معجزه هدیه

آقایون از معجزه هدیه دادن غافل اند.یعنی اینجوری جاانداختن که ما که یادمون میره، برامون مهم نیست، فلان مناسبت که واسه خارجیهاست، اون مناسبت که برا فلانه و از این حرفها. یادشون میره که همسرشون مثل بقیه زنها، دوست داره محبتها و خدماتش توی زندگی علاوه بر روشهای دیگه ابراز علاقه، به صورت هدیه هم قدردانی بشه. حالا هدیه هم بسته به متاسبت باید تهیه بشه و یه جوری نشه که بیشتر اسباب دلخوری رو فراهم کنه.
قبلا یه مطلب مفصلی در باب هدیه دادن نوشته بود که الان متاسفانه به خاطر اینکه فیلتر شکن کار نمیکنه نمیتونم لینکشو بزارم. اونجا خیلی مفصل از زیر و بم هدیه خریدن گفته بودم و کلی ایده داده بودم.بد نیست اون مطلبو بخونید.
وقتی به سایر افراد خانواده هدیه میدی، حتی برای یه مدت هم شده در دل خودشون حس محبت به تو پیدا میکنن. گرچه روی اون هدیه قیمت گذاری میکنن و میگن این دیگه چیه آورده و گندشو درآورده، ولی باز هم هدیه تاثیر مثبت خودش رو به جا میزاره.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

خاطرات خانه پدری

از زمانی که من به دنیا آمدم خونه ای که ساکن بودیم رو عوض نکردیم.تا اینکه حدود 10 سال پیش خونه رو خراب کردیم و 3طبقه ساختیم.هنوز هم وقتی خواب ببینیم، همه ماجراها در خونه قبلی(قبل از ساخت)اتفاق میفته.
خونه قبلی،2طبقه غیرمستقل بود و یه نیم طبقه کوچیک هم بالای طبقه دوم بود که با چند تا پله به پشت بام راه داشت.
مشابه نقشه خونه ما، خونه خالم و خواهرشوهرش بود.که از نیم طبقه آخری خالم به عنوان آشپزخانه استفاده میکرد.
من تو این نیم طبقه مواقع امتحانات درس میخوندم.تابستونا خیلی گرم بود و زمستونا خیلی سرد.مامان بخاری برقی برام میذاشت و خودمو پتو پیچ میکردم درس میخوندم.

راهروی طبقه اول به ایوان راه داشت و از پذیرایی هم پنجره بزرگی داشت که کامل باز میشد وعملا پنجره نبود!( مثل دری که چارتاق باز میشه به ایوان).مامان تابستونا با چسب پودری کاغذ دیواری که فکر کنم با آب مخلوط میکرد، توری بزرگ را میچسباند که بتونیم شبها باز کنیم و خنک بشیم.
از قسمتهای مختلف خونه قبلی خاطره زیاد دارم و بخشهای مختلفش هم توصیفات خودش رو داره که به تدریج مینویسم.

دیشب به شدت یاد یکی از شبهایی کردم که رختخواب پهن کرده بودیم و شبکه 5 برنامه احمدزاده-حسینی داشت.فکر کنم برنامه همون سالی بود که حسینی شعر میخوند و میرقصید.نمیدونم شما از برنامشون(فکر کنم اسمش شبهای تهران بود) خوشتون میامد یا نه.من از این دو شخصیت در اون سالها خاطره خوش زیاد دارم.دیشب یاد دعواهای شدیدی افتادم که با برادرهام داشتم.نمیدونم ربطش به برنامه حسینی و پنجره باز تابستون چی بود.

دلم رفت به اون سالها.به یاد باد خنکی که شب میامد و من کنار مامان میخوابیدم.شاید بگم چند ساله که متوجه شدم به خاطر من پدر و مادرم چقدر اذیت شدن!(متوجه منظورم میشید که؟)چون اتاق مجزا و مستقل نداشتیم همه تو پذیرایی دو قسمتی که با در ( که بعدا از جا درش آوردیم چون مزاحم مهمانی دادن بود.البته یه در نبود.دو در که هر کدوم 2 قسمت بود و لولا داشت) میتونست جدا بشه که البته هیچ وقت نمیبستیم، میخوابیدیم.
تنها وقتی که از این در استفاده کردیم شبی بود که رختخوابهارو پهن کرده بودیم و مهمان آمد.فکر کنم از فرودگاه آمده بودن یا سفرشون لغو شده بود.(بعد ساعتی رفتن و هی میگفتن تورو خدا داشتید میخوابیدید؟رودربایسی نکنید! ما هم هی انکار کردیم که کی این موقع شب میخوابه!)
دیشب یاد باد خنکی کردم که از توری که مامان هر سال با زحمت میچسبوند رد میشد و فضای خونه رو وقت خواب خنک خنک میکرد.یا دعواهای شبانه برای دیدن کدوم کانال و خاموش کردن تلویزیون.یاد به دل نگرفتن حرفها و دعواها.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

روز مادر

یادم نیست به مناسبت روز های مادر در سالهای قبل این خاطره رو گفتم یا نه.
بچه که بودیم، نمیدیدیم که بابا برای مامان روز زن کادو بخره.یه کمد دو دره داشتیم که یه سری چیزای کناری و نو رو مامان توش نگه میداشت.هر سال به این مناسبت یه دستبردی به اون کمد میزدیم تا یه چیز پیدا کنیم و به مامان کادو بدیم. برادرها به من میگفتن تو نقاشی بکش همونو کادو بده. دلم برا مامانم میسوخت. بعدها دیدم که اگه محل کار بابا سکه یا بعدها کارت هدیه ای میداد، بابا میداد به مامان.گرچه به نظر من هدیه ای که خود مرد بده ارزشش بیشتره.
اگه باباها برای مادر بچه ها این قدمهارو برندارن، پسرشون هم یاد نمیگیره پس فردا برا زنش انجام بده. اینجوری میشه که زن تازه باید شروع کنه به آموزش این چیزا!
                                                    *** *** ***
دوران راهنمایی رابطه من با مربی پرورشی مدرسه خیلی خوب بود.بخشیش مرتبط میشد با مسابقه درسهایی از قرا«(قرائتی) و بخش دیگرش هم برنامه های مناسبتی.به هر مناسبت شعر و دکلمه ای آماده میکردم که سر صف وقتی برنامه مناسبتی داشتند اجرا کنم.اما این دکلمه های من هیچ وقت اجرا نشد.
دلیلش هم این بود که من میرفتم تو صف و منتظر میشدم که منو صدا کنن که بیام برناممو اجرا کم. غافل از اینکه تازه چند سال بعد فهمیدم که باید خودم میرفتم اونجا وایمیستادم تا نوبتم بشه! نمیدونم چرا هیچ وقت این مربی پرورشی به من نگفت چرا نیومدی برنامتو اجرا کنی!
اون زمان برای روز مادر یه شعری رو براشون آماده کرده بودم  که خوشش اومد اما به همین دلیلی که گفته شد، این دکلمه هیچ وقت اجرا نشد.
شعر رو از یه نوار صوتی شنیده بودم و یه روز وقت گذاشتم و نوار رو جلو عقب کردم تا بنویسم و اجراش کنم!

مادر
ای طراوت بهاران و ای هستی بخش زندگانیم
تو را چه بنامم و وصفت چه بخوانم که بیکران آسمانها و دریاها و هر چه در اوست در پیش نام تو کوچکند و حقیر
و اکنون از بزرگ  ای بی همتا  با تمام عظمتت در قلب کوچک خود می خوانم
و یزدان پاک را سپاس می گویم که این بهار عشق و محبت را به قلب من ارزانی داشت
باشد که به پاس خوبیهایت و به پاس بی خوابیهایت همواره تو را عزیز بدارم و محترم
و همواره آواز من این باشد که مادر دوستت دارم دوستت دارم


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

در مصائب مهمانی گرفتن

نمیدونم چرا آقایون فکر میکنن مهمانی گرفتن یا دادن خیلی آسونه.فکر میکنن وقتی چند کیلو مرغ و گوشتی که با هزینه بالا خریدن، یکهو تبدیل میشه به باقالی پلو با مرغ و گوشت. یا مثلا بادمجونها یهو از تره بار میان تبدیل میشن به حلیم بادمجون. آخرش هم میگن غریبه که نیستن یه لوبیاپلو بزار. یا هیچی نزار فقط سالادالویه درست کن. نمیدونن که این دو قلم آخر از قرمه سبزی خیلی سخت تره.
به خدا مهمانی فقط اینی که شما میبینید نیست. یعنی از زمانی که با خودت کنار بیای که کسی رو دعوت کنی تا آخرش که همه وسایلی که شسته شده جمع بشه بره تو کمد، هزارخان رستم باید طی کنه. اما کو گوش شنوا.
نیاز به توضیح من برای مراحل مهمانی دادن نیست، کافیه ازهمسرتون بپرسید و ببینید که چند ساعت براتون حرف داره.
                                                *** *** ***
یکی از دغدغه های خانمها تماس گرفتن با مدعوین هست. ادب حکم میکنه که خانم خونه زنگ بزنه به خونه کسی که میخواد دعوت کنه و با خانم خونه صحبت کنه.یعنی تا بوده همین بوده.
ولی دعوا از اینجایی شروع میشه که روزی که مدعو قبلا این خانم رو دعوت کرده، به خودش زنگ زده یا شوهرش به شوهر این خانم زنگ زده.
مثلا دو برادر با هم صحبت کردن و جاری به جاری زنگ نزده.یا خوهرشوهر به زن داداش زنگ نزده.
این یعنی اعلان جنگ.نمیدونم چرا عروس باید خودش زنگ بزنه ولی خواهر شوهر میتونه به برادرش بگه دعوتید.
آخرش هم اگه حرفی بزنی میگن مگه تو غریبه ای؟این حرفها رو نداریم که. تورو از خودمون میدونیم.
نمیدونم چرا هر وقت نیاز باشه عروس غریبه نیست و موقع دیگه میشه غریبه.بستگی داره چی پیش بیاد.
اما به نظرم در هر صورت بحث غریبه بودن یا نبودن نیست. احترام این حرفهارو نداره.چه بخوان چه نخوان عروس و داماد احترام بیشتری نیاز به خود دختر و پسر آدم نیاز دارن.
منظورم از نیاز محتاج بودنشون نیست، بحث دلگرم شدنشون به خانواده نفر مقابل و حس خوشایندیه که این احترام ایجاد میکنه. که در نهایت باعث میشه ارتباطات از نظر کمی و کیفی بیشتر بشه.
حالا از ما گفتن.اینقدر خودشون دعوت نکنن تا ما هم کمتر بریم و کمتر دوسشون داشته باشیم.
(البته این دغدغه تلفن زدن، یکی از هزاران مسئله ایه که وقتی خانم ازدواج میکنه یکهو براش مهم میشه.این ماجرا سر دراز داره و به تدریج ازش خوام نوشت!)

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

دختری با گوشواره مروارید

از تابستان 92 شروع کردم به کتاب خوانی در موبایل.دنبال کتاب مخصوص موبایل گشتم وچندتایی رو دانلود کردم و ریختم تو گوشی.تا زمانهای آزاد سر کار یا زمانهایی که همسر گرامی مشغول همراه اوله، من هم کتاب بخونم.(این قصه همراه اول سر دراز دارد که بعدا میگم!)


اولین کتاب که خوندم وسوسه های خانه مادربزرگ بود. چندین سال پیش همین کتاب رو خریده بودم و همراه کتابهای نخوانده دیگه تو جعبه زیر پله های خونه مادری گذاشته بودم.از نویسنده کتاب قبلا کتابهای دیگه ای هم خونده بودم.
کتاب دوم کتابی بود از ماجراهای شرلوک هلمز که خیلی طولانی نبود.کتاب سوم هم "چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد".
از هفته پیش مشغول خواندن کتاب    "دختری با گوشواره مروارید"نوشته "تویسی شوالیه" هستم. بعد از خوندن صفحاتی از کتاب مشغول سرچ اینرتنی شدم و دیدم کتاب معروفی هست و ازش فیلم و نمایشنامه رادیویی هم ساخته شده.
داستان جالبی داره و توصیفات دقیق و سیاست و افکار شخصیت اصلی به نظرم خیلی جالبه.
همه این حرفارو زدم که بگم اگه دوست داشتید شما هم دانلود کنید یا فیلمشو بگیرید ببینید:D


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

ازدواج

وقتی ازدواج نکردی فکر میکنی وقتی به این مرحله پا گذاشتی زندگی تو با خیلیهای دیگه که دارن از زندگیشون مینالن فرق داره.فکر میکنی اونها اشتباه انتخاب کردن و تو دیگه مشکلات اونهارو نداری. اما وقتی پا تو زندگی میزار میبینی که بله حرفهایی که شنیده بودی درست بوده و زندگی تو هم کم و بیش همونطوریه که بقیه میگفتن.این موقع است که سرخورده میشی و میگی این بود آرزوی من؟
    *** *** ***
البته به نظرم گذر از مراحل تعریف شده زندگی برای همه واجبه.در واقع موندن در یک مرحله و گذر نکردن به مرحله دیگه باعث حس سرخوردگی، حسادت، کاهش اعتماد به نفس و خصوصیات منفی دیگه ای در آدم میشه.
شاید بهتر باشه قبل از ورود به مرحله جدید در زندگی واقع بینانه تر بهش فکر کنیم و توقع مدینه فاضله نداشته باشیم.
البته گفتنش آسونه و عمل کردن بهش خیلی سخت. همه این حرفو میزنن و کیه که بتونه اینجوری فکر کنه!
*** *** ***
این مدت طولانی که نبودم، مزدوج شدم و تغییراتی هم در ماجراهای کاری اتفاق افتاد که هر کدوم داستانش مفصله. در کنار این تغییرات خیلی اذیت شدم و سعی کردم در کنارش  پیشرفت درونی داشته باشم. گرچه خیلی سخت و طاقت فرسا بود ولی به هرحال گذشت.


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

شروع دوباره

بعد از مدتها دوری از کافه برگشتم. تصمیم ندارم  که خیلی با برنامه ریزی و تفکر بنویسم.درواقع مشکل پسندی برای نوشتن یکی از دلایلی بود که نمیتونستم بنویسم. گرچه این مدت طولانی اتفاقاتی زیادی افتاد و سوژه های زیادی هم برای نوشتن بود ولی وقت و حس وحال اجازه این کار رو نمیداد. امیدوارم که بتونم از این به بعد بنویسم.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS