده‌اند

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

من لعنتی ...!

امید گفت : نمی دانم کسی هست مثل من که اینگونه مشکلی داشته باشد یا چنین تجربه ای داشته باشد یا نه اما خیلی دوست دارم بدانم چگونه می شود با این اتفاق رو به رو شد. 

اول این ادرس رو ببینید و بخوانید و بعد پاسخ من :  http://www.artcm.ir/post/686
  

این مطلب ،  پاسخی است به امید و مشتریان کافه ...

زمانی که برای کنکور میخوندم ، فکر میکردم اگه دانشگاه قبول نشم یعنی دیگه هیچ . یعنی بابا دیگه آرامش خاطری نداره و افراد فامیل به چشم یک گناهکار به من نگاه میکنند . چه شبهایی که بعد نماز آروم آروم گریه میکردم  و چه شبهایی که با استرس میخوابیدم. 


تابستانی که داشتم درسهای پیش دانشگاهی رو میخوندم ( یعنی جلوتر از مدرسه ) یه شب که مسافرت بودیم خواب دیدم که مامان از بیرون اومده و روزنامه دستشه . من به مامان گفتم قبول شدم ؟ مامان گفت نه . چون ده هزار شدی !!!

وقتی از خواب بیدار شدم خیلی گریه کردم .این خواب اینقدر برام واضح بود و الان هم یادمه ، که حتی زمان اعلام نتایج کنکور هم ایمان داشتم همین رتبه رو میارم و خودمو آماده کرده بودم . شب قبل از اعلام نتیجه و دادن کارنامه ، خواب دیدم کارنامه دستمه و نمیتونم رتبه خودمو پیدا کنم . از بس تمام اعداد توی کارنامه چندین رقمی هستند .

همین هم پیش اومد . روی که رفتم کارناممو بگیرم نمیتونستم رتبمو پیدا کنم . رتبم شده بود 3740 . ( تو اون شرایط استرس قاطی کرده بودم و با خودم میگفتم این عدد به  تومنه یا ریال ! )


موقع انتخاب رشته هم فقط می خواستم یه رشته ای قبول بشم و دیگه به این نصایج مطبوعاتی و تلویزیونی که میگفتن رشته دانشگاهی ،  آیندتو مشخص میکنه و این حرفها کاری نداشتم . فقط قبولی . به هر قیمتی ....


وقتی رفتیم دانشگاه ، بچه های ترم بالاتر مثلا راهنماییمون میکردن که هر استادی چطوری امتحان میگیره و این حرفها . خوب بعضیهاشون با توجه به استعداد خودشون نسخه میپیچیدن که عمل  به اونها باعث مشکلاتی برای من میشد..


دانشگاه دیگه مثل مدرسه نبود که نمونه سوالی بهت بدن تا برای امتحان آماده بشی .
من هروقت میخوام درباره مضرات درس خوندن زیاد بگم خودمو مثال میزنم . که چقدر توی مدرسه درس خوندم و چقدر نمونه سوال امتحانی کار کردم . که باعث شد توی دانشگاه نتونم آمادگی لازم رو کسب کنم . چون دانشگاه دیگه کتاب نخودچی و فندقچی نداشت . هر درسی رو میخوندم آخرش ....

هر ترم ، روش جدیدی رو از سر میگرفتم اما هر بار اتفاقات جدیدتر میشد و من همیشه مشغول تلاش برای جبران . 

موقع امتحان پایان ترم ، درس رو میخوندم ولی نه اونجوری که به درد اون سوالات و اون استاد بخوره . در واقع زحماتم نقش بر آب میشد . 

سر امتحاناتی مثل ازمایشگاه شیمی 2 که هرچی خونده بودم از ذهنم مثل الکل میپرید و اینقدر به مغزم فشار میاوردم تا کم کم یه چیزایی به ذهنم برمیگشت و میتونستم یه چیزی بنویسم .

زمانی که برای امتحان درس میخوندم ، توی خونه ، ذهنم همه سمتی میرفت جز درس .
یکی از تابستانهای اون دوران ، کلاس معرق رفته بودم و از اون به بعد تابلوی معرق کار میکردم . یادمه سر درس خوندن پایان ترم ، یه طرحی زیر شیشه میزم بود که وقتی حواسم پرت میشد بهش نگاه میکردم و توی ذهنم میدیدم که این طرح رو برای معرق کار کنم حتما قشنگ میشه . حتی فکر میکردم چه چوبهایی برای این طرح کار کنم بهتره . میگفتم خدا کنه زودتر امتحانات تموم بشه تا این تابلوی جدید رو شروع کنم .

اما بعد امتحانات تنها کاری که نمیکردم ساخت همین تابلو بود ...

با هر زحمتی بود دانشگاه تموم شد . ولی الان چه استفاده ای از مدرک دانشگاهیم میکنم ؟ فقط اسم یک لیسانسه رو یدک میکشم . هرکی هم به من برسه میگه این هم رشته بود تو خوندی ؟ 


ولی مجبوری برای یدک کشیدن همین تیتر هم که شده ، با هر مشقتی ، با هر برنامه جدید و تلاش دوباره ای ، این چهار سال رو تموم کنی . تو مجبوری ، نه چیز دیگه ...


دشمنان در صدد ترور دانشمندان کشورند . شاید این پیام آخر باشد. حلالم کن


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

همه نقاشیهای مادرم

حتی یادم نمیاد قبلا چطوری آدم میکشیدم . امروز زده بود به سرم . اتود رو برداشتم و شروع کردم به نقاشی کشیدن . تنها طرحی که از بچگی بلد بودم و الان هم یادمه . از اون موقع تخیل من درست و حسابی کار نمیکرد . برادرم میگفت تو مداد رنگی رو خشن در دست میگیری و روی کاغذ جوری میکشی انگار سر جنگ داری !

خوب من بلد نبودم . گناه نکرده بودم که . خوب آخه کی توی مدرسه به من نقاشی کشیدن یاد داده بودن . تا جایی که یادمه ( یعنی مثل یه سریال تمام سکانسهاش جلوی چشمم رژه میره ) ، هیچ وقت در دوران ابتدایی و راهنمایی ، نقاشی کشیدن بهمون یاد ندادن .

زنگ خط و نقاشی مساوی بود با وقت ازاد . یکی از معلمهایی که وقت ازاد داشت میامد سر کلاس تا مارو ساکت کنه . ولی در امتحان ثلث میگفت نقاشی بکشید تا نمره بدم .

خوب الهام چه گناهی کرده که نقاشی کشیدن درست و حسابی که بتونه نمره خوبی بگیره بلد نیست . خوب من چه چاره ای داشتم جز اینکه مامانم برام نقاشی بکشه ؟

اول دبستان ، مامان برام یه طرحی از روی کتابهای نقاشی ، روی کاغذ برام نقطه چین کرد و من هم سر کلاس پررنگ کردم و رنگ کردم .
دوم دبستان به بعد هم توی خونه مامانم نقاشی رو میکشید و من سر امتحان ، بجای برگه خودم ، نقاشی مامان رو میدادم .
راهنمایی که رفتیم وضع عوض شد .یه تصویر از کتاب هنر ( که هیچ وقت لاشو باز نکرده بودیم ) رو میزاشتن تا بکشیم .

خط با قلم درست هم که واویلا بود . به خدا کسی بهمون یاد نداد که چطور قلم درشت خطاطی دست بگیریم .

ما چه گناهی کرده بودیم ؟ چرا این درسهارو حذف نمیکردن ؟ الان هم وضع همینطوره ؟

آخه من کلاس نقاشی بیرون هم که میرفتم ، چیزی یادمون ندادن . فقط میگفتن فلان چیز رو بکشید . وقتمون رو میگذروندن .

یادمه یه بار گفتن شیر بکشید . من اومدم خونه و گریه زاری کردم . آخه من حتی شیر واقعی رو نمیتونستم درست و حسابی توی ذهنم تجسم کنم  چه برسه به کشیدنش . که آخر سر هم برادرم که استعداد نقاشی بیشتری نسبت به همه ما داشت برام کشید .

یه بار هم گفتن علم بکشید . دایی که خونه ما اومده بود ، ازش خواستم برام بکشه . ولی دایی هم فقط راهنمایی کرد که مثلا علم چه چیزهایی داره و این حرفها . آخه من تا اون موقع به جزئیات علم دقت نکرده بودم .

یادم نیست کلاس چندم بودم که سر یکی از کلاسهای تابستانی ، طرح یه مزرعه رو برامون روی تخته سیاه کشیدن . این طرح از اون روز به بعد شد نقاشی همیشگی من برای تمام امتحانات ثلث مدرسه . هنوز هم توی ذهنمه . گرچه نمیتونم بکشمش .

حالا هی بگید چرا الهام فقط از تلخی های گذشتش حرف میزنه ...
تا وقتی که جیغ و فریادهای ناظم و معلم و امتحانات مصیبت بار ثلث و مراقبهای خشن و توی صف موندنها و از جلو نظامها و یخ زدن سر صف و ورزشهای غلط صبحگاهی توی ذهنمه ، نمیتونم به ذهنم فشار بیارم تا شاید اندکی از خوشیهای اون دوران رو بنویسم .

آخه من چه گناهی کرده بودم ؟؟؟

پی نوشت : نقاشی امروز رو بعدا بهتون نشون میدم ...


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

یک روز به سبک دهه 60-70

از خواب بیدار شدم . آب هنوز قطع بود . صبحانه خوردم . به مامان گفتم میرم از آب دانشگاه استفاده میکنم . مامان گفتم اینجا راحت تری . با یک لیوان آب مسواک زدم و وضو گرفتم . ساعت هفت رسیدم دانشگاه . هنوز بسته بود . رفتم در آزمایشگاه نشستم . مردم آمده بودند آزمایش خون . برگشتم دانشگاه . رفتم دستشویی . خوشبختانه قبل انجام کاری متوجه شدم آب نیست . مشغول کارهای امتحان شدم . مثانه ام تیر میکشید . گفتند تا ساعت 11 آب نمیاید . ناراحت شدم . امتحان شروع شد . از یکی از دانشجوها تقلب گرفتم . به من گفت سنگدل .
نهار جوجه کباب بود . توی حیاط گربه دنبالم افتاد و میو میو کرد . کمی از جوجه را بهش دادم . گربه خوشحال شد .
مرخصی ساعتی گرفتم . رفتم درمانگاه . برایم هدیه گرفته بودن . خوشحال شدم . اشکالات درس را رفع کردم . سیستم خانوم دکتر را درست کردم . چهاراره ولیعصر رفتم . تی وی تیونر را پس دادم . بجاش هارد اکسترنال گرفتم . رسیدم خونه .  هدیه را نشون دادم  . دایی حسین آمد . ایمیلهایم را چک کردم . شام نخوردم . نماز خواندم . تلویزیون چیزی نداشت . خوابیدم .

(توضیح: منظور از سبک، سبک خاطره نویسی ما در آن دهه می باشد)

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

حق تقلب !

حتی زمانی که مدرسه میرفتم ، تقلب میکردم . تقلب نه به اون شکلی که بعضیها انجام بدن . به نحوی که مشخص نباشه و کاملا شخصی ، بدون نیاز به همکاری فرد یا افراد خاصی ، این کار رو انجام میدادم . چون این کار رو حق خودم میدونستم .
چون من تمام تلاشمو برای امتحان کرده بودم و چیزایی که یا ارزش حفظ کردن نداشت یا مطمئن بودم با وجود تلاش فراوان ، سر امتحان از یادم میره ، همراه خودم میبردم .

البته بگذریم از اینکه گاهی اوقات شرایط استفادش پیش نمیامد یا نمیتونستم خط تلگرافی خودمو بخونم ! که بعدا تو دلم به خودم فحش میدادم که کاش بهتر مینوشتم یا لاقل روی میز نوشته بودم که راحت میشد دید .
ولی با این وجود هنوز هم از کارم پشیمون نیستم . این همراه داشتن یادداشت ، نمره منو از صفر به بیست تغییر نمیداد ، بلکه بیشتر، یه نوع آرامش برام به همراه داشت .

به خاطر همین مسائل ، اگه سر کلاسی باشم که امتحان میدن ، اگه خودم مدرس باشم که از کلاس بیرون میرم و بچه هارو تنها میزارم . اگر هم مثل الان مراقب کلاسی باشم سعی میکنم بی توجهی کنم . البته نه تا حدی که موقعیت شغلی خودم به خطر بیفته.

چون معتقدم کسی میتونه تقلب کنه که درس رو بلده . یعنی وقتی درس رو خوندی میتونی با نگاه کردن به برگه فرد دیگه ای یا حتی همراه داشتن یادداشت مختصر برای یاداوری نکات کلیدی ، سوالات رو جواب بدی .

من سر امتحانهای شاگردای خودم ، روی تخته ، جواب رو نوشتم و به عنوان مثال نشون دادم و وقتی فهمیدم که اصلا تو باغ نیستن گفتم جواب رو که نوشتم ! اما دریغ از اینکه دوزاری ها بیفته . یا حتی مستقیما به گزینه صحیح اشاره کردم اما وقتی برگه هارو تصحیح کردم از این خنگول بازی شاخ دراوردم !

حتی اگه دانشجویی درسی رو بیفته و مجبور بشه دوباره پاس کنه ، این پاس کردن مجدد ، اندکی به معلومات و مهارتهاش اضافه نمیکنه ( البته در دروس پزشکی یا سایر دروسی که با جون آدمها سر و کار داره حتی از 19/75 هم نباید گذشت )

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

لعنت بر شيطان



به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»!

لبخند زد

پرسيدم: «چرا مي خندي؟»

پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»

پرسيدم: «مگر چه کرده ام؟»

گفت: «مرا لعنت مي کني در حالي که هيچ بدي در حق تو نکرده ام»

با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»

جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است که آن را رام نکرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»

پرسيدم: «پس تو چه کاره اي؟»

پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز»

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

مثل برف ، سپید

- چرا اینقدر به گذشته فکر میکنی ؟
- گذشته بخشی از زندگی ماست .
- با یاداوری گذشته ناراحت میشی ؟
- ناراحت نه . وقتی که حالت خوش نیست ، استامینوفن میخوری تا دردت تسکین پیدا کنه .
گذشته هم مثل استامینوفن می مونه . روحتو التیام میده . این گذشته چه تلخ باشه و چه شیرین ، برای هر کسی ، یه چیزایی در خودش داره که با یاداوریش آروم میشی  . هر کسی هم از یه بعدی به گذشته نگاه میکنه .
- اگه به گذشته برگردی ، در زندگیت تغییری ایجاد میکنی ؟
- وقتی در هر لحظه از زندگیت سعی کنی بهترین تصمیم رو با توجه به شرایط اون زمان بگیری ، دیگه با گذشت زمان ، افسوس نمیخوری . و اگه به گذشته برگردی ، باز هم همون مسیر رو انتخاب میکنی .
- کدوم بخش از گذشته بیشتر تسکینت میده ؟
- کودکی تا قبل دوران مدرسه . وقتی درک تو از زندگی ،  پاک و خالص بود و همه چیز را مثل برف سفید میدیدی ...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

گاهی ...

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود! قلم و کاغذی بر میدارم و برای خودم نامه می نویسم و غصه های دلم را برای خودم شرح میدهم! اما نامه های من روزی بدست من می رسد آیا؟!



  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

ترجمه با پیژامه

دوران دانشگاه ، یه استادی داشتیم که از همون روز اول دانشگاه ، میزد تو ذوق همه دانشجوهائیکه با کلی ذوق و شوق و غرور قبول شدن در دانشگاه دولتی ، اومده بودن سر کلاس . میگفت شما رتبتون خوب شده یا در فلان المپیاد رتبه آوردید دلیل نمیشه خودتونو برای ما بگیرید و فکر کنید ما باید بهتون احترام بزاریم . خلاصه اینقدر از این حرفها زده بود که بچه های ترم اولی از دانشگاه اومدنشون سیر شده بودن .
در هر جلسه شاید یک ربع ،  درسی که باید بده رو میداد و بقیشو حرفهای متفرقه میزد. میگفت میتونید کتاب بخونید بجای اینکه من توضیح بدم . ولی این حرفهارو کسی بهتون نمیزنه . حرفهاش جالب بود . گاهی اوقات یاد حرفهاش میفتم . همون زمان هم بعضی حرفهاشو قبول داشتم و بعضیشو نه .
یه حرف جالبی که میزد این بود که هروقت بخواد مشغول کارهای دانشگاهیش در خونه بشه مثلا بخواد کتاب بخونه یا مقاله و کتابی بنویسه یا ترجمه کنه ، باید لباس رسمی بپوشه . یعنی با لباس راحتی و پیژامه نمیتونه این کارهارو انجام بده . نظرش این بود که این کارها ، مهم و مقدس هستند و باید با احترام در برابرشون بود . اون موقع ما حرفشو به مسخره گرفته بودیم . اما بعدا که دقت کردیم دیدیم که راست میگه . برای کارهای جدی ، حتی توی خونه ، باید رسمی و بدور از هرگونه راحتی که باعث خوابالودگی میشه ، بود .
نکته دیگه ای که توی حرفهاش اشاره میکرد این بود که ، در روزهای ولادت و شهادت که تعطیل میشه ، به خصوص عاشورا ، مثل بقیه مردم وقتشو به بطالت نمیگذرونه . یا مثلا ظهر عاشورا نمیره تو صف غذای نذری وایسته . میگفت این روزها ، بیشتر از هر روز عادی دیگه ای کار میکنه واز اون روزبیشترین استفاده رو میکنه . اینجوری به نوبه خودش میتونه وظیفشو انجام بده .
این حرفها به بعضیها برمیخورد اما وقتی دقت میکردی میدیدی که حرفهاش عمق داره و باید روی حرفهاش خوب فکر کرد و بعد قضاوت کرد .
نمیدونم چرا یکهو یاد این حرفهای استاد افتادم. خوبه که آدم هرازگاهی این حرفهارو تو ذهن خودش مرور کنه . شاید بتونه از لابه لای این حرفها ، نکات تازه تری پیدا کنه ...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

تعطیلات برفی

چقدر سخته صبحها وقتی ساعت زنگ میزنه . میخوای با مشت بکوبی روی ساعت . ولی بخوای یا نخوای باید از خواب بلند بشی و بری .
یادش به خیر . روزهایی که مدرسه میرفتیم . خود مدرسه رفتن رو نمیگم . منظورم زمستونهاییه که برف میامد و صبح که از خواب بلند میشدی مامان میگفت برف اومده بخوابید . رادیو گفته ابتدائیها تعطیلن . بلند شید ببینید روی درخت خرمالو چقدر برف نشسته .
چقدر حال میداد وقتی میشنیدی که تعطیله . حتی دیگه حس دیدن برفهای روی درخت خرمالو رو هم نداشتی . یادمه یه بار تو دوران ابتدایی ده روز تعطیل شدیم . مامان گفته بود این مدت بشین کتاب داستانهاتو از نو بخون . اون موقع بخاری نفتی داشتیم که فقط دور خودشو گرم میکرد .   میشستم کنار بخاری و پتو رو مییچوندم دورم و کتاب میخوندم .
وقتی رفتیم راهنمایی دیگه با هر برفی مدرسه تعطیل نمیشد . میگفتن حتی اگه سنگ هم از آسمون بیاد دیگه راهنمایی و دبیرستانها تعطیل نمیشه . ولی در عوض دبستانیهارو بیشتر از ما تعطیل کردن . به هر بهانه ای ...
وقتی رفتیم دبیرستان ، راهنماییهارو هم تعطیل کردن و ما غبطه میخوردیم که خوش به حالشون چرا واسه ما تعطیل نمیکردن .
وقتی رفتیم دانشگاه ، دبیرستانیهارو هم تعطیل کردن . برف و الودگی هوا و ... .
وقتی فارغ التحصیل شدیم ، دانشگاه رو هم تعطیل کردن . وقتی رفتیم سر کار ، همه جارو تعطیل کردن جز محل کار ما .
اینکه در وجود این  تعطیل کردنها چه صیغه ای هست نمیدونم . ولی همیشه تا ما میامدیم از جایی بیرون ، خوش به حال جای قبلی میشد .
خوش به حال بعدیهای ما که جای مارو میگیرن ...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

آدمها دو دسته اند

آدمها دو دسته هستند :
دسته اول گوله ( بخوانید Goolle ) آتیش .دسته دوم کپه ( بخوانید Koppe ) یخ .
دسته اول که روانشناسها اسمشون رو گذاشتن برون گرا ، چای نخورده فامیل میشن و از اینکه هم صحبتی نداشته باشند یا بغل دستیشون حرفی نزنه ، دق میکنند .
دسته دوم که روانشناسها اسمشون رو گذاشتن درون گرا ، سال به دوازده ماه حرف نمیزنن و حوصله بغل دستی رو سر میرند . وقتی هم میخوان جواب کسی رو بدن اینقدر یخ حرف میزنن که طرف مقابل از زندگیش سیر میشه .
حالا یه گوله آتیش و کپه یخ کنار هم ، توی یه اتاق چطوری باید سر کنند که نه آتیش خاموش بشه و نه یخ ذوب بشه ؟


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

فقط همین و دعا

چند باری توی دانشگاه دیدمش . باورم نمیشد با این سن و این تیپ و قیافه به عنوان نیروی خدماتی وارد دانشگاه شده باشه . شخصیتش برام مبهم بود . دوست داشتم بیشتر بدونم . یکی از همکاران برام توضیح داد که این اقا که زیر 30 سال سن داره و به عنوان نیروی خدماتی وارد دانشگاه شده ، از شهرستانهای اطراف تهران میاد دانشگاه . ازدواج کرده و با مادر و برادرش زندگی میکنه ( پدرش خیلی وقته فوت کرده ) . از وقتی یادشه مادرش مشکل مغزی داشته ( سکته یا فلج مغزی احتمالا) و برادرش که سر کار نمیره از مادرش مراقبت میکنه . یعنی هزنیه مادر فلج و برادر و زنش رو این باید با این درامد کم دربیاره . دیپلم هم نداره (حتما چون نتونسته به خاطر تامین مخارج ، تحصیل کنه ) .
همکارم میگفت روز اول که این آقا اومده بوده ، همکارم از دیدنش خیلی تعجب کرده و گفته آخه این برای این کار حیفه ، یه کار بهتر بهش بدید(چون اصلا و ابدا به ظاهرش نمیاد که این کارهارو انجام بده )

درسته که انواع کارهای خدماتی محترم و مهم هستند ، اما شخصی که انجامش میده در درون خودش احساس خوبی نداره ، یعنی احساس میکنه که از بقیه کمتر داره . در حالیکه اگه کسی این کارهارو به عهده نگیره کار یک اداره و شرکت و شهر و کشور مختل میشه .
احساس درونی این افراد ، به رفتار اطرافیانشون هم برمیگرده . گاهی افرادی که کار ساده ای در محل کار انجام میدند و تحصیلات آنچنانی هم ندارند ، احترام زیادی به نیروهای خدماتی نمیزارن و همین هم باعث میشه این احساس ناراحتی به این افراد دست بده( البته دلایل دیگه ای هم داره که همه میدونن . فقط کافیه خودتونو جاشون بزارید تا درک کنید )
کاش میتونستم لااقل به همین فردی که میشناسم کمی کمک کنم .هرچی فکر میکنم میبینم کاری از دستم برنمیاد . جز اینکه احترام بیشتری به این فرد بزارم .
فقط همین ...و دعا ...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

خوابی در هیاهو

عاشورا -  6 دی 88

خیابونها تا حدی خلوت بود . احساس میکردی این سکوت ، آتش زیر خاکستر یا جنگ سرده .باید جلوتر میرفتی  . اون موقع میدیدی تنها نیستی . جلوتر که میرفتی با بقیه همراه میشدی . اولش همه چیز آروم بود . اما یک جرقه . فقط یک جرقه ،  آتش زیر خاکستر رو شعله ور کرد . راهی برای فرار نبود . همه زیر دست و پای همدیگه گیر کرده بودن . گچ های سقف در حال ریزش بود و لوله های دیوار داشتن از جاشون در میامدن . اما باید فرار میکردی . چون میترسیدی . اما جلوتر، اوضاع بدتر بود . از هر راهی خواستی برگردی، اول خلوت بود بعد شلوغ شد . تازه به آرامش مشکوک هم نمیشه اعتماد کرد . جلوتر که رفتی نتوسنتی درست نفس بکشی ، اشکهات داشت سرازیر میشد . میرفتی تا دنبال دود بگردی . دود سیگار یا آتش . تا تونستی یه سیگار پیدا کنی . اون موقع با خودت فکر میکنی کاش بلد بودی سیگار بکشی تا شاید تنفست راحت تر بشه . باید زودتر میرفتی اما همه راهها بسته بود . به هیچ کس از پیر و جوان و زن و مرد رحم نمیشد . هر آرامشی، دنبالش ترسی به همراه داشت . وقتی نوجوانی را دیدی که ابزار تهدید کننده ای به همراه داره با خودت فکر کردی این مگه چند سالشه؟ به زحمت خودتو به خونه رسوندی . اما این  پایان ماجرا نبود . ماجرا تازه شروع شد . این بار سر و ته کوچه . وقتی موجوداتی که از جنس تو نبودند عربده زنان از ته کوچه وارد شدند و شیشه ها را شکستند و بچه ها از ترس گریه کردند . آرامش تو از دست رفته بود . سعی میکنی آروم باشی ولی قلبت داره از جا بیرون میاد . بدنت میلرزه و دستت یخ کرده . با هیچ گرمایی نمیشه گرمش کرد .
شب شده . یه لیوان دم کرده اسطوخودوس میخوری تا مثلا آرامش بگیری. سوره " یس " را میخوانی و اهدا میکنی به فرشته های زمینی که امشب با بالهای خونین پرواز می کنند ، سمفونی صلح را میزاری تا گوش بدی . کم کم خوابت میبره ... خوابی در هیاهو ...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS