کوچ پرستوها

کلاس دوم دبستان بودم و امتحان ثلث اول داشتیم. چند روز بعد امتحان فارسی داشتم و مامان هم طبق معلوم به من کمک میکرد. تا این که اون اتفاق افتاد.
همیشه وقتی در ساعاتی که انتظارش رو نداری تلفن زنگ میزنه باید منتظر اتفاق بدی باشی. اون روز صبح زود هم تلفن زنگ زد و خبر فوت شوهر خالم (که کوجه بغلی ما خونشون بود) از طریق تلفن به ما رسید. مامان گریه کرد و با بابا رفتن خونه خاله.شب قبل فوت شوهرخالم، همه خونشون جمع بودیم و حسابی هم خوش گذشته بود. قرار شده بود خاکسپاری در شهرستان انجام بشه و برای همین هم مامان همراه با خاله و خانوادش رفتن شهرستان. من و برادرام موندیم و بابا.
از نیمروی سوخته که بگذریم من حسابی برای درس خوندن مشکل داشتم و برای امتحان فارسی هم آماده نبودم. کوچ پرستوها هم سخت ترین درسی بود که توش گیر کرده بودم و مامان نبود کمکم کنه. اون موقع بود که نبود مامان رو بیش تر از همیشه حس کردم.
خاله من در زمان فوت همسرش سه دختر داشت که بزرگترینش سال اول دانشگاه بود و سومی هم سه سالش بود. 
*** *** ***
بچه بودیم. نمیدونستیم که قراره با مرگ یه عزیزی چه اتفاقی بیفته. فقط میدونستیم یه نفر جزو فامیل بود که دیگه نیست. نمیدونستیم قراره با چه فاجعه ای روبرو بشیم.
بچه بودیم. وقتی سینی های حلوا که با قیف در اون پوشش های مخصوص میریختن و تو سینی میزاشتن و سلفون روش میکشیدن، در اتاقی قرار داده میشد تا هر وقت لازمه بردارن و تعارف کنند، ما بچه ها میرفتیم دزدکی سلفونها رو با انگشت سوراخ میکردیم و حلواهارو برمیداشتیم و برا خودمون کیف میکردیم.
بچه بودیم. نمیدونستیم وقتی فامیلها میان و روی سر دختر و پسر کسی که فوت شده دست میکشن و اشکی میریزن یعنی چی.

*** *** ***
روز تولدش بود که سکته مغزی کرد. پسر عمه بابام بود. یک هفته در کما بود و بعد هم فوت کرد. دو تا بچه داشت که هیچکدوم مدرسه هم نرفته بودن. من بزرگتر شده بودم اما هنوز معنی واقعی مرگ رو درک نکرده بودم. وقتی رفتیم خونه عمه بابا، مامانم خواهر متوفی رو در آغوش گرفت و هر دو با هم زار زار گریه کردند. من نمیدونستم چرا مامان اینقدر گریه میکنه.
*** *** ***
روز 14 فروردین بود. خانواده خاله به همراه خانواده عمه و دخترعمه های دخترخالم رفته بودن پشت بام ساختمون، 13 به در و عکس هم انداخته بودند. اون روز براشون یه روز فراموش نشدنی بود.روز بعد بود که عمه به رحمت خدا رفت و باز هم بساط شیون و زاری در اون خونه از سر گرفته شد. شوهر متوفی 40 روز نشده زن گرفته و یکسال نشده طلاقش داد و مجددا زن دیگری گرفت. چند روز بعد فوت عمه، همسر متوفی به دخترهاش گفته بود مادرتونو خواب دیدم که گفت باباتونو تنها نزارید!

*** *** ***

بزرگتر که شدم، وقتی تونستم تو ذهنم با مرگ دست وپنجه نرم کنم و سعی کنم زندگی رو بعد از مرگ یکی از عزیزانم ببینم، اون موقع بود که دیگه وقتی کسی فوت میکرد، احساسات متفاوتی تسبت به قبل داشتم.
بزرگ شده بودم. دیدم که با مرگ، تا الان عزیزی در کنارت بوده و با مرگش اون دیگه نیست. اما فاجعه بعد این شروع میشه که وقتی فکر کنی باید بدون اون چکار کنی. خبر مرگ بهت برسه یا خودت شاهد مرگ باشی، اولش باور نمیکنی اما بعد میبینی که دیگه اون عزیز کنارت نیست. با خودت میگی آخه خدا! چرا من؟ مگه من چه گناهی کرده بودم.
هیشکی درکت نمیکنه. درکت نمیکنه که چرا داری شیون میکنی و خاطراتی که با اون عزیز داشتی رو مرور میکنی. چرا هی صورتتو چنگ میندازی و هی صداش میزنی. آخه اون تماشاچی ها که تنها نشدن. اون تویی که تنها شدی و قراره بدون اون عزیز زندگی کنی.
آخ که چه سخته وقتی هرکی از راه میرسه میگه ایشالله غم آخرت باشه و مارو تو غمتون شریک بدونید. انگار فحش بهت دادن. تو دلت میگی تو شریک غم منی؟ تو میای برای من مادری میکنی؟ تو میای پدر من بشی؟
چه سخته وقتی در بین اشکهای جاری شده روی صورتت میبینی فلان فامیل داره از راه دور مجلس ختم و نبود جای پارک و عدم پذیرایی خوب ناله میکنه. تو با خودت میگی بابای من مرده بعدا اینا غصه چیرو دارن. یکی به لباسهای عزاداران زل زده و یکی داره بی رحمانه از شیون و زاری تو فیلم میگیره تا بعدا بزاره همه بخندن که تو چقدر وقت گریه زشت شده بودی.
اونها هیچکدومشون تورو درک نمیکنن. آخرش همه تورو تنها میزارن و در آخر شب میری زیر پتو و بی صدا گریه میکنی. برای تنهایی خودت و بازماندگان. اینکه چه اتفاقی قراره بدون اون عزیز بیفته و قراره چطوری زندگی رو بدون اون سر کنید.
مطمئنا خوابت نمیبره و حتی اگه ببره دوست داری خواب اون عزیز رو ببینی.
و این برات از همه چیز سخت تره که در آرزوی این باشی که اون عزیز رو در خواب ببینی و برای آخرین بار در آغوشش بگیری و ببوسیش.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

9 نظرات:

آرمين گفت...

عزيزم موضوع قشنگي رو انتخاب كردي.عالي بود.
ميدونيند چرا با از دست دادن عزيزي برايش گريه ميكنيم در اصل براي اون گريه نمي كنيم بلكه به ياد اون خاطرات خوشي كه با اون عزيز داشتيد گريه ميكنيد و اون خاطرات رو تبديل به اشك ميكنيد و بعد از مرور تمام اون خاطرات خوب ديگه دلتنگ اون عزيز نميشيم .
پس بهتر كه بجاي اينكه گريه كنيم و تمام اون خاطرات رو بسوزونيم و خودمون رو تخليه كنيم سعي كنيم كه ياد و خاطرات اون عزيز رو واسه هميشه توي ذهنمون داشته باشيم و تا هميشه به يادش باشيم.
من كه خودم هميشه سعي كردم اينطوري باشم.
*-*-*-*-*-*
اكنون همه ی مردم بسیار عمر می كنند و بسیار اندك می اندیشند.((نیچه))

با تشكر
م.ك

faei گفت...

chizi shode elham joooon khodae nakarde?????

افشين گفت...

نميدونم بايد به تو كه وقتي عزيزت رو از دست ميدي گريه مي‌كني تبريك بگم يا نه. آخه من از اون مدلي‌ها هستم كه گريه‌ام در اين مواقع در نمياد و خيلي‌ها ميگن كه اين عادت بديه. علتش اينه كه من تا سالهاي سال داغدار هستم ولي توي دلم غم رو نگهداشته‌ام. گاهي جور ميشه و كسي دور و برم نيست و بغضم مي‌تركه و اشكي سرازير ميشه اما باز اون عادت غلط كه مرد گريه نميكنه و خودت رو كنترل كن غالبه! حتي در تنهايي. بهرحال داغ ديدن بده و خدا هيچكس رو داغدار نكنه. الهام خانم. پدر يا مادر اگر از دنيا بروند يا مادربزرگ و پدربزرگ (فرقي نمي‌كنه بطور كلي بزرگترها) راحتتر ميشه هضمش كرد ولي اگر آدم بچه‌اش رو از دست بده اون داغ بسيار بسيار بديه. تو جيگرت از اين مي‌سوزه كه اون بچه هنوز طعم خوشي‌هاي اين دنيا رو نچشيده بود كه رفت و بيشتر غصه مي‌خوري. بهرحال برايت آرزوي شادي مي‌كنم و نميدونم چي شده چنين چيزي رو نوشتي اما مرگ رو به چشم يك درب به رهايي از سختي‌ها ببين و بدون كه احتمالاً در پس اين نيستي ظاهري نه بهشت و جهنم ولي قطعاً آسودگي هست.

ناشناس گفت...

اخ که کبابمون کردی...همش رو راست گفتی به خصوص اون بحث های توی مجلس عزا که همه میشینن راجع به تورم و جای پارک و قیمت خونه و اینجورچیزها حرف میزنن.تازه بعدش هم پشت سر میگن مجلس ابرو مندانه ای برای اون مرحوم نگرفتن و گدابازی دراوردن...فامیلی که10ساله ندیدیش میاد میگه عزیزم منو توی غمت شریک بدون...بچه خورده ها اینقدر سروصدا میکنن که دیوونه میشی...صدای موبایل یکی از فامیل ها وسط گریه و زاری در میاد با ریتم:خوشگلا باید برقصن...مجلس هفتم بگیر...مجلس40م بگیر...نوعید بگیر..سرسال بگیر...بعدش هیچکی یادش نیست یه فاتحه نثار روح مردم کنه...الهام خانوم میشه بپرسم چطور شد که یکدفعه این بحث فاتحه رو کشیدی وسط؟

رضا لمپارد گفت...

یادم رفت اسمم رو بالای نظر بنویسم.

آرمين گفت...

عزيزم بايد از اين مطالب درس بگيريم و خودمونو درست كنيم.
به ديگران دروغ نگيم
خودمونو برا چيزاي ناچيز و زود گذر مديون ديگران نكنيم و به قول معروف خودمونو ارزون نفروشيم و خلاصه به حساب خودمون برسيم قبل اينكه به حسابمون برسن.

فریبا گفت...

چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
من همیشه آرزوی سلامتی برای همه دوستان و اطرافیانم دارم و میگم غم از دست دادن عزیزان عین ایجاد شدن یه حفره میمونه که این حفره ها هیچ وقت پر نمیشوند!!!

امید(هنر هفتم) گفت...

من یک بار مرگ عزیزانم رو تصور کردم...باور نمیکنی اما داشتم دق می کردم. نیمدونم چرا و چطور....اما واقعا همون طور که گفتی خیلی سخته...خیلی خیلی خیلی...
یادمه یه بار علی انصاریان(بازیکن فوتبال) تو یه مصاحبه گفته بود دوست داره زودتر از پدر و مادرش بمیره چون تحمل مرگ اونا رو نداره...منم واقعا تحمل ندارم...
بی خیال...نمیشد یه متن شاد بنویسی؟ عمرت بی غم صاحب کافه...

الهام-کافه شکلات گفت...

سلام

یکی از اقوام فوت شده بود
ولی هر وقت ایام امتحانات میشه یا کسی فوت میکنه
حال من هم میگیره