خاطرات ما و کتابهای دهه 70-60- بخش پنجم( کتابهای مطرح نوجوانان)

کتابهای مطرح دهه 60 و 70  رده سنی نوجوانان به چند دسته تقسیم می شد:

1- کتابهای تلویزیونی
2- کتابهای ترجمه آثار مشهور کلاسیک
3- مجموعه داستان( افسانه ها و قصه ها)
4- کتابهای داستان متفرقه ( نویسندگان ایرانی و خارجی)
5- کتابهای علمی
6- کتابهای ممنوعه!



  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

خاطرات ما و کتابهای دهه 70-60- بخش چهارم( کتابهای مطرح کودکان)



در این قسمت میپردازیم به برخی از کتابهای معروف و شناخته شده دهه 60-70 .

کتابهای خردسالان و  کودکان:

یادمه کلاس اول دبستان که بودم یکی از روزهایی که در مدرسه بهم کتاب جایزه دادن، وقتی اومدم خونه دیدم اولین کتاب از کانون پرورش فکری برام ارسال شده. اون کتاب " دویدم و دویدم " بود. همون شعر معروف که در اون زمان بیشتر بچه ها حفظ بودن و تکرار میکردن:
دویدم و دویدم         سر کوهی رسیدم
دو تا خاتون رو دیدم  یکیش به من اب داد    یکیش به من نان داد 
نان رو خودم خوردم    آب رو دادم به زمین ...

http://pafa7.persiangig.com/image/Nostalgia-cafe%20chocolati/Book/Book%20old%20%2816%29.jpg


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

خاطرات ما و کتابهای دهه 70-60- بخش سوم(ناشران کودک و نوجوان)

کتابهای کودک دهه 60-70 همانند این دوره زمونه توسط ناشران مختلفی چاپ می شد. اما مشهورترین ناشر، "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" بود که هم کتابهاش در کتابفروشیها موجود بود و هم میشد اشتراک کتابهارو گرفت تا هر چند وقت یکبار کتاب با پست بیاد دم خونه.



  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

خاطرات ما و کتابهای دهه 70-60- بخش دوم( نوارقصه)

زمان کودکی ما فقط روزنامه و مجله بود و کتاب و حداکثر نوار قصه! نه سی دی بود و نه فیلم آموزشی. ویدئو حرام بود و هرکسی که داشت نباید خونش میرفتی و از این حرفها.تا اینکه بعدتر فهمیدن میشه از هرچیزی استفاده خوب و بد کرد و از اون به بعد فیلمها سینمای خودشون رو در ویدئو کلوپ ها پخش کردن. ماجراهای این مسئله هم مفصله و باید جدا بهش پرداخت...





  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

خاطرات ما و کتابهای دهه 70-60- بخش اول(نشریات)

وقتی بچه بودیم، یکی از تفریحاتمون ورق زدن روزنامه های بزرگترها بود. وقتی بابا از سر کار میامد خونه، یا کیهان دستش بود یا اطلاعات. هدف از روزنامه خریدن برای بعضی از خانواده ها اطلاع از جریانات جامعه بود و در مقطعی از زمان، اطلاع از زمان قطعی برق و آب!
برای ما کوچکترها هم در زمانی که سواد نداشتیم، هدف از ورق زدن روزنامه، پیدا کردن یک عکس خوشگل بود. مثلا وقتی آگهی تبلیغ فیلمهای سینمارو میدیدیم، ذوق مرگ میشدیم!
*** *** ***
وقتی رفتیم کلاس اول، اهدافمون تغییر پیدا کرده بود و می خواستیم حروف و کلماتی که معلم مدرسه بهمون یاد داده بود، رو از روزنامه جدا کنیم و بزاریم تو دفتر مخصوص. تا معلم مدرسه ببینه چقدر چیز یاد گرفتیم و بهمون یه آفرین بگه.
کم کم با مجلات مخصوص خودمون آشنا شدیم. مثل کیهان بچه ها!


کیهان بچه ها با اون کاغذهای کاهی و مطالب جالبش میتونست سرگرممون کنه. به خصوص وقتی چند صفحشو هم رنگی میزاشتن دیگه خیلی کیف میکردیم. سروش کودکان از کیهان بچه ها جذاب تر بود.

یه بار یکی از بچه های مدرسه یه جلد سروش کودکان آورده بود مدرسه و تو کلاس، داستان " آبی آبی آرامش " رو خوند. من تصویر مجله رو تو ذهنم اسکن کردم و وقتی رفتم خونه به مامان گفتم فلانی یه همچین چیزی آورده بود مدرسه. نمیدونم مامان چطوری با اون توضیحات ناقص من تونست اون مجله رو برام بخره. و از اون موقع به بعد تا سن 12 سالگی شدم مشتری پروپاقرص "سروش کودکان". تمام صفحات سروش کودکان رنگی بود و به نظرم مطالب متنوع تر و جذاب تری نسبت به "کیهان بچه ها" داشت. وقتی از سروش خوشم اومد هر روز میرفتم دکه روزنامه فروشی و میگفتم سروش کودکان آوردید؟ بعد چند وقت دست خالی برگشتن متوجه شدم این مجله ماهنامه هست و هر ماه منتشر میشه! فکر میکردم تا عمر دارم این مجله رو میخونم. از بس که دوستش داشتم.
نمیدونم زمانی که کیهان بچه ها خیلی توی بورس بود، سروش کودکان چاپ شده بود یا نه، ولی من از کیهان بچه ها خیلی خوشم نمیامد. وقتی هم به سن نوجوانی رسیدم، از سروش نوجوان خوشم نیومد. انگاری چند پله از سطح من بالاتر بود.

*** *** ***
۱۸ تیر ۷۳ نخستین روزنامه‌ی کودکان و نوجوانان ایران «آفتابگردان» منتشر شد و ۸۱۸ قدم پیش رفت. درست تا روز سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۷۶، سه روز پیش از دوم خرداد و انتخاباتی که پیروزش «محمد خاتمی» بود.
"آفتابگردون" که به عنوان ضمیمه در همشهری چاپ شد، دوران تازه ای رو شروع کرد. در ابتدای چاپ، صفحات این مجله ضمیمه به نحوی بود که باید خودمون با قیچی صفحاتشو برش میدادیم و به هم منگنه میکردیم. بعدتر آدمیزادی تر شد و بعد ترش از همشهری جدا شد و به صورت جداگانه فروخته شد. من هم پول با خودم میبردم و "آفتابگردون" میخریدم.

حالا با این جو فرهنگی حاکم بر خانه و مدرسه مگه میشد از مطالعه فرار کرد؟ خواندن همیشه با ما بود. چه با روزنامه و مجله و چه با کتاب. در مطلب بعدی مروری داریم بر کتابهای دهه 70-60 و خاطرات همراهش. با ما باشید...

درباره "آفتابگردان" بیشتر بخوانید

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

مرگ تدریجی یک رویا

برادرم میگفت: تو یکهو جهش ژنتیکی پیدا کردی و به هنر علاقه مند شدی. چیزی که در فامیل ما بی سابقست!

*** *** ***
خیلی دوست داشتم برم انقلاب و از "سروش*" چوب بگیرم. یه بار هم یه زیرکار بزرگ رو از انقلاب با اتوبوس به خونه آوردم. علاقه شدیدی پیدا کرده بودم و دوست داشتم همیشه تابلوی معرق درست کنم. معرق رو با تمام زحماتی که داشت دوست داشتم. به خصوص وقتی تابلوی آماده شده رو میبردم تا هنرکده " خورشیدی" پلیستر کنه، تابلوهای بقیه مردم رو میدیدم، دلم می خواست که من هم اون طرحها رو درست کنم.

*** *** ***
آخرین تابلویی که درست کردم چند ماهی طول کشید. طوری که دیگه از خودم نا امید شدم. بعدش هم مدت زیادی هرچی چوب داشتم گذاشتم کنار و میز معرق رو بردم زیر زمین.
*** *** ***
چند روز پیش با تمام خاطرات و آرزوهام خداحافظی کردم. هرچی چوب داشتم بردم " خورشیدی*" و مجانی بهشون دادم. گفتن پول زیادی نمیشه. اگه لازمت میشه بردار برا خودت. من هم که دیگه آتیش زدم به مالم و هرچی دارم و ندارم رو دارم میبخشم، همونجا دادم و گفتم بجای پولش برای امواتم فاتحه بخونید!
هنرکده خورشیدی هم شده بود رستوران! و طبقات بالاترش تبدیل به کارگاه شده بود. با خودم گفتم این هم فهمیده پول توی شکمه نه هنر!
*** *** ***
هر کدوم از اون چوبها برای من یک دنیا حرف بود.تمام رگه های چوبها، از خاطرات و لحظات تلخ و شیرینم سخن میگفت. برام سخت بود که ازشون جدا بشم ولی خودمو مجبور کردم تا بتونم دل بکنم.

دانش پژوه* هم "چوبین"* رو اجاره داده به یه دفتر خدماتی، من هم که دیگه همه چیرو رد کردم.اما هنوز هم از تابلوی " چهارشنبه سوری" خانم" دانش پژوه" خوشم میاد. یه بار هم رفتم از تابلوش عکس گرفتم تا وقتی خواستم درستش کنم یه نمونه الگوی آماده کنارم باشه. حتی اگه یک روز از عمرم باقی باشه یا این تابلو رو درست میکنم و یا میخرم!
 *** *** ***
احساس میکنم دارم تموم میشم که حالا همه چیزو دارم تموم میکنم. احساس خاصیه اما وقتی خوب بهش فکر میکنم میبینم تمام شدن هم بد نیست...
 *** *** ***
لغات و اصطلاحات تازه:
سروش: فروشگاه چوب در انقلاب
خورشیدی: هنرکده آموزش معرق و انجام پلیستر(روکش نهایی تابلو)
خانم دانش پژوه: مربی معرق من
چوبین: اسم آموزشگاه معرق
عکس تابلوی معرق بالا رو هم از گوگل پیدا کردم ولی عکس چوبها، تعدادی از چوبهای خودمه قبل هدیه کردن.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

روزی که معتاد شدم

به دستگیره های پرسروصدای اتوبوسهای BRT آویزون بودم و تو ذهنم دنبال مقصر برای خستگی و سردردم میگشتم. پرونده های راکد رو زیر و رو کردم تا مقصر اصلی رو پیدا کنم.
*** *** ***
نمیدونم اون موقع که با کار با کامپیوتر رو شروع کردم کلاس چندم بودم. نمیدونم سیستم عامل چی بود. فقط میدونم که نه این واژه و نه واژه های دیگه هیچ مفهومی برام نداشت. فقط Prince رو دوست داشتم. بازی که خیلی دوست داشتم و با کلیدهای جهتی کیبورد بازی میکردم. وقتی بابک خونمون اومد با کمک هم تونستیم به مرحله های خیلی بالاتر بریم. تازه کلیدهای جدیدی کشف کردیم که باهاش میتونستیم سریع به مرحله بعد بریم یا عمر تازه بگیریم و این حرفها. وقتی کامپیوتر فروخته شد و یه سیستم جدید خریدن، من دیگه بیکار شدم. هنوز هم Prince رو دوست دارم.
*** *** ***
 یکی از دوستانم می گفت خیلی دوست داره از اینترنت استفاده کنه و اگه جای من بود توی اینترنت دنبال مدل لباس و آرایش میگشت. اما من بهش گفتم میگن اینترنت معتاد میکنه. نمیخوام خیلی بهش وابسته و معتاد بشم!

*** *** ***
دختر عمه ام رفت امریکا و تنها راه ارتباطیمون میتونست ایمیل باشه. برا همین سال 2003 یه ایمیل ساختم. اون موقع پرسشنامه یاهومیل به این سادگی که امروز هست نبود. من هم کورمال کورمال فرم رو پر میکردم و با ارورهای مختلفی رو به رو میشدم و با اینترنت Dial Up کلی جون میکندم تا یه آدرس پستی بسازم.
*** *** ***
ترم اول دانشگاه بود که قضیه جدی شد و من شدم یکی از معتادان رسمی کامپیوتر و اینترنت.
همش تقصیر فریبا بود. وگرنه من حتی پیام های Yes, No که توی کامپیوتر میامد رو نمیخوندم چه برسه به خونه گردشی در کامپیوتر و اینترنت.
یه بار سر یه مسئله ای فریبا گفت نرم افزار ACDsee، من هم گفتم که نمیشناسم و این حرفها. بعد کلی پرس و جو کردن متوجه شدم که فریبا همون چشمه رو میگه ( همون برنامه که آیکونش شکل یه چشم داشت !) .
من اون موقع هرچیزی رو تصویری به یاد میسپردم و اصلا نمیخوندم که هرجایی چی نوشته. بعدا متوجه شدم که اگه کمی آی کیو به خرج داده بودم خیلی از مسائلی که برام پیش میامد، خیلی راحت حل و فصل میشد.
این فریبا بود که منو بیشترتشویق به برقراری رابطه با کامپیوتر و اینترنت کرد و از همون موقع هم من تبدیل شدم به یک معتاد یا انگل اجتماع!
*** *** ***
 توی یه گروه اینترنتی به نام Shadmehr عضو شدم. اون موقع ترانه های شادمهر روی بورس بود و اسم این گروه این تصور رو ایجاد میکرد که گردوننده این گروه هم خود شادمهره.زندگی من شده بود چک کردن ایمیلهای این گروه.

*** *** ***
تنها چیزی که دانلود میکردم، فایلهای صوتی تیتراژهای سریالهای تلویزیون بود. همیشه یه تصور خاصی در مورد افرادی که گرداننده این وب ها بودن، داشتم. نمیدونستم که یه روزی خودم ...
*** *** ***
وقتی برای ساخت خونه مجبور شدیم بریم خونه اجاره ای، دیگه نتونستم اینترنت استفاده کنم. چون خونه خودمون دو تا خط داشتیم و مشکل اشغالی تلفن حل شده بود. اوایلش مثل معتادی بودم که در حال ترکه. ولی بعدش عادت کردم.
*** *** ***
هرچیزی از برادرم میپرسیدم خیلی سریع و بی حوصله جوابمو میداد و باعث میشد من چیزی یاد نگیرم و برای دفعات بعد هم ازش بپرسم و باعث بشم اون قاط بزنه. 
اون موقع کلاس کامپیوتر خیلی سوسول بازی بود و کتابهای آموزشی هم کم و فاقد جذابیت بصری برای یه فرد مبتدی بود. برا همین هم هرکسی که چیزی می خواست یاد بگیره باید منت یکی که بلد بود رو میکشید. اما الان دیگه همه چیز خیلی راحت تر شده.
*** *** ***
اینکه باید بابت اعتیاد به اینترنت، پیشرفت در زمینه های کامپیوتری و کارکردن در همین پروسه، باید ممنون فریبا باشم یا نه، نمیدونم!
اگه اون منو معتاد نکرده بود حتما الان داشتم بجای نوشتن در کافه شکلات، برای امتحان دکترای فیزیولوژی خر میزدم.
 *** *** ***
یکی از هم دانشگاهی های سابق الان تو این دانشگاه هست. بهش گفتم اکثر بچه های دانشگاهمون رفتن خارج کشور . ادامه تحصیل میدن. ولی من حتی فکر فوق لیسانس رو هم نمیکنم چه برسه به بقیش...
اونهم گفت چه تصمیم سختی...
*** *** ***
از جایی که هستم راضی هستم. از اینکه وقتی به دستگیره های BRT آویزون هستم، بجای امتحان فوق لیسانس و دکترا یا پذیرش در فلان کشور خارجی، به فکر پافا و کافه شکلات و چیزایی که میخوام توش بنویسم و رضایت بیننده ها یا اشتیاق برای زودتر رسیدن به خونه و استراحت کردن،باشم، برام خیلی جذاب تر و آرامش بخش تره.
شاید یه روزی در آینده بگم اگه من هم مثل بقیه تلاش بیشتری کرده بودم و این مسائل، الان شرایط بهتری داشتم، اما مطمئنا  وقتی به یاد تصمیمی که با در نظر گرفتن تمام جوانب و شرایط، در این زمان گرفتم و رضایتی که از آرامش خودم دارم، بیفتم، دیگه خودمو سرزنش نمیکنم.

 *** *** ***
توی کارتون"فرار مرغی"یکی از مرغها درجواب اون مرغی که میگه ماروکباب میکنن ومیخورن میگه:
خوب اینهم یه جور زندگیه!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

گیس بریده

همیشه ( یعنی وقتی کوچیک بودم) فکر میکردم اگه یه روزی موهام سفید بشه، از ناراحتی دق میکنم! اما چند سال پیش بود که دیدم دیگه کار از دق کردن گذشته و اینقدر سفیده که نمیشه ناراحتش هم شد.

*** *** ***
همه دخترها از همون بچگی دوست دارن موهاشونو بلند کنند که هم خوشگل تر بشن و هم وقتی عروسی میکنن، موهاشون قابلیت مدل دادن داشته باشه. دخترها به همین هدف موهاشونو بلند میکنن و در سنینی که فکر میکنن احتمال داره ازدواج کنن، ترجیح میدن موهاشونو کوتاه نکنن.
اما دیگه با پیشرفتهای روز دیگه لازم به بلند کردن مو نیست. چون موهای مصنوعی در مدلها و اقسام مختلف به بازار اومده که حتی برای عروس کلاه گیس کامل میزارن و عروس دیگه نمیخواد نگران اندازه و رنگ و جنس موهاش باشه.

*** *** ***
دخترهای کوچیک امروزی دیگه نیاز نیست نگران مراسم عروسیشون بشن. همه چیز مصنوعی و تقلبی درومده و میتونن باهاش یه شب رو خوش بگذرونن!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

سیزده به در

هیچ وقت سیزده به در سبزه گره نزدم.یعنی اعتقادی نداشتم که با سبزه گره زدن بخت باز میشه و این حرفها. هیچ وقت هم انگیزه رفتن به دامان طبیعت رو در این روز نداشتم. چون اینقدر همه جه شلوغ میشه که حال آدم از این شلوغی بهم میخوره.

*** *** ***
از روز سیزده فروردین خوشم نمیامده و نمیاد. چون روز بعدش باید رفت مدرسه یا دانشگاه یا سر کار.
زمانی که درس میخوندم 2 شب در سال بود که تا ساعت سه نصفه شب خوابم نمیبرد. یکی بعد سیزدهم فرودین و یکی بعد 31 شهریور. از ساعت 10 شب میرفتم تو رختخواب تا بلکه بتونم صبح زود بیدار بشم ، اما تا ساعت سه خوابم نمیبرد . تو رختخواب بیدار بودم و گوسفند میشمردم.
حالا اگه 14 فروردین و اول مهر به جمعه میخورد، این کابوسها کمی به تعویق می افتاد اما به هرحال باید این شبها رو میگذروندم.

البته یه شب دیگه رو هم باید به این شبهای خاص اضافه کرد و اونهم شب امتحان جنین شناسی بود که تا ساعت سه خوابم نبرده بود و نهایتا بیدار شدم مامانمو صدا زدم تا پیشش بخوابم بلکه خوابم ببره!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS