خوابی در هیاهو

عاشورا -  6 دی 88

خیابونها تا حدی خلوت بود . احساس میکردی این سکوت ، آتش زیر خاکستر یا جنگ سرده .باید جلوتر میرفتی  . اون موقع میدیدی تنها نیستی . جلوتر که میرفتی با بقیه همراه میشدی . اولش همه چیز آروم بود . اما یک جرقه . فقط یک جرقه ،  آتش زیر خاکستر رو شعله ور کرد . راهی برای فرار نبود . همه زیر دست و پای همدیگه گیر کرده بودن . گچ های سقف در حال ریزش بود و لوله های دیوار داشتن از جاشون در میامدن . اما باید فرار میکردی . چون میترسیدی . اما جلوتر، اوضاع بدتر بود . از هر راهی خواستی برگردی، اول خلوت بود بعد شلوغ شد . تازه به آرامش مشکوک هم نمیشه اعتماد کرد . جلوتر که رفتی نتوسنتی درست نفس بکشی ، اشکهات داشت سرازیر میشد . میرفتی تا دنبال دود بگردی . دود سیگار یا آتش . تا تونستی یه سیگار پیدا کنی . اون موقع با خودت فکر میکنی کاش بلد بودی سیگار بکشی تا شاید تنفست راحت تر بشه . باید زودتر میرفتی اما همه راهها بسته بود . به هیچ کس از پیر و جوان و زن و مرد رحم نمیشد . هر آرامشی، دنبالش ترسی به همراه داشت . وقتی نوجوانی را دیدی که ابزار تهدید کننده ای به همراه داره با خودت فکر کردی این مگه چند سالشه؟ به زحمت خودتو به خونه رسوندی . اما این  پایان ماجرا نبود . ماجرا تازه شروع شد . این بار سر و ته کوچه . وقتی موجوداتی که از جنس تو نبودند عربده زنان از ته کوچه وارد شدند و شیشه ها را شکستند و بچه ها از ترس گریه کردند . آرامش تو از دست رفته بود . سعی میکنی آروم باشی ولی قلبت داره از جا بیرون میاد . بدنت میلرزه و دستت یخ کرده . با هیچ گرمایی نمیشه گرمش کرد .
شب شده . یه لیوان دم کرده اسطوخودوس میخوری تا مثلا آرامش بگیری. سوره " یس " را میخوانی و اهدا میکنی به فرشته های زمینی که امشب با بالهای خونین پرواز می کنند ، سمفونی صلح را میزاری تا گوش بدی . کم کم خوابت میبره ... خوابی در هیاهو ...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

0 نظرات: