در جستجوی خوشبختی


آدرس جدید کافه شکلات: http://cafe-chocolate.ir/


داستان نخست: دایی
یادم نیست دایی چند سالش بود. یادمه زمانی که سرباز بود و میامد خونه ما، گوبلن خریده بود و مشغولش میشد. وقتی کنار دایی مینشستیم میگفت: اشرف   دلم برات غش رفت! اون موقع خانوادش نمیدونستن ماجرا از چه قراره. اما چندی بعد…
یادمه زمانی که دایی ازدواج کرد، دوم دبستان بودم. اون زمان رسم بر این نبود که پسر خودش دست و آستین بالا بزنه و خودش انتخاب کنه. به خصوص اینکه کسی رو پسند کنه که نه از فامیل و همشهری باشه و نه از نظر ظاهر و اعتقاد شباهتی با خانواده داشته باشه.
اون زمان، پدر بزرگ و مادربزرگم به خاطر اینکه تا به حال سابقه نداشته پسری خودش دختری رو انتخاب کنه، شدیدا با این وصلت مخالفت کردن و این مخالفت زمانی شدیدتر شد که فهمیدن اون دختر سوم راهنماییه و از نظر سایر مسائل هم با شئونات خانوادگی و شهری، در اون زمان، کاملا متفاوته. اما دایی انتخاب خودشو کرده بود.
یادمه اون سالها، وقتی کسی فوت می شد، حتی اگه فامیل درجه دو و سه بود، یک سالی به احترامش، مراسم ازدواجی برگزار نمیکردن. گرچه در مورد دایی، مسئله بیشتر به یک مخالفت و فرار از واقعیت شبیه بود تا یک احترام.
در همون دوران نامزدی، حاملگی صورت گرفت و بدون مراسم عروسی، دایی ازدواج کرد. بگذریم از اینکه این عقده تا مدتها باقی موند و از بخت بد هم هر وفت مادر زن دایی لباس عروس تن تک دخترش میکرد و سفره ای مینداخت تا لاقل چند تا عکس برای آلبوم و در و دیوار خونه  جور کنه، عکسها به دلایل مختلف میسوخت!
چند وقت پیش مامان به من گفت که پدربزرگ در همون زمان، از روحانی معتبر شهرشون، استخاره گرفته و نتیجه این بوده که: اولش بد نیست اما خوش آخر نمیشه.
مامان میگه اونها تصمیم گرفته بودن بچه رو سقط کنن اما مامان خوابی رو که دیده بوده براشون گفته: خواب دیدم بچه رو سقط کردید اما دیگه بچه دار نشدید. اونها هم تصمیم گرفتن که دیگه از فکرش دربیان و زندگی خودشونو با این بچه شروع کنند.
اینکه عامل اصلی مشکلات دایی، تفاوت در ظاهر و اعتقادات زن دایی بود و یا حرفهای اطرافیان در باب این ازدواج، کاملا مشخص نیست. اما نکته قابل توجه اینه که در اون دوران، اطرافیان به خاطر شوکه شدن ناشی از این انتخاب، حاضر نبودن کوتاه بیان که اون دختر، بچه بوده و نباید سر به سرش میزاشتن. اگه میگفتی بچه، اونها میگفتن اگه بچه است چرا ازدواج کرده؟
تمام افرادی که اون موقع حرف و حدیثی به پا کرده بودن، الان خودشون متوجه شدن که با ناشی گری خودشون  فقط شرایط رو بحرانی تر کردن.
نمیگم زن دایی هم مقصر نبوده، مرور زمان نشون داد که حتی اگه در ۳۰ سالگی هم مزدوج می شد، همین خصوصیات اخلاقی رو میداشت و حتی اگه خانواده شوهرش قبولش میداشتن، باز هم دچار مشکل میشد.اگه از خصوصیات اخلاقی دایی و زن دایی که باعث مشکلات مختلف و ناراحتیهای فراوان شد بگذریم، یکی از بارزترین مسائلی که از همون دوران ازدواج باعث ناراحتی همه بود، ظاهر و پوشش زن دایی بود که مورد پسند خانواده شوهر قرار نگرفت. به خصوص در اون دوران که در شهرهای کوچیک نداشتن چادر هم موجب حرف و حدیثهای فراوان می شد.
داستان دوم: ناهید
هر وقت به مامان و بابا میگفتم نمیخواستم برم سر کار، مامان، ناهید رو مثال میزد. ناهید یک سالی از مامان کوچکتره. مامان میگه: ناهید خیلی بلند پرواز بود. هر کسی خواستگاریش میامد به دلایل مختلف رد میکرد. کچلی، پول و کار، قد و قیافه، شان خانوادگی، و …. . مورد آخرشون هم یه اقایی بود که قرار بود خونه مادرش زندگی کنه. البته فکر کنم منظورش یک ساختمون مستقل بوده. اما ناهید مخالفت کرده. اگه اینقدر ایده آل فکر نمیکرد لاقل مثل من ۳ تا بچه داشت.
حدود ۷-۸ سال قبل هم خواستگاری داشت که برادر یکی از بازیگرا بود. ناهید کلیه اقلام جهیزیه رو نو کرد و حتی رفتن که سالن بگیرن. اقا گفته بود که مراسم مختلط باشه، ناهید هم گفته بود که خوب من هم شنل رو در نمیارم. اقا مخالفت کرده بود و ناهید هم گفته بود که از روز اول ندیدی من روسری سر کرده بودم؟ اقا هم جواب داده بود که فکر کردم همینجوری سر کردی. ناهید به برادرش گفت و اونهم ترجیح داد مراسم به هم بخوره تا اینکه چند ماه بعد خواهرش با یه ساک بیاد خونه مادرش.
مامان همیشه مثال میزنه که اگه تو هم مجرد بمونی، یا میشی مثل این ناهید یا اون یکی ناهید. اون یکی ناهید ادامه تحصیل نداد و سر کار هم نرفت و بعد فوت مادرش از پدر و برادرش نگهداری کرد. اما این ناهید هم دستش تو جیب خودش میره و محتاج کسی نیست. از مادرش هم نگهداری میکنه. این ناهید بهتره یا اون ناهید؟ میخوای مثل اون ناهید بشی؟
مامان همیشه میگفت ناهید از هر انگشتش صد تا هنر میریزه. هنری نیست که بلند نباشه. برا همین من هم به مامان میگم فکر کنم من هم مثل ناهید بشم. یعنی مشابه اون خیلی هنر دارم ولی … .
مامان مخالف سرسخت خرید جهیزیه پیش از موعده. میگه هر وقت قرار شد ازدواج کنی اون موقع بهترین و به روز ترینو میخرم. ناهید از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو خرید اما … .
به خاطر اینکه خانواده ها دوران جنگ و سهمیه بندی و این مسائل مختلف رو دیدن، ترسیدن که دخترشون بدون وسیله بمونه. برا همین از همون عنفوان کودکی شروع کردن به خرید اقلام متخلف جهیزیه.  اما غافل از اینکه شرایط همیشه ثابت نمیمونه و سهمیه بندی و دفترجه بسیج و این حرفها تموم میشه و روز به روز وسایل و تجهیزات جدیدتری وارد بازار میشه که هر روز هم یه چیز نو بخری باز عقبی!
داستان سوم: همکار مامان
شب که مامان از خونه همکارش اومد، تعریف کرد که برای یکی از دخترهای همکارش خواستگار اومده و :
با دختر خانم ث در یک مهمانی یا عروسی مختلط اشنا شده بود. با مادر و خواهرش هم خونه دختر اومدن و پسندیدن و تامدتی هم بیرون میرفتن تا بیشتر اشنا بشن. حتی خانم ث هم از پسره خوشش اومده بوده و دوستش داشته. تا اینکه بعد مدتی خانواده پسر همراه با پدر خانواده به صورت رسمی به خواستگاری آمدن. حاج اقا، یک بازاری مذهبی بود که خانم و دخترش هم شدیدا مقید به حجاب بودن. حاج اقا به دختر گفت که بیای خونه ما باید برخلاف الان که روسری هم سرت نیست چادر سر کنی. دختر خانم ث هم گفته بود مانتو و مقنعه میپوشم ولی چادر نه. ( دختر خانم ث پیش مشاور رفته بود و مشاور هم بهش گفته بود همونطوری باشید که همیشه هستید، به خاصر اونها و فقط در اون شب فیلم بازی نکنید). بعد از اون شب دیگه خبری از خانواده پسر نشد. این در حالیه که فقط پدر خانواده دختر رو ندیده بود و همسرش با وجود شناختی که از حاج آقا داشت، تردیدی در این انتخاب نکرده بود. خانم ث میگفت کار روز و شب دخترش شده گریه زاری. با وجودیکه چند ماه از این ماجرا گذشته اونها باز امید دارن که اونها برگردن.اگه پسر به این دختر اندک علاقه ای داشت، لاقل خودش به دختر خبر میداد که چه اتفاقی افتاده تا لاقل این دختر هم از این امید واهی در بیاد. اصلا چرا از همون اول حاج اقای سختگیر رو وارد ماجرا نکردن که قبل ایجاد یک رابطه صمیمی اب پاکی رو روی دست پسرش بریزه تا کار به اینجا نکشه؟
داستان چهارم: ناصر
ناصر، پنجاه و خوردی سالش بود. با وجود سیبیل کلفتی که داشت، صدای نازک و بامزه ای داشت که باعث می شد هر کسی میره از مغازش خرید کنه، بعدش ریز ریز بخنده! چندی بعد از پدرش، مادرش هم فوت شد و ارث بالایی به ناصر, سه خواهرش رسید. وقتی مادرش هم فوت شدن اطرافیان گفتن: در جوونی دختری رو می خواست اما خانوادش مخالفت کردن و گفتن که دختره در سطح ما نیست و حاضر نشدن به خواستگاری برن. ناصر، هیچ وقت ازدواج نکرد. در پایان سال ۸۹، ناصر فوت شد. همه میگفتن اگه خانوادش راضی شده بودن، لاقل بعد پدر مادرش انگیزه ای برای زندگی داشت و از غصه و تنهایی مریض نمی شد.
ادامه دارد….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS