یعنی من اشتباه کردم؟

سحری که خوردم، منتظر بودم تا اذان صبح رو بگن و نماز بخونم. اس ام اس به مینا زدم و گفتم که تمام سعی خودتو بکن که ارامش داشته باشی تا بتونی بخوبی از پس تستها بربیای. من هم برات دعا میکنم. مینا هم جواب داد که نمیتونه بخوابه. استرس نداره ولی از جواب کنکور میترسه!
*** *** ***
۹ سال پیش در چنین روزی، کنکور دانشگاه سراسری سال ۸۱ برگزار شد. فکر کنم شب کنکور تونستم خوب بخوابم. تمام جزئیات روز کنکور به یادم مونده. اینکه ماشین رو کجا پارک کردیم و هم کلاسیهایی که در دانشگاه علوم اجتماعی دانشگاه تهران ( که حوزه آزمون بود) دیدم، مراقبها و صندلی که روش نسته بودم، تاخیر چند دقیقه ای که در پخش سوالات بود، همه و همه رو یادم مونده.
فکر میکردم مجبورم که دانشگاه قبول بشم. اگه قبول نشم، جواب زحمتها و هزینه هایی که خانواده متقبل شده، جواب فامیلهایی که به بهانه کنکور مهمانی هاشون رو نرفتم، جواب اینهمه تلاش و زحمت خودم رو چی باید بدم؟
چه شبهایی که بعد نماز، از دلهره قبول نشدن، گریه زاری کردم. چه فالهای حافظی که برا خودم نگرفتم! یه بار که خیلی حالم بد بود، حافظ هم حال و روز منو دید. جواب داد:
حافظا چون غم و شادی جهان در گذرست    بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم
*** *** ***
اتفاق خاصی نیفتاد. کنکور رو دادم و منتظر نتیجه شدم. رتبه من شده بود ۳۷۴۰٫ برای اون موقع رتبه بدی نبود اما عالی هم نبود. اون موقع رتبه زیر ۱۰۰۰ عالی بود و البته الان هم هست اما برای رشته تجربی، رتبه ۲ هزار به بالا نتیجه خوبی در انتخاب رشته نداشت.
ماجرا از اون روزی شروع شد که داشتیم انتخاب رشته میکردیم. انتخاب رشته پیشنهادی قلم چی یه طرف و انتخاب رشته درهم برهم سازمان سنجش هم یه طرف دیگه! دخترخالم روی مبل سمت چپ  نشسته بود و من وسط و مامانم هم سمت راست.
بابا روبروی ما نشسته بود و از دس من حرص و جوش میخورد. میگفت: آخه تو نباید به فکر این باشی که پس فردا بخوای بری سر کار، با این رشته ها نمیتونی شاغل بشی؟
من میگفتم: آخه کی میخواد بره سر کار. من که اصلا دوست ندارم شاغل باشم. یعنی چی صبح از خونه بری بیرون و غروب آش و لاش بیای خونه. من فقط میخوام دانشگاه قبول بشم. کار هم که دوست ندارم. پس هرچه باداباد.
بابا میگفت: آخه افسانه خانم، یه چی به الهام بگید. آخه برداشته دانشگاه تربیت معلم رو هم جزء انتخابهاش زده. بهش بگید که چقدر رفتن و برگشتن به اون دانشگاه که حصارک کرجه سخته.
افسانه میگفت: نگران نباشید، سرویس داره!
بابا بیشتر جوش آورد و گفت: سرویس باشه یا نباشه، داخل شهر که نیست. آخه چرا به حرفم گوش نمیدی دختر. اینهم رشته است؟ اینهم دانشگاهه؟
من میگفتم: فقط قبول بشم، بقیش مهم نیست. هرکاری بقیه کردن من هم میکنم.
با همه مخالفتهای بابا، دانشگاه تربیت معلم رو هم انتخاب کردم.
من فقط میدونستم از چی بدم میاد. یعنی نه علاقه و نه استعداد خودمو نمیشناختم. (هیچ وقت شرایطی در مدرسه برامون فراهم نشده بود که بتونیم اطلاعات خوبی درباره رشته های دانشگاهی کسب کنیم. فقط سال اول دبیرستان، در درس آمادگی تحصیلی، معلمها، بچه هارو مجبور کردن که در مورد رشته های مختلف تحقیق کنند و کنفرانس بدن. اما ما فقط یه چیزایی جور کردیم و نوشتیم تا نمره بگیریم)
رشته هایی که حاضر نشدم انتخاب کنم اینها بود: کلیه رشته های علوم کشاورزی ( به خاطر اینکه خوشم نمیامد دست به خاک بزنم و گلی بشم!  آخه آبخیزداری هم شد رشته؟ اصلا آبخیزداری یعنی چی؟)، رشته های گفتار درمانی، کاردرمانی ( به خاطر اینکه حوصله و اعصاب زیادی ندارم!)
من نمیدونستم چی دوست دارم. البته این فقط مشکل من نبود. ۱۰۰ رشته انتخابی رو پر کردم و بابا هم مدام، آلارم میامد که اگه در پرکردن خونه های کد رشته ها اشتباه کنی، یهو میفتی علی آباد کتول، پس حواست باشه خودتو بدبخت نکنی!
دوست داشتم رشته تربیت بدنی قبول بشم. ولی اینطور که شنیده بودم، بعد از قبولی در این رشته ها، آزمون عملی هم گرفته میشه. اما من نمیدونستم اگه در آزمون عملی قبول نشم چه اتفاقی میفته.( من که در دوران مدرسه از ورزش فراری بودم و حتی بارفیکس نمیتونستم برم چطوری میتونستم قبول بشم؟) فکر میکردم مجبورم دوباره یک سال دیگه برا کنکور بخونم. ( بعدا متوجه شدم که در صورت عدم قبولی در آزمون عملی، اولین رشته قبولی بعد از این رشته رو میتونی بری ثبت نام کنی)
این رشته رو هم انتخاب کردم اما از انتخاب ۹۰ به بعد. نحوه انتخاب من رشته محوری بود. یعنی مثلا زیست کلیه دانشگاههای موجود در تهران و بعد شیمی کلیه  دانشگاههای تهران الی آخر.
(یادمه یکی از بچه های مدرسه میگفت: من دانشگاه شهید بهشتی قبول بشم، حتی اگه کاردانی شبانه گردگیری کامپیوتر هم باشه مسئله ای نیست!)
در مدت زمانی که منتظر اعلام نتیجه نهایی بودم، با حرفهای این و اون، از انتخابهام پشیمون میشدم. یکی میگفت رشته علوم پایه که فایده نداره، حسابداری قبول بشی خیلی بهتره و از این حرفها.
جواب که اومد، کد رشته قبولی رو در دفترچه دیدم ، دخترخالم که شنید، قاه قاه خندید و وقتی بابا فهمید، گفت: همونی که میترسیدم شد! زیست شناسی جانوری دانشگاه تربیت معلم!
*** *** ***
هنوز هم فهرست رشته های انتخابی که مامان روی کاغذ نوشته بود رو دارم. البته یادم نیست الان کجاست. اما یه زمانی که دم دستم بود و نگاهش میکردم، با خودم میگفتم: یعنی من اشتباه کردم؟

آدرس جدید کافه شکلات: http://cafe-chocolate.ir/

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

سالها دور از آرامش

شاید یکی از دلایلی که نمیتونم از دوران دانشگاه به خوبی و خوشی یاد کنم، بد شانسی های من بوده باشه. اینکه هرچی فکر میکردم یا بهم میگفتن، خلافش اتفاق میفتاد و منو بیچاره میکرد.
*** *** ***
از همون سال اول، به خاطر اینکه بتونیم در امتحانا سربلند بشیم، از بچه های سال بالایی میپرسیدیم: دکتر فلانی چطوری امتحان میگیره؟ تستیه یا تشریحی؟ از کتاب سوال میده یا جزوه؟ حضور غیابو تاثیر میده؟ گزارش کار های آزمایشگاه چقدر نمره داره؟ و …
بچه های دلسوز سال بالایی هم با برداشت شخصی خودشون به این سوالات جواب میدادن. جوابهایی که ممکن بود برای شخص شما غلط از آب دربیاد. اتفاقی که برای من زیاد افتاد و باعث شد در بعضی درسها نمره پائین بیارم یا اصلا نمره نیارم!
فکر کنم تابستان سال ۸۲ بود و مصادف بود با ماجراهای ۳۰یا۳۰ . با وجودیکه دانشگاه ما از مرحله پرت بود و نه دانشجوها اعتصابی میکردن و نه در خود شهر کرج خبری بود، با این وجود تبعات، ماجراهای دانشگاهها، به دانشگاه ما هم کشیده شد. امتحانات بعضی دانشگاهها به تاخیر افتاد. روز اولی که رفتیم امتحان بدیم متوجه شدیم که امتحانات پایان ترم قراره در دو نوبت برگزار بشه. سری اول در تیرماه و سری دوم برای دانشجوهایی که در تیرماه امتحان ندادن، شهریورماه.
روز اولین امتحان، من هم وسوسه شدم که امتحان تیر رو بی خیال بشم و شهریور بیام. با خودم کلنجار رفتم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم خودمو از شر امتحانا خلاص کنم و امتحان رو دادم.
امتحان درس ریاضی که به نفعمون شد. چون خود استاد و همکاری که آورده بود حسابی بهمون کمک کردن و کم مونده بود خودکار رو بگیرن خودشون بنویسن! اما این استاد برای دانشجوهای شهریور تلافی کرد و تقریبا ۹۰ درصد دانشجوهایی که شهریور امتحان دادن افتادن!
اما از همون ترم بود که من سر یکی از امتحانات شوکه شدم و دیدم خیلی از حرفهایی که دانشجوهای سال بالایی زده بودن، درست نبوده. برای مثال امتحان جانور شناسی با اقای دکتر صدر زاده.
میگفتن: جانور شناسی با دکتر صدر زاده که دیگه خوندن نداره. ولش کن. روزنامه وار بخون. امتحانش که تستیه، نیاز نداره در طول ترم بخونیش.
قبل امتحان، استاد گفت اگه کسی میخواد شهریور بیاد، قبل گرفتن برگه سوالات بلند بشه. من هم سر جام نشستم و امیدوار بودم که اینهمه درسی که خوندم به کمکم بیاد. اما وقتی سوالات توزیع شد دیدم که بدبخت شدم! تستی کجا بود؟ درسته بعضی سوالات جوابش یک کلمه ای بود ولی هرچی بود تستی نبود! داشتم سکته میزدم. بعدا متوجه شدم که با وجودیکه درس رو خونده بودم، اما حجم درس و نحوه خوندن من به نحوی بود که ممکن بود از عهده امتحات تستی هم برنیام. نتیجه این شد که این درس رو افتادم!
تا اینکه مدل سوالات این استاد دستم اومد و تونستم جانورشناسی ۱ رو که مجدد گرفتم و بعد جانورشناسی ۲ رو پاس کنم و برای درس پرندگان هم که اصلا سر جلسه در طول ترم نرفته بودم (چون استاد، حضور غیاب نمیکرد) جزوه دانشجوهارو گرفتم و با برنامه ریزی که کردم تونستم به خوبی بخونم و نمره مناسبی بگیرم. ( اسنادش هم موجوده که چطوری این درس رو خوندم. حجم جزوه زیاد بود و متن درس هم سنگین. اسامی زیاد بود و حتی تلفظش هم دشوار. جدولی کشیدم و ویژگیهای خاصی که در متن درس برای اکثر پرنده ها اشاره شده بود رو روبروی اسم جانور نوشتم و “ترین” هارو مشخص تر از بقیه علامت گذاشتم. فکر کنم چها برگه آچهار رو دو تا دو تا از طول بهم چسبونده بودم و جدول طول و درازی رسم کرده بودم که بشه با یک نگاه هم مروری روی درس داشت. خودم از شیوه خوندنم حال کرده بودم!)
نه فقط برای درس جانورشناسی از حرفهای بچه های سال بالایی نامید شدم، که برای یکسری درسهای دیگه هم در طول ترم های اول تا سوم، حسابی مایوس شدم. وقتی سر جلسه مینشستم از اون سادگی و نحوه سوالاتی که بچه ها گفته بودن خبری نبود. مشکل از من بود که روی این حرفها حساب کرده بودم و مشکل بدتر این بود که من هنوز یاد نگرفته بودم چطوری برای درسهای دانشگاه درس بخونم. من که برای امتحانات مدرسه خودمو میکشتم و با نمونه سوالات سالهای قبل اینقدری خودمو آماده میکردم که چشم بسته به سوالات امتحانات مدرسه جواب میدادم، تلاشهای من جوابگوی امتحانات دانشگاه نبود.
*** *** ***
آخرین جلسه کلاس شیمی ۱ بود که به خاطر سرفه، استاد عذرمو خواست و در واقع از کلاس بیرونم کرد! سر امتحانش هم یک سوال از جلسه آخر داد که من نتونستم جواب بدم. خوشبختانه این درس رو با نمره درخشان ۱۰ پاس کردم!
*** *** ***
آزمایشگاه شیمی۲! شنیدن یا خوندن اسم این درس هم هنوزم که هنوزه لرزه به تنم میندازه. درطول ترم با ازمایشهایی که انجام میدادیم قرار بود مشخص کنیم که در محلول مچهولی که استاد بهمون داده، چه عناصری وجود داره. در واقع یک جلسه درس داشتیم و یک جلسه هم مچهول.
محلول کذایی رو هزار بلا سرش میاوردیم که به نتیجه برسیم چه توشه! من از همون موقع هم بد شانس بودم. لوله های حاوی مچهول من در دستگاه سانتریفوژ میشکست و میزان مچهول کمی که یدک نگهداشته بودم هم با راههایی که میرفتم به نتیجه برسم، اگه سالم باقی میموند، معلوم نبود نتیجه درستی به من بده!
شکستن لوله در سانتریفوژ، چندین بار برای من اتفاق افتاد و بچه های کلاس هم برای من ناراحت بودن که چرا من اینقدر بدشانسم؟
امتحان کتبی رو هم که دیگه … .روی برگه یکسری عنصر و یکسری فلش که یه چیزایی روش نوشته شده بود، همراه با تعداد زیادی جاخالی! قرار بود جاهای خالی رو با اسم عنصر یا ماده تشکیل شده پر کنیم. باید دوگوله هاتو به کار بندازی که چه بلایی سر چه عنصری بیاری نتیجش میشه یک ماده قهوه ای! نتیجه این شد که آز شیمی ۲ رو افتادم!
دلم از این میسوخت که این درس رو در سرویس دانشگاه، صبح هایی که میرفتیم دانشگاه، خیلی میخوندم! اما خوندن من نتیجه نداد :(
بار دوم که این درس رو گرفتم، باز همون استاد خشن و عنق قبلی سر کلاس اومد. خوشبختانه رعایت مسائل امنیتی رو کردم و اتفاقی سر مچهول ها نیفتاد. برگه کتبی امتحان رو که دادن، هیچی به ذهنم نمیرسید. اینکه چی باید بنویسم داشت داغونم میکرد. خیلی خونده بودم. تمام واکنشهارو هزار بار و از حفظ روی کاغذ نوشته بودم و به نظر خودم آمادگی کاملی داشتم.
یادمه روی صندلی و روبروی تخته سیاه نشسته بودم. خیلی به مغزم فشار آوردم و میخواستم گریه کنم. اما به تدریج امدادهای غیبی! به سراغم اومد و تونستم یه چیزایی بنویسم. یادم نیست چند شدم ولی فکر کنم نمره خوبی بود.
*** *** ***
یکی دیگه از درسهایی که افتادنش از بیخ گوشم گذشت، ( فکر کنم اسمش) زیست تکوینی بود. یه جلسه استاد دیر کرد و زنگ زده بود خودش یک جلسه کلاس فوق العاده و بدون هماهنگی بچه ها گذاشت. یکی از اساتید هم حرفهای بچه هارو به استاد منتقل کرد و نتیجه این شد که استاد از این رو به اون رو شد.
تحقیق- ترجمه- کنفرانس. استاد برای همه بچه ها چند صفجه ترجمه داد که باید ارائه میدادن. اولین بار در کل دوران دانشگاه، برگه های این درس رو ترجمه کردم! استاد دیگه خودش درس نداد و آخر ترم هم گفت که امتحانم سخت نیست و روزنامه وار بخونید و سوالات تستیه.
اما من که دیگه گول نمیخوردم بدون توجه به حرف استاد درس رو خوندم. نتیجه این شد که سوالات از تستی بود تا تشریحی و جاخالی و یک جوابی! بچه ها حسابی شوکه شده بودن و فحش میدادن.
*** *** ***
امکان نداره دکتر خاوری از یادم بره. آمار زیستی داشتیم. درسی که بچه های سال بالایی میگفتن یا ۱۹-۲۰ میشی یا ۱-۲
برگه سوالات رو دادن و من با یک برداشت اشتباه از سوال، در جواب دو سوالی که بهم مرتبط بود اعداد اشتباه بکار بردم و نتیجه این شد که فقط فرمولهام درست بود!
زمانی متوجه شدم که برگه رو داده بودم و راه بازگشتی نبود. خودمو برای نمره ۱ آماده کرده بودم اما فکر کنم شدم ۶! یکی از بچه ها وقتی دید من چقدر از نمره ۶ خوشحال شدم تعجب کرد و گفت نمیخواستم بهت بگم که ناراحت نشی. اما من که فکر میکردم ۱ میشم خیلی هم خوشحال شدم.
سر همین امتحان، با ماشین حسابی که از برادرم گرفته بودم، نتونستم جذر رو حساب کنم. داشتم دیوانه می شدم. از بچه ها که خواستم ماشین حساب بگیرم، استاد داد زد و گفت برگه رو میگیره. از استرس داشتم پلاسیده می شدم! بالاخره یه جوری امتحان رو جمع جور کردم، در حالیکه میدیم اعدادی که روی برگه بچه ها هست مختصر تره و مثلا چهار رقمیه. اما برای من ۸ رقمی شده بود!
*** *** ***
یکی دیگه از امتحانهای تلخ، امتحان ازمایشگاه سیستماتیک گیاهی بود.در ازمایشگاه سیستماتیک، یکسری گیاه خشک رو که چسبونده بودن روی کاغذ، باید اسم و سایر مشخصات رده بندیشونو حفظ میکردی.
اون موقع، موبایل دوربین دار یا نبود یا مثل الان اینقدر گسترش پیدا نکرده بود ( دقیق یادم نیست) اما دوربین دیجیتال تازه داشت گسترش پیدا میکرد و من هم داشتم اما برای درسهای آزمایشگاه ازش استفاده ای نکردم. بعضی بچه ها با دوربین فیلم برداری از نمونه ها فیلم گرفته بودن.
از طرفی نداشتن استعداد نقاشی کردن، باعث شده بود نتونم تصویر گیاهان رو خوب برای خودم توی دفتر بکشم. اما با این وجود به نوبه خودم خیلی زحمت کشیده بودم و فکر میکردم که به خوبی از عهده امتحان بربیام.
روزی که امتحان داشتیم، مصادف بود با روز انتخاب واحد. ( ماجرای انتخاب واحد هم برای خودش یک مطلب مفصله!). یادمه وقتی که استاد نمونه هارو گذاشت جلوم تا اسمشونو بنویسم، بعضیهارو که نتونستم بشناسم و بعضی رو هم اشتباه نوشتم. اصلا باورم نمیشد که نتونسته باشم نمونه هایی که فکر میکردم به خوبی به ذهن سپردم رو تشخیص بدم. استاد هم متوجه حالت من شده بود ولی نمیتونست معجزه ای کنه! البته نمره پائینی نگرفتم اما اصلا باورم نمی شد که نتونسته باشم از تمام تلاشهای یک ترم، بهره بهتری داشته باشم!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

قورباغه ات را مغزی نخاعی کن!

فکرشو بکن روز امتحان فیزیولوژی جانوریه. داخل یه ظرف کاعذهایی تا شده که روی هر کدوم اسم آزمایشی که باید انجام بدی نوشته شده. حالا باز فکر کن که کاغذ رو باز میکنی و ازمایشهای مربوط به قورباغه تو افتاده! حالا به من بگو چه حالی بهت دست میده؟
*** *** ***
دانشجوهای گرایش گیاهی، یک ترم زودتر از ما آز فیزیولوژی ۱ رو گذروندن. شنیده بودیم که روی وزغ، آزمایشهای مختلفی میکنن. مثلا اول مغزی نخاعی میکنن بعد به میله آویزون میکنن و سر از تنش جدا میکنن! یا مثلا همونطور که دستشون گرفتن، لوله در مخرجش میکنن تا ادرارشو بگیرن! یا پوست پاشو پاره میکنن و روی عضله و عصب پاهاش ماده تحریک کننده میریزن.
شنیده بودیم که روز امتحان پایان ترم، اکثر بچه های گیاهی، حاضر شدن نمرشون کم بشه ولی با وزغ، ازمایشی انجام ندن. تا اینکه یک ترم گذشت و نوبت به ما رسید. یادم نیست که چطوری این ترم عذاب آور رو گذروندیم. چون دو ترم ازمایشگاه فیزیولوزی داشتیم و هر دو ترم هم وزغ!
ازمایشهامون چند نوع بود. جلسات مولاژ مغز و قلب و تنفس و مغز و قلب واقعی گوسفند. آزمایشهای روی وزغ و یکسری ازمایشها هم از خون خودمون بود.( در این مواقع من مدل می شدم و لانست رو به استاد میدادیم و اون هم به انگشت من ضربه محکمی میزد و خونم در میامد. خون رو در لوله موئین میکردم و اگه بین خون، هوا میفتاد باید دوباره این عمل رو تکرار میکردیم.)
یک بار هم باید ادرار خودمون رو میگرفتیم. البته در فیگورهای مختلف! (اول آب خالی میخوردیم و نمونه میگرفتیم، بعد آب هندوانه و بعد مثلا چای. من و سارا که شنیده بودیم خوردن یک پارچ آب هندوانه و باقی قضایا خیلی مشکله! و حتی خود من در آزمایشگاههای طبی هم از دادن نمونه ادرار داخل خود آزمایشگاه معذورم ( شرحش قبلا اومده!) در نتیجه به استاد گفتیم ما نمیتونیم نمونه بدیم. به سارا گفتم استاد که نمیتونه بگه شلوارتونو بکشید پائین ببینم مشکل دارید یا دارید دروغ میگید! این فکر در ساعات ابتدایی کلاس به ذهنمون خطور کرد و همگروهی فداکارمون که متخصص مغزی نخاعی کردن بود هم اون جلسه نیامده بود. در نهایت اون جلسه رو از ادرار  یه دانشجوی فداکار دیگه کمک گرفتیم!)
یادمه بچه ها معمولا با هم مولاژهارو میخوندن و به هم کمک میکردن. من هم درحدی بلد شده بودم که بتونم نمره قبولی بگیرم. مشکل اینجا بود که حتی گروه های مختلف در زمان کلاس نمیتونستند به هم کمکی کنند. و همون جلسه هم استاد، درس رو میپرسید و تو باید بخشهای مختلف قلب و مغز رو براش میگفتی.
کلاسهای وزغ هم جای خودشو داشت. و من خودم تا قبل امتحان پایان ترم، وزغ رو مغزی نخاعی نکرده بودم. روز امتحان که به من ازمایش عصب عضله وزغ افتاد، سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.به کمک یک پارچه در ازمایشگاه که بی شباهت به لنگ نبود!، قورباغه رو در دستم جابه جا کردم و برای اولین بار سوزن مخصوص رو در ناحیه ای که باید مغزی نخاعی می شد فرو کردم و .. . قورباغه بیچاره در دستای من داشت جان میداد. خوابوندمش روی سینی تشریح و بقیه کارهارو انجام دادم. خدارو شکر میکردم که ازمایشی که باید با لوله موئین، ادرار وزغ رو میگرفتیم به من نیفتاد!
این امتحان هم به خوبی و خوشی پاس شد اما هنوز هم وقتی یاد نگاه ملتماسه  وزغهایی که در سینک ظرفشویی ازمایشگاه که یه توری فلزی هم روی سینک بود و شیر آب هم باز بود و خیلی باریک در سینک جاری می شد، میفتم، با خودم میگم چه خوب شد اون دوران هم تموم شد…
مطالبی پیرامون مغزی نخاعی کردن قورباغه:
http://nazanindelshadian.blogfa.com/
http://bioclub.parsiblog.com/
http://www.mybiology.blogfa.com/

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

آن روزِ امتحان….

غروب، به سارا زنگ زدم و قرار شد فردا با متروی ساعت ۶ صبح کرج، بریم دانشگاه. قرار بود زودتر برسیم دانشگاه تا مروری داشته باشیم به امتحان درس فیزیولوژی. امتحانی که معلوم نبود که پاس کنی یا نه. استادی که در طرح سوالات عجیب غریب بین دانشجوهای زیست شناسی به خوبی شناخته شده بود.
ساعت ۶ صبح سوار متروی کرج شدم و در واگن خانمها نشستم. خبری از سارا نبود. گفتم شاید نتونسته به متروی این ساعت برسه. حوصله مرور جزوه هارو نداشتم. کیف رو زیر و رو کردم و دعاهایی که تو کیفم بود خوندم. در تمام طول مسیر دلهره عجیبی داشتم. انگار یه حسی بهم میگفت که قراره اتفاق بدی بیفته. با خودم میگفتم حتما به خاطر امتحانه. تو تمام تلاشتو کردی. هر چه باداباد!
*** *** ***
وقتی قطار در ایستگاه نگه داشت، با عجله پیاده شدم تا به اتوبوس دانشگاه برسم. اتوبوسهایی که به میدان دانشگاه واقع در خیابان حصارک کرج میرفتن، در کنار اتوبوسهای مسیرهای دیگه قرار داشتند و یک برگه آچهار که روش نوشته بود میدان دانشگاه، روی شیشه چسبونده بودن. با عجله سوار اتوبوس شدم و با نگاهم دنبال سارا میگشتم. اما سارا نبود.
وقتی اتوبوس حرکت کرد باز هم حس دلهره همراه من بود و لحظه به لحظه هم شدیدتر می شد. تا به جایی که حس کردم دارم مسیرهای جدیدی میبینم. با خودم گفتم شاید به خاطر اینه که مدتیه با مترو نیامدم و مسیرهایی که اتوبوس داره ازش میره برام ناآشنا شده. با این وجود نتونستم خودمو آروم کنم. تا اینکه رسیدیم به میدان دانشگاه. میدانی کوچک در محوطه ای سرسبز که در اطراف میدان، تابلوی دانشگاه ازاد خودنمایی میکرد.
تازه فهمیدم که دلهره من بی دلیل نبوده. من اتوبوس رو اشتباه سوار شده بودم!
با عجله خودمو به جلو و در نزدیکی راننده رسوندم و گفتم آقا من میخواستم برم حصارک. راننده که فکر کرده بود من دارم اونو متهم میکنم گفت: خوب خودت اشتباه سوار شدی به من چه؟ من گفتم: حالا چکار کنم؟ من بلد نیستم.  راننده که از دست من کفری شده بود با خشونت جواب داد که برو اون سمت خیابون. و بعد کرایه ای رو که بهش داده بودم پسم داد. انگاری فکر کرده بود که به خاطر کرایه ای که دادم دارم متهمش میکنم!
حالا باز جای شکرش باقیه که بهم گفت کدوم سمت برم وگرنه در همون مسیری که اتوبوس بود وایمستادم تا سوار ماشین بشم و این یعنی اینکه هیچ ماشینی منو به حصارک نمیبرد.
دانشگاه ازاد کرج در گوهردشت واقع بود و من که در کل دوران زندگی و دانشجویی فقط به حصارک کرج اومده بودم و حتی از جلوی درب دانشگاه و از نزدیکی مسیر اتوبوسهای ازادی-حصارک، اونورتر نرفته بودم، پیدا کردن مسیر و اینکه باید کجا برم و چی سوار بشم، مثل یک کابوس وحشتناک بود.
رفتم اون سمت میدان و کیفمو نگاه کردم. شب قبل، وقتی پولهای کیف رو چک کردم، با خودم گفتم من که فقط میرم امتحان میدم و برمیگردم، پس چرا پول اضافی با خودم ببرم. بنابراین به میزان کرایه همون روز پول تو کیفم گذاشته بودم!
یکی دو تا ماشین از جلوم رد شد تا اینکه یه تاکسی نگه داشت تا مسافرینش رو پیاده کنه. من گفتم حصارک میرید؟ گفت اتوبوس اشتباه سوار شدی؟ گفتم آره. گفت بیا بالا.
به محض اینکه سوار شدم گفتم آقا من ۵۵۰ تومن بیشتر همراه ندارم ها! راننده با خونسردی گفت: اشکال نداره دخترم من اصلا ازت پول نمیگیرم.
نفس راحتی کشیدم و به این فکر میکردم که چرا به خاطر عجله و استرس امتحان، استرس بدتری به خودم وارد کردم. راننده تا زمانیکه برسیم به حصارک و میدان دانشگاه، مدام صحبت کرد. گفت من هم دخترهام مثل شما دانشجو هستند و فلان جا درس میخونن. تا حالا زیاد پیش اومده که دانشجوها مثل شما اتوبوس رو اشتباهی سوار شده باشن. شما باید اون اتوبوس که کنار اتوبوس فلان مسیر هست رو سوار بشید و … .
تا برسیم دانشگاه، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. وقتی رسیدم درب دانشگاه، راننده خواست منو داخل محوطه هم بیاره که گفتم ممنون، نمیزارن بیایید تو.
دستمو دراز کردم تا همون میزان پولی رو که داشتم بهش بدم. اما راننده گفت: من که گفتم اصلا هیچی نمیگیرم. شما هم مثل دختر خودم.
با وجودیکه خیلی اصرار کردم ولی باز هم کرایه رو قبول نکرد. دعای خیر براش کردم و راننده به مسیرش ادامه داد.
*** *** ***
اتوبوس داخلی دانشگاه نگه داشته بود و دانشجوها داشتن سوار میشدن. با عجله سوار شدم و دیدم که سارا روی صندلی نشسته. گفت کجا بودی؟ گفتم ماجراش طولانیه!
وقتی رسیدیم سر جلسه، به سارا ماجرا رو گفتم. سارا هم گفت که اتوبوس مترو از داخل شهر اومده و  بنابراین اونهم بجای اینکه لاقل نیم ساعت زودتر برسه دانشگاه، همزمان ما من رسیده بود. سارا میگفت که اونهم در تمام طول مسیر دلهره شدیدی داشته و فکر میکرده اتوبوس رو اشتباه سوار شده!
بگذریم که امتحان رو در حدی تونستم جواب بدم که با نمره لب مرز، پاس شدم، اما این خاطره امتحان، هیچ وقت از یادم نمیره.
*** *** ***
این فکر که اگه بجای اون راننده، کسی منو سوار میکرد که از بی اطلاعی من به شهر سواستفاده میکرد و مسائل ناجوری به وقع می پیوست یا اینکه کسی با اون میزان پول منو سوار نمیکرد که ببره دانشگاه و من هم در نهایت این درس رو میفتادم، تا مدتها ذهنمو مشغول کرده بود.
تا مدتها این راننده رو دعا میکردم و احساس میکردم که این راننده، فرشته ای بوده از طرف خدا.
از این ماجرا فقط دوستانم مطلع هستند و من هیچ وقت در خانواده مطرحش نکردم. سرزنشهایی که به خاطر عجله و بی دقتی و  اینکه چرا پول بیشتری همراه خودم نمیبرم، به سوی من سرازیر می شد و من تا مدتها کلافه می شدم و خانوادم هم هر روز نگران می شدن که من دوباره اتوبوس اشتباه سوار میشم یا نه.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

بوردا; بهشت پنهان

افشین نوشت: مجله بوردا برای بچه‌های نسل من اولین مواجهه با جنسیت محسوب میشود. چه بسیار دفعاتی که با ژستی متفکرانه همراه مادر شروع به ورق زدن شماره‌های مختلف این مجله میکردیم ولی در اصل بدنبال همان تبلیغ‌های شامپو و صابون و کرم بدن بودیم! ادامه مطلب…
*** *** ***         *** *** ***         *** *** ***
خیلی اذیت شدم تا بالاخره بابا رو راضی کردم که من از خیاطی خوشم نمیاد. بابا اصرار داشت که تو که اینهمه چیز یاد گرفتی، خیاطی رو هم یاد بگیری، خیلی عالی میشه، اصلا دختری که خیاطی بلد نباشه به درد شوهرش نمیخوره!
حالا بالا برو پائین بیا که بابا جان، دوره زمونه عوض شده. یه زمانی هنر دختر به خیاطی و گلدوزی و قالی بافیش بود، اما الان تعریف هنر برای دختر و پسر عوض شده. اگه کسی خیاطی بلد نباشه، گناهی مرتکب نشده.
یک بار هم مامان گوشمو گرفت که بشین تو این تابستونی خودم خیاطی بهت یاد بدم، اما من کسی نبودم که زیر بار برم. اصلا حوصله و اعصاب خیاطی رو نداشتم. یک بار هم رفتم از یکی از آموزشگاههای خیاطی، ساعت و هزینه کلاسهاشو پرسیدم. اما وقتی دیدم که حداقل سه روز در هفته و هر روز هم ۳-۴ ساعت باید سر کلاسی بشینم که علاقه ای بهش ندارم، دیدم بهتره که بی خیال بشم و یه جور دیگه ای بابا رو هم بی خیال کنم. بابا میگفت لااقل باید بتونی وقتی زیپ و خشتک شوهرت پاره شد خودت بدوزیش و مجبور نشی بدی مادر شوهرت! اون موقع میگن پس این دختره چی بلده؟!
*** *** ***
از همون وقتی بچه بودم، مامان برام لباس میدوخت. بهترین لباسهارو در روزهای عروسی اقوام، من میپوشیدم. وقتی هیچ کسی لباس عروس نداشت، من لباس عروس میپوشیدم و پز میدادم. لباسهام، مامان دوز بود وقتی که مغازه های لباس فروشی لباسهای متنوع و قشنگی نداشتن.
مامان میگه: بعد از انقلاب و زمان جنگ، جنسهای خارجی به کشور نمیامد و تولیدی های داخلی خیلی سعی میکردن که جنسهای خوبی عرضه کنند. اما هرچی زور میزدن، نمیتونستم  روزهای قبل از انقلاب رو جبران کنند. قبل انقلاب، جنسهای خارجی و مواد اولیه مرغوب تری وارد کشور می شد. لاقل افرادی که وضع مالی خوبی داشتن میتونستن از این جنسها استفاده کنند. اما زمان بچه های ما قحطی اومد. برا همین هم من خودم لباس میدوختم و تن بچه هام میکردم.
همزمان با بچه داری و معلمی و سر و کله زدن با حداقل ۴۰-۵۰ دانش آموز در هر کلاس، مامان، خیاطی میکرد. اسنادش هم موجوده که چه لباسهای قشنگی برای من دوخت. از الان بگذریم که بچه ها میتونن هم سایز و هم سلیقه خودشون یه چی در مغازه ها پیدا کنن، زمان ما این طور نبود.
*** *** ***
هر وقت مامان مشغول خیاطی می شد، در طبقه ی کوچیکی که با چند تا پله به پشت بام منتهی می شد، کنار انبوه وسایل و ملزومات خیاطی، مجلات رنگ وارنگی پیدا می شد که میتونست مارو آروم کنه و مامان هم بتونه به خیاطیش برسه. تمام مجلات با روزنامه جلد شده بود و رنگ و روی روزنامه حاکی از این داشت که مدت زمان زیادی از خرید مجلات میگذره. روزنامه هایی که به رنگ زرد متمایل شده بود و روز به روز نازکتر می شد.
با ولع به عکسها و تبلیغات مجلات نگاه میکردیم و وقتی به عکسها و لباسهای بچه ها میرسیدیم، میگفتیم مامان از این برام بدوز. وقتی مامان میدوخت، میگفتیم چرا مثل عکس نشد؟ حالا مگه مامان میتونست مارو قانع کنه که اونها عکسه و خارجیه و این حرفها!
مامان از قبل انقلاب، بوردا میخرید. بعد انقلاب خریدش سخت تر شد و بعد از چند سال، بوردا، ناپدید شد. تا اینکه دوباره از اواخر دهه ۷۰، فروشنده های لوازم خیاطی، وقتی میدیدن خیاطی میکنی یا قابل اعتمادی، میگفتن بوردا هم بخواهید داریم. یادمه اولین باری که بعد مدت طولانی بوردا خریدیم، قیمتش ۳ یا چهار هزار تومن بود. مامان میگفت تعجبه دارن میفروشن و عکسهاشو هم سیاه نکردن!
در مدتی که بوردا ناپدید شده بود و فقط خیاطها میتونستن از کانالهای که داشتن، این مجلات رو خریداری کنن، مجله ای به نام “برش” به بازار اومد که تصاویرش نقاشی بود و حتی الگوهاش هم قابل اعتماد نبود.
*** *** ***
وقتی در عوالم بچگی بوردا رو ورق میزدیم، انگار میرفتیم در یک دنیای دیگه و طلسم می شدیم. دنیایی که به نظرمون بهشت بود! لباسهای خوشگل، بستنی ها و خوراکیهای خوشمزه، لوازم آرایش های جذاب، خانمهای خوشگل و خوش اخلاق، مرد های خوش تیپ و خوش هیکل و بدون ریش سیبیل!( و حتی بدون مو در بدن!!!). برای ما در اون روزها، بهشت خیلی ساده و در عین حال زیبا و فریبنده بود. بهشتی که فقط در “بوردا” یافت می شد.
یادمه، یکی از صفحاتی که من خیلی دوست داشتم، عکس گربه داشت! از همون موقع عاشق گربه بودم. ولی گربه ی بوردا رو میدیدم فکر میکردم شبیه این گربه در ایران پیدا نمیشه!
بین انبوه بوردا ها، نقشه های گنجی پیدامیکردیم که نمیدونستیم قراره با دنبال کردن خطهای رنگیش به کجا برسیم. اون نقشه های گنج، الگوی لباسها بودن! هر خط با یک رنگ و یک مدل کشیده شده بود و مامان از روی اونها، الگو در میاورد. نمیدونستیم که مامان چطوری میتونه تشخیص بده هر خط برای کدوم لباسه!
یکی از مجلات، نقشه گنج نداشت. از قضا از بین سایر مجلات هم تعدادصفحات بیشتر و تصاویر زیباتری داشت. وقتی شروع میکردی به ورق زدن، آدمها، لخت تر می شدن!
اول خانمها کت و دامن و شلوار و بعد پیراهن آستین کوتاه و بعد دامن کوتاه تا میرسید به … . اقایون هم همینطور. اول تصاویر آقایون پوشیده و خوش تیپ و بعد اقایون خوش هیکلی که زیر پوش و مایو پوشیده بودن!
این صفحات از این مجله بدون الگو، فرسوده تر از بقیه صفحاتش شده! چون از همه بیشتر دیده شده!
مامان در توضیح اینکه این مجله چرا الگو نداره میگفت: زمان شاه، کد لباس رو از این مجله یادداشت میکردی و سفارش میدادی از خارج برات میاوردن. زری خانوم هم یک لباس برای شهاب سفارش داد آوردن!
وقتی مامان اینو میگفت من ناراحت می شدم و میگفتم: یعنی ما نمیتونیم سفارش بدیم؟ مامان میگفت الان که دیگه نه ولی اون موقع هم خیلی لباساش گرون بود. من عاشق یکی از تی شرتهای این مجله بودم که عکس پینوکیو داشت.

*** *** ***
بعد از شهرت بوردا در ایران، تمام مجلات خیاطی بین مردم، به نام بوردا نام گذاری شدند. شاید الان هم خانمهایی باشن که وقتی مجلات خیاطی و مدل لباس ایرانی رو میبینن به فروشنده بگن: آقا بوردای خارجی نداری؟ من بوردای ایرانی نمیخوام!!!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

چند خاطره از روز مامان!


تصویر بالا، به نظرم نوستالژیک ترین تصویریه که هم نسلهای ما از مادر دارن. منظورم اینه که این تصویر، چه به صورت گوبلن و چه پوستر و یا نقاشی پشت وانت و کامیون،از همان بچگی در ذهنمون نقش بسته. اون موقع وقتی این تصویر رو در خونه مادربزرگم میدیدم با خودم فکر کردم: چرا تو خونه هر کسی که میری این عکس رو آویزون کردن؟ این مادر و بچه به کجا دارن نگاه میکنن؟
*** *** ***
بچه که بودم، هر وقت روز مادر نزدیک می شد، به خاطر اینکه من و برادرام پولی نداشتیم که برا مامان چیزی بخریم، بابا هم  اهل خرید هدیه نبود، دلمون برا مظلومیت مامان میسوخت. یه کمد قهوه ای رنگ دو در در طبقه دوم داشتیم، که محل قرارگیری اقلامی بود که کمتر استفاده می شد و یا اصلا استفاده نمیشد و در واقع نو بود. در سمت چپ که طبقه طبقه بود، ایام دهه فجر، مثل کلاسهای مدرسه، تزئین می شد. حتی من در مقطعی از زمان، اسباب بازیهامو به صورت خیلی رمانتیک توش چیده بودم.هر وقت روز مادر نزدیک می شد، از لوازمی که در این کمد بود، برمیداشتیم و کادو میکردیم و به مامان میدادیم. یادمه یه بار برادرم بهم گفت تو از همون نقاشیهای خرچنگ قورباغت بکشی کافیه! من هم از همون نقاشیها کشیدم و به مامان هدیه دادم.

*** *** ***                   *** *** **
هر وقت روز تولد حضرت فاطمه می شد، در زنگ تفریح و سر صف، به دانش آموزانی که اسم فاطمه یا زهرا داشتند، جایزه میدادن. خیلی کم پیش میامد که بقیه القاب حضرت فاطمه رو هم مد نظر داشته باشن. اما من و بقیه دخترهایی که اسمشون فاطمه و زهرا نبود، در این ناراحتی بودیم که مگه اسم ما مشکلی داره؟ ما باید چکار کنیم که اسممون عوض بشه؟ وقتی میرفتیم خونه به مامان میگفتیم نمیشد اسم مارو هم یه اسمی بزارید که بهمون جایزه بدن؟:(

*** *** ***                   *** *** **
زمان مدرسه، تکلیفمون مشخص نبود. از یه طرف میگفتن معلم، مادر دوم شماست، از طرفی هم قرار نبود مثل روز معلم، هدیه ای برای معلم بگیریم. بنابراین، هرکسی که معلم رو بیشتر دوست داشت یا می خواست پاچه خواری کنه، برای معلمش در روز زن هم هدیه میخرید. در این مواقع، دانش آموزانی که هدیه نخریده بودن، با نفرت به افرادی که هدیه میدادن، نگاه میکردن!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

وقتی نعلبکی شکست…

وقتی نعلبکی شکست، لای روزنامه پیچوندمش و در سطل زباله حیاط انداختم.گقتم اینجوری شاید مامان متوجه نشه و ندونه من نعلبکی رو شکستم.
به خاطر ندارم که چند سالم بود. وقتی موقع ظرف شستن، نعلبکی از دستم افتاد توی سینک و شکست و چند تکه شد، رفتم قایمش کردم تا یه وقت مامان دعوام نکنه. آخه اون موقع مثل الان نبود که بگن فدای سرت. اگه نشکنه که کارخونه های چینی سازی ورشکست میشن!
اما بالاخره گندش درومد. یه نعلبکی شکسته در حیاط پیدا شد. اما من به روی خودم نیاوردم که کار من بوده!
*** *** ***
سال اول راهنمایی بودم. در حیاط مدرسه بازی میکردیم. فکر کنم بازی دزد و پلیس بود. یکی از بچه ها از پشت مقنعه منو گرفت تا منو نگه داره. احساس بدی بهم دست داد. دستمو بردم زیر مقنعه و زنجیر طلا اومد تو دستم. زنجیرم پاره شده بود :(
بجای ناراحت بودن از پاره شدن زنجیر، از عکس العمل مامان نگران بودم. تو ذهنم تجسم میکردم که الان مامان چی بهم میگه؟
بعد از مدرسه، با زینب رفتیم طلا فروشی. طلا فروشه گفت که یا باید عوض کنی یا باید جوش بدیم. پرسیدم اگه جوش بدیم معلوم میشه که پاره شده؟ اونهم گفت اره. برای همین زنجیر رو گرفتم و با ناراحتی و لب و لوچه آویزون برگشتم خونه.
با ترس و لرز به مامان گفتم که زنجیرم پاره شده. برخلاف انتظارم، مامان دعوا نکرد. غروب رفتیم و قرار شد یه پولی بزاریم و زنجیر رو عوض کنیم. و من صاحب یه زنجیر طلای جدید شدم :)
*** *** ***
پیش دانشگاهی بودم. روز بعد از تولدم بود. وقتی در خونه رو بستم، احساس کردم یقه لباس داره اذیتم میکنه. از روی مقنعه، یقه رو به پائین کشیدم. سر کلاس زمین شناسی بود که دستمو بردم زیر مقنعه تا آویز جدیدی که مامان برای تولدم خریده بود رو لمس کنم. اما زنجیر اومد توی دستم. برای دومین بار و بعد چند سال دوباره زنجیرم پاره شده بود اما با این تفاوت که آویزم ازش افتاده بود و گم شده بود.
درس رو ول کردم و زیر میز دنبال آویز گشتم. دلم میسوخت که هنوز یک روز هم از عمر آویز نگذشته. رفتم دفتر مدرسه و زنگ زدم خونه . گریه کردم :( قرار شد توی خونه و دم در رو نگاه کنن ببینن اونجا نیفتاده. ناظم مدرسه که اشک و زاری منو دید گفت با مستخدم میفرسته تا راه مدرسه تا خونه رو بگردیم شاید زمین افتاده باشه. رفتم حیاط مدرسه رو ببینم که دیدم دم در حیاط آویزم خودنمایی میکنه. خوشحال و شادان برگشتم دفتر مدرسه و ناظم گفت دیدی چقدر الکی گریه کردی!
دلم از این می سوخت که هدیه تولدم رو گم کرده بودم. میترسیدم که مامان چی بهم میگه :(
*** *** ***
اول راهنمایی رو پشت سر گذاشته بودم و  ایام تابستان بود. اون زمان دوست داشتم ناخنهامو بلند کنم. بلد نبودم که اگه بخوام ناخنهای بلندم قشنگ باشه باید سوهان بزنم و صد تا بلای دیگه سرش بیارم. وقتی با برادرم دعوا میکردم، اونهم میرفت چای ناخنهای منو که روی پوستش کشیده شده بود رو به مامان نشون میداد. مامان خیلی منو دعوا میکرد و میگفت که با انبردست ناخنهامو میکشه :( مامان در دعواها، هیچ وقت طرف منو نمیگرفت. حتی وقتی حق با من بود. من هم از تنها وسیله دفاعیم یعنی ناخنهام استفاده میکردم. اون موقع احساس میکردم مامانم، خانم تناردیه است! :(
*** *** ***
یادم نیست چند سالم بود. وقتی کسی در راهروی طبقه بالا نبود، در کمد پائین کتابخانه رو باز کردم و دوربین عکاسی رو برداشتم.همیشه ارزوم بود که بزارن من هم عکس بگیرم. اما همیشه میگفتن بچه بازی نیست که! در پشتی دوربین (محل قرارگیری حلقه فیلم) رو باز کردم تا ببینم توش چه خبره. خبر خاصی نبود. برا همین درشو بستم. وقتی عکسها ظاهر شد، گندش درومد که چند تا عکس اول سوخته. صداشو در نیاوردم که کار کی بوده! چون میدونستم سرزنش میشم.
*** *** ***
جوجه خریده بودیم. از همون جوجه های زرد که مد شده بود خانواده ها برا بچه هاشون میخریدن. ما هم خریدیم. میبردیمش تو حیاط تا بگرده و خودمون هم نگاش میکردیم. جوجه زیر پای من رفت و مرد. تامدتها سرزنش شدم که حواسم کجا بوده که جوجه بیچاره رو له کردم. بغض میکردم و کسی درک نمیکرد من تقصیری نداشتم. من هم جوجه رو دوست داشتم :(
*** *** ***      *** *** ***
۳ هفته پیش رفتیم عروسی. آماده بودم که بگن برید برای شام. وقتی عروس و داماد سر میز شام رفتن و بعدشون هم مادرهاشون، مهمانها برای صرف غذا دعوت شدن. من، اولین مهمانی بودم که بشقاب برداشتم و غذا کشیدم (البته غذا که نه، بیشتر دسر و کیک و بستنی!). وقتی برگشتم به میز و مامان هم اومد، به مامان گفتم یادته میگفتی من بی عرضه ام؟
بچه که بودم، خودم هم قبول داشتم که نسبت به همکلاسیهام، تا حدی بی عرضه هستم. نه میتونم به حرفهای بدی که میزنن جواب بدم نه حتی از بوفه مدرسه خرید کنم. یا مثلا وقتی ظهر عاشورا، ملت ریختن و از سر و کول هم بالا میرن، نمیتونستم برم یه بشقاب نذری بگیرم. یا وقتی شاباش سر عروس داماد میریزن، نمیتونم چست و چابک بپرم و شاباش هارو جمع کنم. همه اینها دلیل بر بی عرضگی من در عنفوان کودکی بود! مامان همیشه نگران بود که آینده من چی میشه و من با این ناتواناییهایی که دارم به کجا میرسم. من حتی از یه پشتک زدن ساده عاجز بودم چه برسه به … .
بعدها فهمیدم بخشی از ناتواناییهای من در کلاس و در کنار همسالان، به این مربوط میشه که من نیمه دومی بودم ولی شناسنامه رو نیمه اول گرفته بودن. به قول خود مامان که شاگردان مدرسه رو به خوبی شناخته بود، حتی یک روز هم در توانایی های بچه تاثیر داره. چه برسه به اینکه کسی که نیمه دومی بوده و سال بعد به مدرسه رفته با من که تقریبا یکسال از اون کوچکتر بودم اما شناسناممو نیمه اول گرفته بودن، در یک کلاس درس قرار گرفته بودیم و مسلما اون از تواناییهای بیشتری نسبت به من برخوردار بود.
بچه که بودم، از عکس العمل مامان نسبت به ناتوانائیم نگران بودم. اما، زمان که گذشت تمام تلاشمو کردم که بشم همون دختر با عرضه ای که مامان می خواست….
*** *** ***              *** *** ***           *** *** ***
همیشه یکسری خاطرات هستند که به دلیل غیرمنتظره بودن چه خیلی شاد و چه خیلی غمگین، در ذهنمون جا گرفتند. شاید شما ضربه ی آرومی که پدر در یک سالگی به دستتون زده، خیلی بیشتر به یادتون مونده باشه تا انبوه اسباب بازیهایی که پدر میخرید. هرچقدر هم زمان بگذره باز هم اون خاطرات خیلی تلخ یا خیلی شیرین به دلیل اینکه در زمانی که اتفاق افتادند خیلی خاص بودند، به یادمون میمونه.شاید الان که یادشون بیفتید ببینید ارزشی نداشتن اما در زمان خودشون حسابی حالتونو گرفتن!
همیشه سعی کردم حتی خاطراتی که تلخ هستند رو به شیوه ای بیان کنم که در دقایقی که کافه رو میخونید، خستگی روزمره از تنتون در بره و لحظاتی شاد رو تجربه کنید. اما با مطلبی که دفعه قبل نوشتم (رویای یک رقص)، انگاری داغ دلم تازه شد. حس کردم من هم نیاز به روانکاوی دارم و خودم باید پرونده های گذشتمو مرور کنم. خوشبختانه زمان به عقب برنمیگرده و این لحظات تکرار نمیشه، اما شاید با بیانش بتونم نشون بدم که چرا دوست ندارم به دوران کودکی برگردم. پس از این به بعد زمانهایی رو میزارم برای یک نگاه واقعی به خاطرات تلخ گذشته….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

رویای یک رقص…

افشین نوشت: به شمع‌ها نگاه کن… به گل‌ها… و به خنده‌های شیرینی که به خاطر تو به لب‌ها نشسته
به این ترانه گوش کن… که ترانه‌ای است… از سرزمین تو… و برای تولد تو
تولدت… مبارک!
مبارک ، مبارک ، تولدت مبارک! ادامه مطلب

*** *** ***
از همون بچگی سرمون شیره میمالیدن! اکثر اوقات تولد یکی از اعضای خانواده مصادف بود با تولد سایر اعضای خانواده و حتی فامیل! حتی تولد دختر خاله هام هم همزمان با تولد ما گرفته می شد. هدیه که چه عرض کنم. گاهی اوقات همون لوازم و اسباب بازیهای خودمون رو میچیدیم روی میز و تولد برگزار میکردیم و عکس میگرفتیم و کلی هم ذوق میکردیم. اسنادش هم موجوده!
بی انصافی نمیکنم. گاهی هم هدایایی برامون گرفته شده بود. اکثر اوقات مامان روی چراغ سه فیتیله ای کیک می پخت که هنوز هم مزه اش تو دهنمه. اون موقع خبری از پودر کیک نبود. کیکهامون مامان دوز بود!
در تولدمون خبر چندانی از اقوام نبود. نهایاتا خاله و بچه هاش بودن. جالبه که همیشه آخر تولد، دایی و زن دایی و بچه هاش سر میرسیدن! و این در اکثر تولدهای من پیش میامد.
http://pafa7.persiangig.com/image/Nostalgia-cafe%20chocolati/Elham%20Pic/Eli%283Sale%29..jpg

*** *** ***
در عمری که از خدا گرفتم چند تا تولد مفصل بیشتر نرفتم. یکیش تولد دختر همسایه بود که به لطف بلد نبودن من به رقص، نتونستم برقصم و تا آخر تولد روی صندلی نشسته بودم و بقیه رو نگاه میکردم که اینا از کجا بلد شدن برقصن! برای من که حتی از پشتک زدن عاجز بودم، رقصیدن مثل یک رویا بود! ( از همان عنفوان کودکی آرزو داشتم که پشتک بزنم! اما هیچ وقت موفق نشدم :) )
تولد دومی، تولد بچه های یکی از اقوام بود، که اونها هم تولد دختر و پسرشون رو در یک روز برگزار کردن و بجای بزن و بکوب خانمها ( چون اکثر تولدها مخصوص مادر بچه هاست که بیان خودشونو خالی کنند و بچه ها هم اضافی هستند!)، بازیهای مختلفی برگزار می شد ( که افشین جان بخوبی تشریح کردند). مثلا یه سیب با نخ به سقف آویزون کرده بودن و کسی که میتونست با دست بسته سیب رو بخوره برنده بود. یا همون بازی صندلی که باز هم به لطف بی عرضه بودن من در دوران کودکی، همیشه ی خدا نمیتونستم روی صندلی بشینم! ( حتما شما هم اون ایمیل معروف رو خوندید که ژاپنیها در این بازی میگن که همه باید روی صندلی جا بشن نه اینکه اونی که جا نشه بازنده میشه). این تولد هم به من خوش گذشت و هم به این نتیجه رسیدم که بدون مامان نباید برم تولد!
تولد سوم که به عنوان جشن تکلیف برگزار شد، جشن تکلیف یکی از دخترهای کلاس سوم دبستان بود که پدرش با پدر من دوست بودن. در این جشن هم بازی و مسابقه برگزار شد و به علت مذهبی بودن خانواده آهنگ قر داری نواخته نشد! حتی عکس دسته جمعی که گرفته بودیم رو به خاطر بی حجاب بودن صاحب مجلس به من که آشنا بودم ندادن :( . در این جشن جوایزی به رسم یادبود داده می شد که در یک سبد کاغذهای تا شده که اسم جوایز روش نوشته شده بود ریخته بودن و برنده یکی از کاغذهارو برمیداشت. من البته در مسابقه ای برنده نشدم ولی به من خط کش ۳۰ سانتی دادن که اون موقع جزء لوازم تحریر جدید محسوب می شد. اما من از اون سر مدادی های فنر دار که کله موش و خرس داشت دوست داشتم که به نام من نیفتاد. برای همین هم من خط کش رو خونه صاحبخونه جا گذاشتم! اما فردا، برام آوردن مدرسه!
تولد چهارم، خانوادگی دعوت بودیم. خونه پسر عمه بابا. از همون تولدهای مفصل که بعضی اقوام هم هدایای خیلی گرون قیمتی خریده بودن و تمام مراسم فیلم برداری شد. آخر مراسم هم آدمکهای روی کیک که مشابه زمین فوتبال بود، همراه با بادکنک، به بچه ها داده شد.
*** *** ***
نمیتونم بگم عقده ای شدم، ولی من هم دلم از اون تولدهای مفصل میخواد که همه برام کادو بیارن. گرچه میدونم که مهمانان از زمانی که به مراسم دعوت بشن عزا میگیرن که چی بخرن که هم هزینه اش زیاد نشه و هم آبرومند باشه. خانمها هم از زمانی که بهشون تلفن میشه که تشریف بیارید میگن: حالا من چی بپوشم؟؟؟؟؟؟؟
میدونم که خیلی از هدایا چندان به درد بخور نیست و فقط باید بره داخل ساک گذاشته بشه و اونهایی رو که میشه بعدا به کسی هدیه داد رو هم جدا گذاشت، اما با این حال من هم دلم از این تولد هایی که اتاق تزئین شده و کیک بزرگی گذاشته شده میخواد :(

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

در جستجوی خوشبختی (بخش دوم)

در جستجوی خوشبختی(داستان چهارم تا ششم)
داستان چهارم: ناصر
ناصر، پنجاه و خوردی سالش بود. با وجود سیبیل کلفتی که داشت، صدای نازک و بامزه ای داشت که باعث می شد هر کسی میره از مغازش خرید کنه، بعدش ریز ریز بخنده! چندی بعد از پدرش، مادرش هم فوت شد و ارث بالایی به ناصر, سه خواهرش رسید. وقتی مادرش هم فوت شدن اطرافیان گفتن: در جوونی دختری رو می خواست اما خانوادش مخالفت کردن و گفتن که دختره در سطح ما نیست و حاضر نشدن به خواستگاری برن. ناصر، هیچ وقت ازدواج نکرد. در پایان سال ۸۹، ناصر فوت شد. همه میگفتن اگه خانوادش راضی شده بودن، لاقل بعد پدر مادرش انگیزه ای برای زندگی داشت و از غصه و تنهایی مریض نمی شد.
داستان پنجم: زیبا
خوب یادمه. مراسم سالگرد دکتر حسابی بود و ما هم خارج از جمعیتی که روی صندلیها نشسته بودن و برنامه هارو میدیدن، ایستاده بودیم. زیبا، گریان به طرف ما اومد و گفت: قبول نشدم.
اون زمان برای ورود به دوره پیش دانشگاهی هم آزمونی برگزار می شد و قبولی ها هم در روزنامه منتشر می شد. زیبا در این ازمون قبول نشده بود. هرچی روزنامه رو زیر و رو کرد، اسمش نبود. انگار که دنیا به پایان رسیده باشه، زیبا گریه میکرد.
مدت زمان زیادی نگذشت که زیبا ازدواج کرد. پسر، اختلاف سنی زیادی با زیبا نداشت. شاید ۱-۳ سال. اما به خاطر قد و هیکل و ریش انبوهی که داشت، خیلی بزرگتر به نظر می رسید. کل فامیل ازش خوششون اومده بود و میگفتن خیلی مومن و معتقده و برادر ۲ تا شهیده. بعد از عقدش همراه عروس خانوم نماز خوندن و فیلمبردار هم این لحظات رو ثبت کرد. فامیل در حسرت زندگی عاشقانه این دو بود اما غافل از اینکه… .
چند سال پیش بود که زیبا روانه بیمارستان شد. آزمایشها حاکی از این داشت که احتمالا زیبا به سرطان خون مبتلا شده. زیبا میگفت: خودم سعی میکردم با شرایط کنار بیام اما چشمهای گریان خواهر و مادر و گفتن این جمله که دکتر میگه هیچی نیست خوب میشی، بیشتر آزارم میداد. تکرار ازمایشها نشان داد که دکترها در تشخیش اشتباهی نکرده اند. اما فکر کنم یک ماه نکشید که زیبا شفا پیدا کرد. پزشکان همگی متعجب از جوابهای جدید و بدون نقص زیبا، متحیر مانده بودند که چه اتفاقی جز یک معجزه تونسته زیبا رو نجات بده.
حدود ۲ سال بعد، زیبا بچه دار شد و با مریضیهای مختلف بچه، سر و کله زد. اما دیری نپائید که همسرش عزم رفتن کرد و همسر و پسرش را تنها گذاشت. بدون هیچ دلیل… .
زیبا میگفت: کاش لاقل مشکل و اختلافی داشتیم. اما واقعا نه مسئله ای پیش اومد و نه حرفی که بخواد زندگی رو از این رو به اون رو کنه. حالا زیبا با تنها پسرش زندگی میکنه و همسرش هیچ مهر و محبتی به فرزندش نداره.
مادربزرگم میگه: دلیل اصلی، اینه که زیبا در واحد کناری مادرش در یک ساختمون زندگی کرد. با رفتار نامناسبی که پدر زیبا با همسرش داشت، مطمئناً تاثیر نامناسب این رفتار در بلند مدت روی دامادشون هم اثر گذاشته و باقی ماجراها… . خانواده شوهر زیبا، حاضر نیستند از نوه خودشون کوچکترین حمایتی کنند.
داستان ششم: حمید
حمید، با دایی های من و همینطور پسرخالم آشناست و در مقطعی از زندگیش، رابطه دوستانه نزدیکی با هم داشتن. هفته پیش که حمید اومد پیشم، دل پری داشت.
صحبت از اینجا شروع شد که من به تازگی عمه شدم و نظرمو راجع به بچه داشتن گفتن. اینکه شما وقتی ساعت ۱۱ شب میرسی خونه و همسرت هم ساعت ۵ غروب، بچه داشتن دیگه چه صیغه ایه؟ اون بچه چه بهره ای از مهر و محبت والدینش میبره؟ بهتر نبود وقتی نمیتونید واسه بچه وقت بزارید اصلا بچه دار نشید؟
صحبت در نهایت به اینجا رسید که حمید گفت: مثلا خانوم من میگه اگه زندگی بیشتر از این به من فشار بیاره، دو تا بچه رو میزارم و میرم. اولش فکر کردم که مشکل حمید و همسرش فقط مسائل مالی هست اما وقتی بیشتر توضیح داد متوجه شدم که حتی اگه حمید میلیاردر هم بود این مسائل ادامه پیدا میکرد. اینکه خانومش مثل زن دایی من، ناراحتی ۲۰ سال پیش رو هم به خوبی واقعه روز قبل یادشه و هرازگاهی میگه یادته ۱۵ سال پیش اون روز مادرت فلان حرفو زد یا اینکه ۱۰ سال پیش فلانی این برخورد رو کرد؟ یا اینکه وقتی خونه یکی از اقوام بره، وقتی برمیگرده خونه خودشون از مبلمان و پرده جدید خونه اون فامیل حرف بزنه و یه جورایی به حمید بفهمونه که تو عرضه نداشتی خونه زندگی بهتری برا من درست کنی.
مطمئنا اگه زن حمید تو زندگیش خیلی ولخرجی نمیکرد، زندگی بهتری نسبت به الانش داشت اما همین مسائل پیش پا افتاده نه فقط باعث شده زندگیش پیشرفت چندانی نکنه بلکه حمید رو هم به ستوه بیاره.
بخشی از خصوصیات زن حمید، مشابه زن دایی من هست که باعث شده دایی با اکثریت اقوام رابطه کمرنگی داشته باشه. حمید میگفت: اصلا بهتره جایی نریم تا اینکه تا مدتی حاشیه ها، زندگی رو تلخ کنه!
ادامه دارد….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

در جستجوی خوشبختی


آدرس جدید کافه شکلات: http://cafe-chocolate.ir/


داستان نخست: دایی
یادم نیست دایی چند سالش بود. یادمه زمانی که سرباز بود و میامد خونه ما، گوبلن خریده بود و مشغولش میشد. وقتی کنار دایی مینشستیم میگفت: اشرف   دلم برات غش رفت! اون موقع خانوادش نمیدونستن ماجرا از چه قراره. اما چندی بعد…
یادمه زمانی که دایی ازدواج کرد، دوم دبستان بودم. اون زمان رسم بر این نبود که پسر خودش دست و آستین بالا بزنه و خودش انتخاب کنه. به خصوص اینکه کسی رو پسند کنه که نه از فامیل و همشهری باشه و نه از نظر ظاهر و اعتقاد شباهتی با خانواده داشته باشه.
اون زمان، پدر بزرگ و مادربزرگم به خاطر اینکه تا به حال سابقه نداشته پسری خودش دختری رو انتخاب کنه، شدیدا با این وصلت مخالفت کردن و این مخالفت زمانی شدیدتر شد که فهمیدن اون دختر سوم راهنماییه و از نظر سایر مسائل هم با شئونات خانوادگی و شهری، در اون زمان، کاملا متفاوته. اما دایی انتخاب خودشو کرده بود.
یادمه اون سالها، وقتی کسی فوت می شد، حتی اگه فامیل درجه دو و سه بود، یک سالی به احترامش، مراسم ازدواجی برگزار نمیکردن. گرچه در مورد دایی، مسئله بیشتر به یک مخالفت و فرار از واقعیت شبیه بود تا یک احترام.
در همون دوران نامزدی، حاملگی صورت گرفت و بدون مراسم عروسی، دایی ازدواج کرد. بگذریم از اینکه این عقده تا مدتها باقی موند و از بخت بد هم هر وفت مادر زن دایی لباس عروس تن تک دخترش میکرد و سفره ای مینداخت تا لاقل چند تا عکس برای آلبوم و در و دیوار خونه  جور کنه، عکسها به دلایل مختلف میسوخت!
چند وقت پیش مامان به من گفت که پدربزرگ در همون زمان، از روحانی معتبر شهرشون، استخاره گرفته و نتیجه این بوده که: اولش بد نیست اما خوش آخر نمیشه.
مامان میگه اونها تصمیم گرفته بودن بچه رو سقط کنن اما مامان خوابی رو که دیده بوده براشون گفته: خواب دیدم بچه رو سقط کردید اما دیگه بچه دار نشدید. اونها هم تصمیم گرفتن که دیگه از فکرش دربیان و زندگی خودشونو با این بچه شروع کنند.
اینکه عامل اصلی مشکلات دایی، تفاوت در ظاهر و اعتقادات زن دایی بود و یا حرفهای اطرافیان در باب این ازدواج، کاملا مشخص نیست. اما نکته قابل توجه اینه که در اون دوران، اطرافیان به خاطر شوکه شدن ناشی از این انتخاب، حاضر نبودن کوتاه بیان که اون دختر، بچه بوده و نباید سر به سرش میزاشتن. اگه میگفتی بچه، اونها میگفتن اگه بچه است چرا ازدواج کرده؟
تمام افرادی که اون موقع حرف و حدیثی به پا کرده بودن، الان خودشون متوجه شدن که با ناشی گری خودشون  فقط شرایط رو بحرانی تر کردن.
نمیگم زن دایی هم مقصر نبوده، مرور زمان نشون داد که حتی اگه در ۳۰ سالگی هم مزدوج می شد، همین خصوصیات اخلاقی رو میداشت و حتی اگه خانواده شوهرش قبولش میداشتن، باز هم دچار مشکل میشد.اگه از خصوصیات اخلاقی دایی و زن دایی که باعث مشکلات مختلف و ناراحتیهای فراوان شد بگذریم، یکی از بارزترین مسائلی که از همون دوران ازدواج باعث ناراحتی همه بود، ظاهر و پوشش زن دایی بود که مورد پسند خانواده شوهر قرار نگرفت. به خصوص در اون دوران که در شهرهای کوچیک نداشتن چادر هم موجب حرف و حدیثهای فراوان می شد.
داستان دوم: ناهید
هر وقت به مامان و بابا میگفتم نمیخواستم برم سر کار، مامان، ناهید رو مثال میزد. ناهید یک سالی از مامان کوچکتره. مامان میگه: ناهید خیلی بلند پرواز بود. هر کسی خواستگاریش میامد به دلایل مختلف رد میکرد. کچلی، پول و کار، قد و قیافه، شان خانوادگی، و …. . مورد آخرشون هم یه اقایی بود که قرار بود خونه مادرش زندگی کنه. البته فکر کنم منظورش یک ساختمون مستقل بوده. اما ناهید مخالفت کرده. اگه اینقدر ایده آل فکر نمیکرد لاقل مثل من ۳ تا بچه داشت.
حدود ۷-۸ سال قبل هم خواستگاری داشت که برادر یکی از بازیگرا بود. ناهید کلیه اقلام جهیزیه رو نو کرد و حتی رفتن که سالن بگیرن. اقا گفته بود که مراسم مختلط باشه، ناهید هم گفته بود که خوب من هم شنل رو در نمیارم. اقا مخالفت کرده بود و ناهید هم گفته بود که از روز اول ندیدی من روسری سر کرده بودم؟ اقا هم جواب داده بود که فکر کردم همینجوری سر کردی. ناهید به برادرش گفت و اونهم ترجیح داد مراسم به هم بخوره تا اینکه چند ماه بعد خواهرش با یه ساک بیاد خونه مادرش.
مامان همیشه مثال میزنه که اگه تو هم مجرد بمونی، یا میشی مثل این ناهید یا اون یکی ناهید. اون یکی ناهید ادامه تحصیل نداد و سر کار هم نرفت و بعد فوت مادرش از پدر و برادرش نگهداری کرد. اما این ناهید هم دستش تو جیب خودش میره و محتاج کسی نیست. از مادرش هم نگهداری میکنه. این ناهید بهتره یا اون ناهید؟ میخوای مثل اون ناهید بشی؟
مامان همیشه میگفت ناهید از هر انگشتش صد تا هنر میریزه. هنری نیست که بلند نباشه. برا همین من هم به مامان میگم فکر کنم من هم مثل ناهید بشم. یعنی مشابه اون خیلی هنر دارم ولی … .
مامان مخالف سرسخت خرید جهیزیه پیش از موعده. میگه هر وقت قرار شد ازدواج کنی اون موقع بهترین و به روز ترینو میخرم. ناهید از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو خرید اما … .
به خاطر اینکه خانواده ها دوران جنگ و سهمیه بندی و این مسائل مختلف رو دیدن، ترسیدن که دخترشون بدون وسیله بمونه. برا همین از همون عنفوان کودکی شروع کردن به خرید اقلام متخلف جهیزیه.  اما غافل از اینکه شرایط همیشه ثابت نمیمونه و سهمیه بندی و دفترجه بسیج و این حرفها تموم میشه و روز به روز وسایل و تجهیزات جدیدتری وارد بازار میشه که هر روز هم یه چیز نو بخری باز عقبی!
داستان سوم: همکار مامان
شب که مامان از خونه همکارش اومد، تعریف کرد که برای یکی از دخترهای همکارش خواستگار اومده و :
با دختر خانم ث در یک مهمانی یا عروسی مختلط اشنا شده بود. با مادر و خواهرش هم خونه دختر اومدن و پسندیدن و تامدتی هم بیرون میرفتن تا بیشتر اشنا بشن. حتی خانم ث هم از پسره خوشش اومده بوده و دوستش داشته. تا اینکه بعد مدتی خانواده پسر همراه با پدر خانواده به صورت رسمی به خواستگاری آمدن. حاج اقا، یک بازاری مذهبی بود که خانم و دخترش هم شدیدا مقید به حجاب بودن. حاج اقا به دختر گفت که بیای خونه ما باید برخلاف الان که روسری هم سرت نیست چادر سر کنی. دختر خانم ث هم گفته بود مانتو و مقنعه میپوشم ولی چادر نه. ( دختر خانم ث پیش مشاور رفته بود و مشاور هم بهش گفته بود همونطوری باشید که همیشه هستید، به خاصر اونها و فقط در اون شب فیلم بازی نکنید). بعد از اون شب دیگه خبری از خانواده پسر نشد. این در حالیه که فقط پدر خانواده دختر رو ندیده بود و همسرش با وجود شناختی که از حاج آقا داشت، تردیدی در این انتخاب نکرده بود. خانم ث میگفت کار روز و شب دخترش شده گریه زاری. با وجودیکه چند ماه از این ماجرا گذشته اونها باز امید دارن که اونها برگردن.اگه پسر به این دختر اندک علاقه ای داشت، لاقل خودش به دختر خبر میداد که چه اتفاقی افتاده تا لاقل این دختر هم از این امید واهی در بیاد. اصلا چرا از همون اول حاج اقای سختگیر رو وارد ماجرا نکردن که قبل ایجاد یک رابطه صمیمی اب پاکی رو روی دست پسرش بریزه تا کار به اینجا نکشه؟
داستان چهارم: ناصر
ناصر، پنجاه و خوردی سالش بود. با وجود سیبیل کلفتی که داشت، صدای نازک و بامزه ای داشت که باعث می شد هر کسی میره از مغازش خرید کنه، بعدش ریز ریز بخنده! چندی بعد از پدرش، مادرش هم فوت شد و ارث بالایی به ناصر, سه خواهرش رسید. وقتی مادرش هم فوت شدن اطرافیان گفتن: در جوونی دختری رو می خواست اما خانوادش مخالفت کردن و گفتن که دختره در سطح ما نیست و حاضر نشدن به خواستگاری برن. ناصر، هیچ وقت ازدواج نکرد. در پایان سال ۸۹، ناصر فوت شد. همه میگفتن اگه خانوادش راضی شده بودن، لاقل بعد پدر مادرش انگیزه ای برای زندگی داشت و از غصه و تنهایی مریض نمی شد.
ادامه دارد….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

اشکهاو لبخندها(ی دهه 80)


یک دهه دیگه هم گذشت. دهه 60 سال تولد و جنگ بود و دهه 70 دهه مدرسه و دهه 80 هم دهه دانشگاه. همیشه مامان اصرار داشت که ما خاطراتمونو بنویسیم. هر سال که بابا از بانک، سررسید میاورد خونه، میگفت از امسال خاطرات روزانتونودر این سررسید بنویسید. چند سال دیگه که نگاهش کنید مطمئن باشید که لذت میبرید.
اما ما زیاد به حرف مامان و بابا توجه نکردیم. در واقع با تصور اینکه باید هر روز خاطراتمونو بنویسیم و با توجه به اینکه هر روز اتفاق خاصی نمیفتاد که ارزش نوشتن داشته باشه، ما هم وقتی چند روز تنبلی میکردیم و نمینوشتیم، کلا بی خیال خاطره نویسی می شدیم و سررسید رو میزاشتیم کنار. خاطرات ما در اون زمان این بود:
از خواب بیدار شدم. صبحانه خوردم. رفتم مدرسه. معلم مشق داد. اومدم خونه. مامان نهار درست کرد. مشقهامو نوشتم. تلویزیون دیدم. برق رفت. مسواک زدم.خوابیدم....
همین و فقط همین. حالا فکرشو بکن که بخوای برای هر روز همینهارو با همین ترکیب بندی بنویسی. مطمئنا خسته میشی و میزاری کنار.همون کاری که ما کردیم.
اما الان که به عقب برمیگردیم میبینیم کاش همون خاطره اومدن خاله و دایی به خونه و برق رفتنها و دعواهای بچه گانه با همکلاسی و دغدغه شاگرد اول و نمونه شدن و حسرت کارت صدآفرین رو مینوشتیم و الان که میخوندیم لااقل به ارزوهای کوچیکمون و خوشحال شدنهای لحظه ای میخندیدیم و حسرت میخوردیم که چه زود گذشت.

*** *** ***
با وجودیکه همچین نظری به گذشته دارم اما حاضر نیستم ثانیه ای به عقب برگردم. چون حتی اگه برگردم به دلیل اینکه نمیدونم چه اتفاقی در اینده  پیش میاد باز همین مسیری که اومدم رو میام و هیچ تفاوتی تو زندگیم اتفاق نمیفته. برای همین وقتی اینقدر زحمت کشیدم تا به اینحا برسم پس چرا بگم میخوام به گذشته برگردم؟
درسته که حس و حال شیرینی که در اون دهه ها نسل ما داشت، دیگه نه برای خود ما و نه برای بچه های امروز تکرار نمیشه، اما همین تجربیات و خاطرات شیرینی که ما از گذشته داریم، اینقدری ارزشمند هست که نخواهیم جای بچه های امروز باشیم.
بچه که بودیم فکر میکردیم زندگی خیلی سادست. نه میدونستیم کنکور چیه و نه ماجرای طلاق از چه قراره. همه چی در پاره شدن توپ بازی خلاصه می شد و نگاه مهربان معلم موقع جایزه دادن.
دوست ندارم به دوران مدرسه برگردم. همیشه به مامانم میگم که حاضر نیستم برای ثانیه ای برگردم و به عنوان شاگرد در مدرسه بنشینم  یا سر صف، ورزش صبحگاهی رو در سرمای زمستون یا افتاب داغ سر ظهر، تحمل کنم.
جیغ و داد ناظم و توهینهای مختلف اولیای مدرسه، باعث شدن که در دوران بچگی هیچ وقت فکر نکنیم  که حتی تا اندازه ای  ارزش داریم و اعتماد به نفسمون خلاصه می شد در توانایی برای خرید از بوفه مدرسه.
احترام و ارزش گذاری به کودک، در مدرسه جایگاهی نداشت. اگه معلم دعوا میکرد یا حتی کتک میزد، مادرت میگفت حتما حقت بوده. مثل الان نبود که بیان معلم رو بیچاره کنن.
خانوادمون هم در حین ارزش دادن به فرزندشون، باز هم بهای خاصی به بچه نمیدادن. الان میگن برای بچه بلیط جداگانه تهیه کنید چون اون بچه هم شخصیت داره. اما زمان ما باید رو پای مامان مینشستیم تا یه صندلی خالی بشه و یکی دیگه بشینه.
با وجود همه این مسائل، بچه های امروز با وجود احترامی که بهشون میزارن، شخصیتهای خیلی عالی از کار درنیومدن. البته هنوز برای قضاوت زوده اما از پررو بودنشون میشه فهمید چه اینده ای دارند.
بگذریم.
*** *** ***
 1- کنکور
سال 80 دغدغه اصلی من قبول شدن در کنکور بود.من که تا یکی دو سال قبلش فقط به خاطر کنکور برادرهام تا حدی با پدیده کنکور آشنا شده بودم، حالا باید خودم وارد میدان رقابت می شدم. سال 80 و 81 سالهای سختی برام بودن. اینکه تمام تلاش صبح تاشب من این باشه که درس بخونم و تست بزنم تا کنکور قبول بشم و برم دانشگاه. یعنی قبول نشدن در دانشگاه مصادف بود با مرگ!
لذت اون زمان من موفق شدن در حل تستهای سخت ریاضی بود. من که تا قبل کلاسهای کنکور برای حل یک تست ساده هم گیج میزدم، موفق شدم که حتی تا 3 ساعت مستمر بشینم و تست کار کنم و نمره خوب بیارم. همین موفق شدن برای شکستن غول تست ریاضی، برای من خیلی ارزشمند بود.

2- دانشگاه
بالاخره تلاشهای من نتیجه داد و همون سال اول دانشگاه قبول شدم. اما از دوران دانشگاه خاطره چندان خوشی ندارم.یعنی خاطره خوب من انگشت شماره و یکی از دورانهایی است که حاضر نیستم برای ثانیه ای برگردم.
من که با تمام وجود خواستم بیام دانشگاه، حالا پاس کردن واحدهای درسی برام سخت بود و دوست داشتم زودتر تموم بشه و بیام بیرون. 4 سال و نیم دانشگاه با همین حس سپری شد. تابستانهای این چند سال، با دوره های ازاد آموزشی و کسب مهارتهای مختلف گذشت.

 3- عشق
 برادرم از همون ترم اول دانشگاهش عاشق شده بود. تا پایان دوران دانشگاهش که ازدواج کرد، خانواده ما دوران خیلی سختی رو تجربه کرد. توضیح بیشتر این وقایع در این مقال نمیگنجد!

4- مهمان مامان
سال 85 بود که مامان مریض شد. از تلخ ترین و سخت ترین خاطرات به جا مونده در دفترچه خاطرات ذهنی من و سایر اعضای خانوادم، بیماری مامان بود.
مامان تازه بازنشست شده بود که گرفتار شد. خدا به آدم صبر میده. اینقدر صبر که نتونی گریه کنی و بغض خفته در گلوی تو مانع غذاخوردن تو بشه و مثل من در طی 3 روز، 4 کیلو وزن کم کنی. دوران سختی بود.
اما همونطور که من همیشه عقیده داشتم، یه اتفاق سخت، از فاجعه بزرگتر جلوگیری میکنه. پس بهتره که از این سال، سریعتر رد بشم تا کمتر یاد دردها و اشکهای مامان و خوابیدن روی زمینهای سرد بیمارستان شریعنی و.. بیفتم.

5-  وبلاگ

سریال جواهری در قصر، زمینه ورود هرچه بیشتر منو به اینترنت فراهم کرد. با وجودیکه قبل از اونهم در دنیای مجازی حضور داشتم اما با شروع این سریال حضورم پررنگتر شد و به عنوان نویسنده در وبلاگ پافا مشغول به نویسندگی شدم. بعدحدود دو سال با کمک داریوش،  فعالیت رو در سایت ادامه دادیم و حتی بعد این سریال، سایر سریالهای کره ای رو در زمینه خلاصه و .. ادامه دادیم. اگه داریوش نبود، وبلاگ ما هم بعد اتمام یانگوم، تمام می شد.
اما فعالیت ما ادامه پیدا کرد تا اینکه فیل تر شدیم. اول سایت فیل تر شد. بعد چند ماه که دومین جدید گرفتیم، وبلاگ هم مسدود شد. هنوز هم در سایت فعالیت مختصری داریم اما نه به پررنگی قبل. چون مطمئنا همین حضور کم خیلی بهتر از اینه که همین یکی رو هم از دست بدیم.
در این مدت به خاطر نیازهایی که داشتم، اطلاعات مختلفی برای این زمینه فعالیتی کسب کردم و میتونم بگم اگه این دوران نبود، من در جایگاه امروز قرار نداشتم.
دوران فعالیت وبلاگی من، دوران شیرینی بود. با وجود سختیهای مختلفی که پشت سر گذاشتیم، باز هم خاطره خوبی در ذهن خودمون و بیننده هامون به جا گذاشتیم.
شاید بیننده های سابق ما وقتی مروری به عکسهای ذخیره شده در کامپیوترشون بندازن، با دیدن ارم پافا، یاد لحظات خوشی که در وبلاگ و سایت ما سپری کردن بیفتن و لبخند به روی لبهاشون بشینه.
ضربه نهایی هم در پایان این سال به من زده شد که بلاگ اسپات و در نتیجه کافه شکلات هم فیل تر شد :(

6- کار

با اشنا شدن با خانم زرقامی، وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم. زرقامی که توانایی و علاقه منو به امور کامپیوتری دیده بود، همونسالی که رفتم مکه، منو به کمیته امداد معرفی کرد و من به مدت یک سال به عنوان مدرس مشغول به کار شدم.
دوران تدریس نقطه عطفی در شخصیت اجتماعی من بود. چند ماه بعد از مشغول شدنم در این مرکز، در آموزشگاههای دیگه ای هم از یک هفته تا چند ماه مشغول شدم و به این نتیجه رسیدم که با وجودیکه به عنوان یک مدرس، زمان کار کردنم  در دست خودمه، اما هر بار از نو شروع کردن خیلی سخته. برای من که نه مدرک مرتبط داشتم و نه مدرک مربیگری، خیلی سخت بود که بتونم در جایی تدریس کنم. این دوران برای من تلخی و  شیرینهای زیادی داشته که در این مقال نمیگنجد!
اما قبول شدنم در امتحان ادواری فنی و حرفه ای، از قبول شدن در کنکور برام با ارزش تر بود.
بابا با تدریس مخالف بود. چون میگفت این به عنوان چاشنی کار خوبه و نه به عنوان شغل اصلی. بهتره دنبال یه کار درست حسابی باشی. کار برای بابا  این بود که صبح بری و غروب بیای.
سال 88 تونستم به کاری که مد نظر بابا بود برسم. برام سخت بود که صبح برم و بعد از 12 ساعت، برگردم خونه. به جرات میتونم بگم که حدود 7-8 ماه طول کشید تا عادت کردم. روزهایی پر از استرس و گاهی سرشار از ناامیدی و یاس رو تجربه کردم. اما با این وجود از سال88 تا همین لحظه هم پیشرفتهای خوبی چه در زمینه اطلاعات کاری و چه شخصیتی داشتم.

*** *** ***
شما هم مطمئنا خاطرات تلخ و شیرینی از این دهه دارید. مطمئنا با یاداوری اون خاطرات، همون تلخیها هم لبخند به روی لبهاتون میاره چون همون سختیها باعث پیشرفت شما تا به اینجا شده.
امیدوارم در طی دهه بعد هم همین اندیشه رو داشته باشم و بتونم با سختیهاش کنار بیام و سعی کنم در براورده شدن خواسته هام، اصرار زیادی نداشته باشم.چون این دهه به من نشون داد که بهتره صبور باشم و در کنار حرکتی که دارم منتظر برکت خداوند باشم...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

در حسرت نینجا

لباس مشکی پوشیده بود و فقط چشماش معلوم بود. برای من که دختر بودم جذابیت بصری زیادی نداشت. اما اینکه میدیدم برادرهام با هیجان میشینن و بازی میکنن، منو وسوسه میکرد که من هم بازی کنم.
فکر کنم دوران ابتدایی بودم که کمودور 64 خریدیم. اولش نوه عمه بابا (شهاب) کمودور خرید و بعدش ما. برای همین هم تا مدتها شهاب ، راهنمای برادرهای من بود. من بلد نبودم چطوری باید یک بازی رو لود کنم و حتی اگه بتونم با اون دسته بازی، نینجا رو هدایت کنم و از گوشه کنار اتاقک تصویر چاقو و بطری و نانچیکو بشینم و بردارم، باز هم برای رفتن به مرحله بعد مشکل داشتم.
برادرهام هیچ وقت نزاشتن من نینجا بازی کنم. و این حسرت برای همیشه در دلم باقی موند.


نینجا 1، نینجا2، نینجا3: فکر کنم در نینجا 2 بود که برادرها نتونستن از مرحله 1 فراتر برن. در سکانس آخر بازی، رودخانه عریضی بود که پریدن از روش محال بود. یادمه یک بار شهاب اومد خونه ما و با برادرهام تا چند مرحله جلوتر رفتن. من هم با حسرت نگاه میکردم که بالاخره بعد از دو نینجای تکراری، دارم صحنه های جدید تری میبینم.
سهم من از کمودور، فقط موتور سواری بود. اونهم همیشه از روی مجسمه ابولهل پرت میشدم پایین!
یه بازی دیگه بود که اسمشو یادم نمیاد اما از اسلحه ی یوزی استفاده میکردن. اون موقع یا مجلات ترفند بازی نبود یا برادرهای من خبر نداشتن و برای همین یه وقتی هم که چند برگ راهنمای بازی دستشون میامد که باید از کجای صحنه فلان اسلحه رو بردارن یا برای نشستن در گوشه اتاق چطوری از دسته بازی استفاده کنن، هیجان انگیز بود.
دسته بازی مدام خراب می شد. یادمه یه دسته بازی داشتیم که بهش میگفتن گوشکوبی. اون از بقیه بهتر عمر کرد. هنوز صدای دسته بازی وقتی که برادرم تلاش میکرد که نینجارو باهاش بنشونه زمین، یادمه.
یادمه وقتی میخواستن برن مرحله بعد بازی، صفحه لود شدن، خط خطی بود یا این خط خط ها بالا میرفتن یا همینطور درجا میزدن.
از بین اسلحه ها، نانچیکو خوب یادم مونده. هم قیافش و هم اسمش برام جالب بود. به خصوص اینکه نمیتونستم درست تلفظش هم کنم!

وقتی کامپیوتر خریدیم، من عاشق بازی پرنس شدم. بالاخره تونستم یه بازی دخترپسند رو بازی کنم. یادمه یکی از اقوام به اسم بابک چند وقتی اومده بود تهران و وقتی برادرهام مدرسه بودن، من و بابک حسابی بازی میکردیم. با بابک بود که تونستیم مراحل بیشتری رو بریم و کلیدهای میانبر زیادی رو کشف کنیم.کلیدی که عمر رو زیاد کنه یا بریم به مرحله بعد.
وقتی برادرها از مدرسه میامدن خونه، من با هیجان از کشفیات اون روز براشون میگفتم. تمام صحنه های پرنس یادمه، به خصوص گیوتین هاش و اون سکانس آخر که پرنس، پرنسس رو در اغوش گرفت!
یه خط دستور برادرها برام نوشته بودن که بتونم رنگ زمینه و نوشته ها رو باهاش عوض کنم. این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم. ( البته فکر کنم با کمودور این کارو میکردم)
یادم نیست که کمودور رو چکارش کردیم.دادیم به دایی تا به کسی بده و اون چکارش کرد. ولی هرچی که شده، دلم میخواست الان هنوز داشتیمش و من به حسرت دوران کودکی، باهاش بازی میکردم!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

امپراطور دریا

 8 اسفند: روز امور تربیتی و تربیت اسلامی:
مامانم میگه: شما نسل امور تربیتی و معلم پرورشی هستید و شدید این. یکی اعتقادات دینی نداره و یکی هم داره افراط میکنه. حالت تعادل از بین رفته. این تربیت اسلامی روی شما انجام شده و در این روزها علیه خودشون شعار میدید. سیاستشون به تربیت این نسل منجر شد و نتیجه این نوع تربیت خودشو نشون داد.
به مامان میگم: خیلیها هستند که ما وقتی میبینیم فکر میکنیم هیچ تعهد دینی ندارن و به قول خودمون بی بند و بار هم هستند. اما وقتی باهاشون معاشرت میکنی میبینی چقدر پاک هستند و حیف که تو جامعه جور دیگه ای دیده میشن.کسی نمیاد این افراد رو بشناسه و ببینه که چقدر تعهد قلبی نسبت به خدا و مردم دارن. حتی بعضی از این افراد هیچ کدوم از اعمال مذهبی مارو انجام نمیدن اما عملشون از ما خیلی بهتره. چون این افراد به این نتیجه رسیدن که بهتره بجای ادعا، عمل کنند.


 15 اسفند: روز درختکاری:
دومین سوژه اصلی انشای دوران مدرسه، روز درختکاری بود.
یعنی هروقت امتحان ثلث میشد، سه موضوع میدادن که دربارش یک صفحه ای کاغذ سیاه کنیم. سوژه های انشای امتحانات ثلث معمولا یکی از این موارد بود:
1-  " علم بهتر است یا ثروت"
2- تابستان یا تعطیلات عید خود را چگونه گذراندید.
3- روز درختکاری
4- در آینده می خواهید چکاره شوید.
یادمه که برای این موضوع مطالب جالبی مینوشتم. مثلا از زبان یک درخت یا یک نیمکت چوبی، یک صفحه داستان مینوشتم و آخرش هم این عبارت رو میگفتم: 15 اسفند روز درختکاری گرامی باد!

*** *** ***
چندیست حال و حوصله نوشتن در کافه ندارم. از فیل تر شدن بلاگ اسپات گرفته تامسائل دیگه.گاهی اوقات هیچ انگیزه ای برای آدم باقی نمیمونه. هر وقت به این حس میرسم به مامان میگم: نمیشه منو به خدا پس بدی؟
همیشه فکر میکردم وقتی حالم خوش نیست میتونم از ایده هایی که دارم، مطالب بهتری بنویسم. اما این چند وقت به من نشون داد که کافه داری هم حال و حوصله میخواد.
روی نیمکت پارک نشسته بودم و تو خودم بودم. پسرکی با پاکت فالهای حافظ به من نزدیک شد و وقتی منو تو اون حال دیدگفت:
وقتی زندگی واست خیلی سخت شد یادت باشه که هیچوقت خداوند از دریای آروم ، امپراطور دریا نمیسازه.


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

هدیه ای برای تمام فصول


هر وقت مناسبی پیش میاد که تصمیم بگیریم به کسی هدیه بدیم، با این مشکل روبرو میشیم که چی بخریم؟ چی بخریم که خوشش بیاد؟
در این مطلب تصمیم دارم نکاتی که به نظرم درباب هدیه خریدن قابل توجه است و میتونه در هدیه خریدن کمکتون کنه توضیح بدم:

چون از هر 10 مغازه موجود در خیابان 9/5 تاش اجناسی مربوط به خانومها دارن، در نتیجه هدیه خریدن برای خانمها خیلی راحت تره. اما خدا به داد وقتی برسه که بخوان برا اقایون خرید کنند. بعدا میگن چرا خرید منتهی میشه به زیر پوش! خوب چون هدیه های مختص اقایون کم پیدا میشه.

در اینجا با چند سوال روبرو هستیم:
1- به کی میخواهیم کادو بدیم؟
الف: همسر    ب: نامزد    ج: دوست   د: خانواده و فامیل

2- چه مناسبتی پیش رو داریم؟
الف: عید نوروز    ب: تولد    ج: ولنتاین   د: سالگرد ازدواج یا نامزدی

3- چقدر پول داریم؟!
الف: کم   ب: متوسط   ج: زیاد    د: خیلی زیاد

میتونیم بر مبنای شخصی که قراره بهش هدیه بدیم، این مطلب رو ادامه بدیم و هم بر مینای میزان بودجه و یا نوع مناسبت.
 اما یکسری از هدیه ها هستند که مناسبت بردار نیست و همچنین یکسری نکاتی هم هست که باید در خرید هدیه رعایت کرد.

1- به کی میخواهیم کادو بدیم؟

 الف: همسر
اقای محترم! مطمئنا شما دوست دارید از بودجه ای که در اختیار دارید به نحو احسن استفاده کنید و مثل تمامی آقایون با یک تیر صد نشان بزنید. اما مطمئن باشید اکثریت قریب به اتفاق خانمها دوست ندارند که به عنوان هدیه تولد همسرشون بهش قابلمه تفلن بده!
آخه مگه اون قابلمه و ظرف پیرکس مخصوص اون خانومه که شما رفتی براش خریدی؟
یه وقت از هفته قبل مناسبت هرچی میخری نزنی به پای هدیه تولد یا ولنتاین! آخه سیب زمینی پیاز هم شد هدیه؟ که هروقت خریدی بگی خانوم این رو بزن به حساب من که برات کادو خریدم!
خوب باباجان بنده خدا حق داره ناراحت بشه. شما خواستی هم برا خانم هدیه بخری و هم برای خونه ای که خودت هم توش زندگی میکنی و از لوازمش استفاده میکنی. پس بالاغیرتن یه چی برا خود خانومت بخر.
 
ب: نامزد

اولین هدیه بعد از انگشتر گذاشتن پیش خانواده دختر، حالا به مناسبت تولد یا عید یا ولنتاین،مهمترین و تعیین کننده ترین بخش سرنوشت یک پسر هست. به خصوص برای مناسبتی مثل تولد یا عید.
اینجا اگه پسر خسیس بازی دربیاره و هدیه رو به خرید یک خرس در جعبه هدیه محدود کنه، ممکنه چند روز بعد، نامزدی بهم زده بشه! خوب چون این هدیه مشخص کننده سلیقه و صد البته اهمیتیه که پسر داره برا دختر قائل میشه. البته نه اینکه ارزش مادی در هدیه ای که میخریم خیلی مهم باشه، اما باید بدونیم که نمیشه همیشه رمانتیک بازی دراورد و هدیه رو به یک خرس پولیشی محدود کرد.
بسته به جیب آقای داماد، طلا و سکه بهترین هدیه ایه که صدا از توش درنمیاد. البته همراه با گل و یا شیرینی. چون دیگه خیلی خشک و خالی  نمیشه.

ج: دوست

اگه دوستت خیلی سوسول باشه میتونی با یه خرس گنده و بدقواره در یه جعبه هدیه محتوی پوشال، سر و ته قضیه رو هم بیاری. در واقع در این موارد فانتزی بودن  وسوسولی بودن هدیه خیلی مهمتر از هزینه ایه که شما میکنید.
یعنی اگه بری یه کرم ضدآفتاب یا یه رژ لب 20 هزار تومنی بخری و در جعبه کادو بزاری، عملا پولتو ریختی دور. چون ارزش پولی این هدیه مهم نبوده و بیشتر چشمگیر بودن و فانتزی بودنش در ذهن طرف مقابل ملاک بوده. یعنی با یه خرس 5 هزار تومنی هم میتونستی قال قضیه رو بکنی!
اگه دوستت آدم حسابیه، بهتره پولتو صرف خرید چیزای فانتزی نکنی. مثلا یه خرس بزاری تو جعبه و چند تا شکلات بریزی دورش و با کلی پز و ادا هدیه رو بهش بدی و بگی عزیزم دوستت دارم! این حرکت مثل این میمونه که با مشت زدی تو صورت این بنده خدا و به شعورش هم توهین کردی.
کمی باید هزینه و سلیقه به خرج بدی و اون دوگوله رو به کار بندازی تا ببینی باید چی بخری.
یه وقت نری کارت هدیه براش بخری و بگی عزیزم! چون نمیدونستم چی برات بخرم که خوشت بیاد گفتم بهترین چیز کارت هدیه است که هرچی خواستی برا خودت بخری. این مثل این میمونه که طرف رو بندازی تو استخر آب یخ! میدونی اون طرف چی فکر میکنه؟ میگه یعنی من برای این ارزش نداستم که کمی ابتکار به خرج بده و فکر کنه ببینیه چی برام بخره من خوشحال میشم؟ یعنی اینهمه با هم رفتیم بیرون اون متوجه نشد من از چه چیزایی بیشتر خوشحال میشم؟
اگه هم خواستی کارت هدیه یا سکه پارسیان و الیزابت بدی، بهتره کمی دوگوله رو به کار بندازی و خشک و خالی اینارو بهش ندی. یعنی مثلا یه اسپری و یه کارت پستال همراه کارت هدیه یا سکه تو جعبه هدیه بزاری و به طرف بدی. لاقل مثل دفعه قبل تو ذوقش نزدی.
مسئله ای که درباره کارت هدیه و سکه های پارسیان مطرحه اینه که چون قیمت خرید مشخصه، طرف این فکرو میکنه که مثلا تو ده هزار تومن ارزش داشتی. اما اگه خودت بری و یه چی بخری، این علاقه توئه که به چشم میاد و بحث پولی قضیه کمرنگ تر میشه.

 د: خانواده و فامیل

 اگه برای خانواده ( مادر و پدر و خواهر و برادر و عروس و داماد) خرید میکنید:
ببینید که چی لازم دارن یا قراره بخرن یا مطمئنید دوست دارن. میتونید پولهاتونو رو هم بزارید و یچی بخرید. در اینجا قضیه اینکه لوازم خونه برا زن نخرید، کمرنگ تر میشه. در اینجا میتونید برای خواهرتون که ازدواج کرده ابمیوه گیری! بخرید. یه وقت برای شوهر خواهرتون لباس زیر نخرید ها! چون خواهرتون از این به بعد بدجور نگاتون میکنه!
همچنین پرداخت شهریه یک ترم کلاس زبان و کامپیوتر یا پرداخت هزینه شارژ اینترنت میتونه گزینه های مناسبی برای افراد خانواده باشه.

 اگه برای فامیل ( خاله و دایی  و عمه و عمو) خرید میکنید:
معمولا زمانی که فامیل خونه جدید میخره، براشون هدیه میبرن. در این مواقع بهتره ببنید چی لازم دارن و هنوز نخریدن. میتونید از افرادی که رفتن خونشون بپرسید یا حتی از خودشون. تا لاقل چیزی که میخرید به درد بخور باشه تا در این خونه های کوچیک اسباب زحمت نشه.
انواع لوازم منزل و دکوری برای هدیه مناسبه. اما اگه مطئنید که طرف چیزی لازم نداره یا مطمئن نیستید از چیزی که میخرید خوشش بیاد میتونید بر مبنای بودجه ای که دارید از سکه های پارسیان استفاده کنید.( بهتره همراهش یه جعبه شیرینی یا شکلات همراه ببرید)

درضمن میتونید از هدایایی که قبلا براتون آوردن و استفاده نکردید و به کسی هم نشون ندادید برای هدیه دادن بهره ببرید. فقط باید حواستون باشه هدیه ای که خود طرف و نزدیکاش براتون آوردن رو به خودشون پس ندید. در بعضی از جاها موارد کشت و کشتار خانوادگی هم مشاهده شده! پس مراقب باشید.

نکته: یه وقت جعبه شکلات و سکه رو تو نایلون نندازیدها! ممکنه سکه دیده نشه و علاوه بر گم و گور شدن این حرف هم پشتتون زده بشه که کلی آدم اومده و یه جعبه شکلات آورده!
نکته: بهتره در این مواقع زن خانواده هدیه رو به زن خانواده مقابل تقدیم کنه تا حرف و حدیثی پیش نیاد!


 اگه برای فامیل ( قدم نو رسیده مبارک) خرید میکنید:

انواع و اقسام لباسهای نوزادی مناسب خرید در این مواقع هست. اگه طرف ایراد گیره و حرف پشتتون میزنه بهتره بنا به بودجه از سکه های پارسیان استفاده کنید و یا پلاکهای طلا با اسم نوزاد (اگه اسمشو میدونید) یا پلاک طلای (و ان یکاد) استفاده کنید تا کلی ذوق کنن!
نکته: مطمئن باشید که به هر مناسبتی طلا و سکه برای کسی ببرید، اولین کاری که طرف میکنه اینه که بره قیمت خرید و فروششو بپرسه. پس حواستون باشه که ببینید برای کی دارید هزینه میکنید. اگه 5 هزارتومن بیشتر هزینه کنید بهتره که تا اخر عمر بگن برای بچمون چی آورد!


 تکنیکهای هدیه خریدن:

 علاوه بر نکاتی که مابین مطالب بالا گفتیم، یکسری تکنیکهای دیگه ای هم هست که بهتون کمک میکنه تا زودتر از این بار سنگین هدیه خلاص بشید:
 گفتیم که از هر 10 مغازه موجود در خیابان 9/5 تاش اجناسب مربوط به خانومها دارن، در نتیجه هدیه خریدن برای خانمها خیلی راحت تره. با این وجود اقایون غر میزنن که چی بخریم که طرف دوست داشته باشه.
فقط کافیه ببنیید چقدر میخواهید بسلفید تا بگم چی بخرید و از کجا بخرید! اول تکلیفتون رو با جیب مبارک روشن کنید بعد برید بقیه مطلب رو بخونید.

خصوصیات طرف مقابل را بشناسید:

اگه بار اوله که براش خرید میکنید، حواستون باشه که این دفعه بار آخرتون و دیدار به قیامت نشه!
ببینید معمولا چی میپوشه، از چه لوازمی استفاده میکنه، وقتی برای خرید بیرون میرید چه اظهار نظری درباره مغازه ها میکنه، خودش برای دیگران چی میخره
ضمنا این نکته رو مد نظر داشته باشید که شخصی که قراره براش هدیه بخرید چه سلیقه ای داره، عقیدش درباره هدیه بیشتر روی کیفیته یا کمیت. به تعداد هدیه اهمیت میده یا به کیفیتش. به قیمت هدیه اهمیت میده یا به نوع جنس.

1- اگه قیمت براش مهمه:
بهتره براش یه جنس مارک دار بخری. اما باز هم نه اینکه یه دونه جوراب 20 هزار تومنی مارک دار هدیه بدی. میتونی جوراب رو با چیزای دیگه ای کنار هم بزاری و هدیه بدی. یا حتی کارت پارسیان، برای کسی که مهمه چقدر براش هزینه میشه خیلی بهتر از یه عطر 100 هزار تومنیه که قیمتشو نمیدونه و از بوی عطر هم خوشش نیاد!
2- اگه به تعداد اهمیت میده:
از قدیم گفتن عقل آدم به چشمشه. یعنی اگه میخوای 20 هزار تومن خرج کنی بهتره با این 20 تومن هرچی میتونی بخری. یعنی یه روسری و یه اسپری و یه رژ لب و یه کیف لوازم ارایش. مطمئن باش این براش خیلی خوشحال کننده تر از یه کرم مرطوب کننده یا ضد افتاب 30 هزار تومنیه!


 چیا میتونیم بخریم:
خانومها از همه چی خوششون میاد! از یه گیره سر گرفته تا هرچی که فکرشو کنی. از هدیه 5 هزار اومنی گرفته تا 5 میلیون تومنی، میتونی خرید کنی! باید ببینی چقدر پول داری. اما برای اقایون...
به یاد داشته باشید که بهتره بجای خرید اینترنتی هدایای مناسبتی مثلا ولنتاین که با قیمتهای بالا، بسته های هدیه ای که شامل چند قلم لوازم ارایشی یا عطر و این جور چیزا میشه، خودتون وقت بزارید و تک تک خرید کنید. مطمئن باشید که هم هزینه کمتری میدید و محصولات بی کیفتی رو تهیه نکردید.
 
کارت پستال: معمولا دوستان در مناسبتهای تولد و ولنتاین، همراه با هدیه اصلی، یه کارت پستال هم هدیه میدن. اما همین کارت پستال ممکنه برای اعضای خانواده یا فامیل جز یه تیکه کاغذ، ارزش دیگه ای نداشته باشه!

گل: معمولا گل رو برای مناسبتهایی مثل خواستگاری یا بله برون تهیه میکنند. چون همه میگن وقتی قراره نزدیک 20 هزار تومن پول گلی بدیم که سر سه روز پژمرده میشه، بهتر نیست بجاش یه چیز موندگار دیگه بخریم؟ البته طراوتی که گل همراه خودش داره با هیچ هدیه دیگه ای قابل جایگزینی نیست.
اما اگه در مناسبت ولنتاین یه دسته گل بزرگ ببرید، ممکنه دیگه طرف رو نبینید. احتمالا خانوادش دیگه نمیزارن از خونه بیرون بیاد!

پوشاک: اگه سایزشو نمیدونی، یا سلیقشو مطمئن نیستی بهتره یه لباس گرون نخری که بعدش هم طرف بندازه یه گوشه کمد خاک بخوره. به خصوص اگه برا همسرت خریده باشی و خاک خوردن لباس گرون رو ببینی، جگرت میسوزه!

لوازم آرایشی و بهداشتی: گاهی اوقات بهتره از خیر خرید لوازم ارایش بگذری. چون نوع مارک و کیفتیش ممکنه برای طرف مهم باشه و بهت بگه سرت کلاه گذاشتن و تقلبی بهت انداختن. اما اگه میدونی از چه مارکی استفاده میکنه یا از کجا میخره، میتونی بری بر مبنای بودجه خرید کنی. اگه برای مناسبت خرید میکنی، نمیتونی یه ریمل بخری و با فیس و افاده بهش بدی. بهتره با چند قلم دیگه کنار هم بزاری و هدیه بدی. در این مواقع قیمت ریمل به چشم نمیاد، بلکه همون مسئله تعدد، بیشتر چشمگیره.
اگه میدونی که طرف معمولا از چه محصولات مراقبتی و بهداشتی استفاده میکنه، بر مبنای بودجه میتونی از این موارد هم خرید کنی:
محصولات شوینده پوست صورت مثل انواع ژلها و صابونهای مراقبتی، کرمهای مرطوب کننده و ضدافتاب، شیربدن،
و برای آقایون هم کف اصلاح و افترشیو، ژیلت، مرطوب کننده های مخصوص آقایون


 
محصولات معطر: انواع محصولات معطر مثل ادکلن و اسپری و مام، هدیه مناسبی هستند به شرطی که اگه دارید برای یه عطر 100 هزار تومن خرج میکنید، مطمئن باشید که طرف از بوی اون عطر خوشش میاد وگرنه پولتونو دور ریختید. بهتره به جاش برید چیزای دیگه بخرید. یا حتی ممکنه طرف ندونه قیمت اون عطر چقدره و اهمیتی قائل نشه و شما تا فی خالدونتون بسوزه! پس بهتره اگه مطمئن نیستید به خرید اسپری یا مام اکتفا کنید.
یه وقت نرید از این عطر و اسپری هایی که تو کارتن ریختن و کنار خیابون با قیمت کمتر میفروشن خرید کنید ها! تصمیم به در خطر انداختن سلامتی رو که ندارید! دارید؟ جدا از سلامتی طرف مقابل، خودتان هم با یه تیپا به بیرون خونه رانده میشوید!


کتاب و مجله: اگه طرف خیلی اهل مطالعه هست و برای کتاب ارزش قادل میشه و نمیگه پولتونو ریختید دور ( متاسفانه بعضیها اینجوری فکر میکنن دیگه) ببینید که از چه سبک نوشته ای خوشش میاد و قبلا چیا خونده و به کتابهای چه نویسنده ای علاقه داره و برید یه جلد کتاب مناسب سلیقش بخرید.
اگه مطمئن نیستید از چی خوشش میاد، از بین کتابهای روانشناسی کتابهای مختص به دوستی و ازدواج و انتخاب شریک زندگی کتابهای مناسبی هستند. از بین ناشرین این تیپ کتابها میتونیم به انتشاران نسل نو اندیش اشاره کنیم و از بین نویسنده ها هم  کتابهای باربارا دی انجلیس و گیتی خوشدل، کتابهای مناسبی هستند.
همچنین اگه کسی خیلی اهل مطالعه نبود، میتونید همراه با سایر اقلامی که خریدید کتابهای جیبی و کم حجمی که سخنانی از بزرگان یا حرفهای عشقولانه یا طنز  یا خلاصه هایی از کتابهای دیگه هست رو بخرید و چاشنی هدیه کنید.
نکته: اگه طرف پوست درست و حسابی نداره، یه  وقت نرید کتابهای زیبایی پوست براش بخرید ها! بهش برمیخوره. همینطور هم اگه همسرتان اشپزی خوبی نداره بهتره کتابهای اشپزی براش نخرید. احیانا دوست ندارید که باقی عمرتون رو در خونه مادرتون بگذرونید!

اگه طرف اهل مجله خوندنه، میتونید همراه با باقی چیزایی که براش خریدید شماره جدید مجله رو بخرید یا اشتراک یکساله مجله رو براش هدیه بگیرید و ادرس بدید که بره در خونشون. مطمئن باشید ذوق میکنه.

عروسک و بدلیجات و از این جور چیزا: اگه طرف هر وقت از مغازه های اسباب بازی رد میشه و ذوق میکنه، میتونید براش انواع و اقسام خرس و اردک و این چیزارو بخرید.
یا برید از مغازه های بدلیجات، دستنبد و گوشواره بدلی بخرید و طرف رو ذوق مرگ کنید ( البته اگه مطمئنید که خودش هم پول صرف این چیزا میکنه بخرید در غیر اینصورت ممکنه طرف فکر کنه براش انگشتر برلیان خریدید و شما شرمنده بشید و نتونید بگید که تیتانیومه!)
لوازم تزئینی مو:  بسته به اینکه خانومی که براش خرید میکنید موهاش به چه اندازست میتونید به مغازه هایی که لوازم تزئینی مو دارن سر بزنید و بین اونهمه گیره و کش سر و کلیپس یکیشو انتخاب کنید و بخرید.

کیف و کیفش وکمربند: معمولا خانمها وقتی نمیدونن چی برای  اقایون بخرن، میرن سراغ این محصولات و بسته به سلیقه ای که از اقا میشناسن، دست به انتخاب میزنن.میتونید برای اینکه کلاس کار رو بالا ببرید و چنانچه پول خوبی هم کنار گذاشته اید، میتونید برید از نمایندگیهای چرم مشهد خرید کنید تا لاقل کیف جیبی که خریدید یه کلاسی هم داشته باشه!

تجهیزات الکترونیکی: همیشه برای هدیه دادن، همه میرن عطر و لباس میخرن. نمیشه یه بار برای طرف فلش بخرید؟ مطمئن باشید حتی اگه خودش هم داشته باشه باز هم به دردش میخوره. اقلام زیر رو میتونید از بودجه 10 هزار تومن به بالا هم تهیه کنید.
حافظه فلش، رم دوربین دیجیتال، رم ریدر، محصولات جانبی لپ تاپ ( مثل کیف و ...) و محصولات جانبی موبایل، ماوس و ماوس پد، دوربین وبکم، کارت اینترنت یا تلفن بین المللی. اگه خیلی پول داشتید میتونید لپ تاپ و گوشی موبایل هم بخرید!

فیلم و سریال: اگه میدونید که طرف علاقه وافری به فیلمها و سریالهای ویدوئوکلوپی داره و تصمیم داره پکیج خاصی رو بخره، بهتره شما پیش قدم بشید و یا یه نسخشو از دوستاتون بخرید رایت کنید یا اینترنتی سفارش بدید براتون بیارن.
میتونید آدرس طرف رو به فروشگاه اینترنتی بدید تا بیارن دم خونه و پول مجموعه و پیک رو هم خودش بده! اینجوری اگه خصومتی باهاش داشته باشید حسابی حالشو میگیرید!

طلا: خانمها طلا خیلی دوست دارند. اما اگه بدونن شما پول کافی ندارید مطمئنا با هدایای دیگه ای هم خوشحال میشن. 
چون برای خرید طلا باید پول زیادی رو خرج کنید، بهتره مطمئن باشید که خانوم از چی خوشش میاد. مثلا چند هفته زودتر از مناسبت، برید به طلافروشهای محل سر بزنید و بگید: عزیزم! اگه من پول داشتم دوست داشتی کدومشو برات بخرم؟ وقتی اون طلایی رو که میخواسته، چند هفته بعد بهش بدید، مطمئن باشید که میگه: اگه میدونستم واقعا برام میخری یه بهتر یا گرونترشو انتخاب میکردم!
بنابراین میتونید برای جلوگیری از هر گله و شکایت با حاج خانوم تشریف ببرید و با پسند و اطلاع خودش طلا انتخاب کنید.
ساعت: بچه که بودیم، پدر مادرهایی که وضع مالی خوبی داشتن و فرزندشون هم دوران ابتدایی رو پشت سر گذاشته بود و شاگرد اول شده بود، به مناسبت تولد یا کادوی کارنامه و معدل درخشان! براش ساعت میخریدن. 
از الان بگذریم که اکثر افراد ساعت نمیبندن و به ساعت موبایلشون اکتفا میکنن. برای همین هم ساعت به خصوص ساعت مچی داره به یه نوستالژی تبدیل میشه!
 
کارت هدیه: همونطور که قبلا گفتم اگه برای دوستت خودت بری خرید کنی خیلی بهتر از اینه که کارت هدیه بهش بدی که خودش خرید کنه، اما گاهی برای بعضی آدمها که عقلشون به صفرهای هدیه است یا افرادی که مطمئنیم ترجیح میدن پول هدیه رو بهشون بدیم راضی تر میشن( مثلا قبلا خودشون این حرفو زدن) بهتره با بودجه ای که گذاشتید کارت هدیه بخرید.
طلای پارسیان: در بعضی مناسبتها یا برای بعضی افراد، بهتره که بجای کالا یا کارت هدیه، از این نوع سکه ها خریداری بشه. مثلا شما ممکنه با 9 هزار تومن نتونید یه هدیه بخرید همچنین کارت هدیه 10 هزار تومنی هم خیلی  ضایع است! پس بهتره بجاش کارت طلای پارسیان 9 هزار تومنی بخرید و ملتی رو به خاطر این ارج و قرب شاد کنید ( گفتیم که مردم عقلشون به چشمشونه. شما اگه 20 هزار تومن هدیه هم بخری ممکنه به اندازه این کارت طلا چشمگیر نباشه!)


 این نوع طلا که به دلیل شباهتی که با سکه دارد به عنوان سکه شناخته میشه که همانند سکه بهار آزادی و یا نیم و ربع بهار آزادی دارای وزن ثابت نیست و هر کدام دارای وزنی مجزا میباشد که در صورت پرس بودن بر روی کاغذ آن درج شده. یه مطلب خوب درباره این طلا رو در این ادرس بخونید : طلای پارسیان

پول نقد: اگه حس و حال خرید کالا یا  کارت هدیه و کارت طلا ندارید میتونید پول نقد هدیه بدید. البته بهتره پول رو در پاکت هدیه پول بزارید تا کمی شیک تر و تمیز تر به نظر بیاد. (البته پول نقد بیشتر مناسب هدیه دادن به خانواده و فامیل به خصوص پاتختی یا قدم نورسیده! است. چون برای مناسبتهای تولد دوستان یا ولنتاین، پول نقد چندان خوشایند نیست)
 


هدایای اختصاصی:
مطمئن باشید که آدمها دوست دارید لیوانی داشته باشن که تو کل کره زمین کسی نداشته باشه، یا اینکه عکس عروسیشون روی تقویم زده بشه و خلاصه از این جور جینگیل مستان بازیها. اگه عکس شخصی یا خانوادگی از طرف دارید یا میدونید که از چه تیپ عکسهایی خوشش میاد به ادرسهای زیر مراجعه کنید:
چاپ اینترنتی عکس: برای اینکه عکسهای دیجیتالتون رو بدون مراجعه به عکاسی چاپ کنید یا میخواهید عکسهای شخصی رو توی کارت پستال یا تقویم رومیزی و دیواری داشته باشید میتونید به عکس پرینت مراجعه کنید. مادرتون از اینکه ببینه یه تقویم رومیزی با عکسهای عروسی خودشو و عکسهای بزرگ شدن بچه هاش روی میز بزاره، خیلی ذوق میکنه و خوشحال میشه. 

چاپ عکس روی سنگ: بین اونهمه عکسهای عروسی که آتلیه چاپ کرده، یه عکس چاپ شده روی سنگ هم میتونه جذابیت داشته باشه. میتونید به پویا نقش مراجعه کنید. 

چاپ روی لیوان و تی شرت و بشقاب: میتویند یه لیوان به دوستتون هدیه بدید که هر وقت چای میریزه توی لیوانش، عکس چاپ شده روی لیوان خودشو نشون بده و بعد سرد شدن هم ناپدید بشه! میتونید به پارس سریر مراجعه کنید.
اگه برید طبقه پائین پاساژ فروزنده در خیابان انقلاب، یکی دو مغازه هست که براتون همونجا عکسی که مورد نظرتون هست رو روی لیوان چاپ میکنه یا میتونید بدید عکستون رو روی لیوان یا گلدان سفالی دکوپاژ کنند.

چاپ روی شاسی: اگه یه عکس داشته باشید و بدید عکاسی تا روی شاسی براتون بزنه، حداقل باید 6 هزارتومن بسلفید. اما بهتره که در شهر محل سکونتتون دنبال جایی بگردید که خود شاسی رو جدا میفروشه و شما به راحتی میتونید عکس  یا طرح مورد نظرتون رو روش بچسبونید. اگه ساکن تهران باشید میتونید به ادرس زیر مراجعه کنید و با حداقل هزینه طرحتون رو بدید روی شاسی بزنن. انقلاب- ابتدای فلسطین جنوبی-پلاک 288. مثلا سایز 18*13 فقط هزار تومن براتون اب میخوره.

ارسال اینترنتی هدیه: میتونید برای غافلگیر کردن، هدیه خودتون رو اینرتنتی سفارش بدید و بفرستید به درب منزل شخص مورد نظر. البته کل هزینه هارو خودتون بدید تا یه وقت سر هزینه پیک موتوری یا پست درگیری پیش نیاد!
یا میتونید در سایتهای سفارش هدیه، هدیه یا گل مورد نظر رو انتخاب کنید و سفارش بدید و یا خودتون بدید پیک موتوری تا برسونه دست طرف.
لینک برخی از سایتهای سفارش اینترنتی گل: گلفروش ، گلفروشی آنلاین ، میخک طلایی ، پارس کادو

جعبه هدیه:
یکی از ارکان مهم در باب هدیه خریدن، نحوه بسته بندی و تزئینات هدیه است. بهتره بر مبنای سایز هدایایی که خریدید، جعبه هدیه زیبایی انتخاب کنید و هدایا رو داخلش بزارید. اگه داخل جعبه خیلی خالیه و هدیه توش تکون میخوره، میتونید پوشال یا گلبرگ خشک یا طبیعی یا شکلات بریزید. جعبه های هدیه در اندازه و طرحهای مختلف موجوده که انواع چینی زیباتر و شکیل تر از انواع ایرانی هستند.
بعضی جاها هم هستند که هدیه رو براتون بسته بندی میکنند و مطمئنا هزینه ای که میگیرن از اینکه شما برید جعبه هدیه بخرید بیشتر میشه.

اگه میخوای در مناسبت ولنتاین یا نامزدی یا تولد نامزد یا اولین سالگرد ازدواج هدیه بدی، خیلی بهتره که هدیه در جعبه شیک قرار بگیره. اما برای هدیه دادن به خانواده و فامیل نیازی به جعبه نیست (البته اگه باشه سلیقه شمارو میرسونه). 
برای متاهل ها هم میتونیم بگیم که وقتی یکسال از ازدواجتون گذشت و اولین سالگرد به خوبی و خوشی تموم شد، خرتون از پل گذشته و میتونید تو همون نایلونی که فروشنده هدیه رو توش گذاشته، همونجوری تقدیم به همسرتون کنید!

 

همیشه به یاد داشته باشید که:

- اگه میخواهید پشت سر هدیه شما حرفی نزنن، پشت سر هدیه دیگران هم حرفی نزنید. مطمئن باشید که طرف مقابل بر مبنای بودجه و سلیقه ای که داشته سعی کرده بهترین رو به شما هدیه بده. پس خواهشا اینقدر بعد هدیه گرفتن نگید مگه چقدر می ارزه. خسیس بازی دراورده، گدا بازی دراورده، از دستفروش خریده، هرچی تو خونه استفاده نمیکرده آورده.

-  ارزش مادی یک هدیه مهم نیست. این عشق و علاقه ای که همراه هدیه به طرف میدی و نشون میدی برات با ارزش بوده و اهمیت براش قائل شدی و به یادش بودی، خیلی مهمتره.

- دوست داری یک هفته قبل تولدت بهت بگن دوست داری چی برات بگیریم؟ پولشو میدم خودت برا خودت خرید کنی. یا اینکه از هفته قبل هرچی برات خریدن بزنن به پای تولدت؟ اگه دوست نداری پس خواهشا برا بقیه هم رعایت کن و کمی برای هدیه خریدن وقت بزار.
- گاهی اوقات یه نوشته با دستخط خودتون یا پخت کیک خوشمزه خانگی یا سی دی صوتی از صدای خودتون یا هر خرق عادت دیگه ای میتونه به اندازه تمام سکه های طلا و سرویس جواهرات، ارزشمند باشه. شما چی فکر میکنید؟


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

کوچ پرستوها

کلاس دوم دبستان بودم و امتحان ثلث اول داشتیم. چند روز بعد امتحان فارسی داشتم و مامان هم طبق معلوم به من کمک میکرد. تا این که اون اتفاق افتاد.
همیشه وقتی در ساعاتی که انتظارش رو نداری تلفن زنگ میزنه باید منتظر اتفاق بدی باشی. اون روز صبح زود هم تلفن زنگ زد و خبر فوت شوهر خالم (که کوجه بغلی ما خونشون بود) از طریق تلفن به ما رسید. مامان گریه کرد و با بابا رفتن خونه خاله.شب قبل فوت شوهرخالم، همه خونشون جمع بودیم و حسابی هم خوش گذشته بود. قرار شده بود خاکسپاری در شهرستان انجام بشه و برای همین هم مامان همراه با خاله و خانوادش رفتن شهرستان. من و برادرام موندیم و بابا.
از نیمروی سوخته که بگذریم من حسابی برای درس خوندن مشکل داشتم و برای امتحان فارسی هم آماده نبودم. کوچ پرستوها هم سخت ترین درسی بود که توش گیر کرده بودم و مامان نبود کمکم کنه. اون موقع بود که نبود مامان رو بیش تر از همیشه حس کردم.
خاله من در زمان فوت همسرش سه دختر داشت که بزرگترینش سال اول دانشگاه بود و سومی هم سه سالش بود. 
*** *** ***
بچه بودیم. نمیدونستیم که قراره با مرگ یه عزیزی چه اتفاقی بیفته. فقط میدونستیم یه نفر جزو فامیل بود که دیگه نیست. نمیدونستیم قراره با چه فاجعه ای روبرو بشیم.
بچه بودیم. وقتی سینی های حلوا که با قیف در اون پوشش های مخصوص میریختن و تو سینی میزاشتن و سلفون روش میکشیدن، در اتاقی قرار داده میشد تا هر وقت لازمه بردارن و تعارف کنند، ما بچه ها میرفتیم دزدکی سلفونها رو با انگشت سوراخ میکردیم و حلواهارو برمیداشتیم و برا خودمون کیف میکردیم.
بچه بودیم. نمیدونستیم وقتی فامیلها میان و روی سر دختر و پسر کسی که فوت شده دست میکشن و اشکی میریزن یعنی چی.

*** *** ***
روز تولدش بود که سکته مغزی کرد. پسر عمه بابام بود. یک هفته در کما بود و بعد هم فوت کرد. دو تا بچه داشت که هیچکدوم مدرسه هم نرفته بودن. من بزرگتر شده بودم اما هنوز معنی واقعی مرگ رو درک نکرده بودم. وقتی رفتیم خونه عمه بابا، مامانم خواهر متوفی رو در آغوش گرفت و هر دو با هم زار زار گریه کردند. من نمیدونستم چرا مامان اینقدر گریه میکنه.
*** *** ***
روز 14 فروردین بود. خانواده خاله به همراه خانواده عمه و دخترعمه های دخترخالم رفته بودن پشت بام ساختمون، 13 به در و عکس هم انداخته بودند. اون روز براشون یه روز فراموش نشدنی بود.روز بعد بود که عمه به رحمت خدا رفت و باز هم بساط شیون و زاری در اون خونه از سر گرفته شد. شوهر متوفی 40 روز نشده زن گرفته و یکسال نشده طلاقش داد و مجددا زن دیگری گرفت. چند روز بعد فوت عمه، همسر متوفی به دخترهاش گفته بود مادرتونو خواب دیدم که گفت باباتونو تنها نزارید!

*** *** ***

بزرگتر که شدم، وقتی تونستم تو ذهنم با مرگ دست وپنجه نرم کنم و سعی کنم زندگی رو بعد از مرگ یکی از عزیزانم ببینم، اون موقع بود که دیگه وقتی کسی فوت میکرد، احساسات متفاوتی تسبت به قبل داشتم.
بزرگ شده بودم. دیدم که با مرگ، تا الان عزیزی در کنارت بوده و با مرگش اون دیگه نیست. اما فاجعه بعد این شروع میشه که وقتی فکر کنی باید بدون اون چکار کنی. خبر مرگ بهت برسه یا خودت شاهد مرگ باشی، اولش باور نمیکنی اما بعد میبینی که دیگه اون عزیز کنارت نیست. با خودت میگی آخه خدا! چرا من؟ مگه من چه گناهی کرده بودم.
هیشکی درکت نمیکنه. درکت نمیکنه که چرا داری شیون میکنی و خاطراتی که با اون عزیز داشتی رو مرور میکنی. چرا هی صورتتو چنگ میندازی و هی صداش میزنی. آخه اون تماشاچی ها که تنها نشدن. اون تویی که تنها شدی و قراره بدون اون عزیز زندگی کنی.
آخ که چه سخته وقتی هرکی از راه میرسه میگه ایشالله غم آخرت باشه و مارو تو غمتون شریک بدونید. انگار فحش بهت دادن. تو دلت میگی تو شریک غم منی؟ تو میای برای من مادری میکنی؟ تو میای پدر من بشی؟
چه سخته وقتی در بین اشکهای جاری شده روی صورتت میبینی فلان فامیل داره از راه دور مجلس ختم و نبود جای پارک و عدم پذیرایی خوب ناله میکنه. تو با خودت میگی بابای من مرده بعدا اینا غصه چیرو دارن. یکی به لباسهای عزاداران زل زده و یکی داره بی رحمانه از شیون و زاری تو فیلم میگیره تا بعدا بزاره همه بخندن که تو چقدر وقت گریه زشت شده بودی.
اونها هیچکدومشون تورو درک نمیکنن. آخرش همه تورو تنها میزارن و در آخر شب میری زیر پتو و بی صدا گریه میکنی. برای تنهایی خودت و بازماندگان. اینکه چه اتفاقی قراره بدون اون عزیز بیفته و قراره چطوری زندگی رو بدون اون سر کنید.
مطمئنا خوابت نمیبره و حتی اگه ببره دوست داری خواب اون عزیز رو ببینی.
و این برات از همه چیز سخت تره که در آرزوی این باشی که اون عزیز رو در خواب ببینی و برای آخرین بار در آغوشش بگیری و ببوسیش.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS