آن روزِ امتحان….

غروب، به سارا زنگ زدم و قرار شد فردا با متروی ساعت ۶ صبح کرج، بریم دانشگاه. قرار بود زودتر برسیم دانشگاه تا مروری داشته باشیم به امتحان درس فیزیولوژی. امتحانی که معلوم نبود که پاس کنی یا نه. استادی که در طرح سوالات عجیب غریب بین دانشجوهای زیست شناسی به خوبی شناخته شده بود.
ساعت ۶ صبح سوار متروی کرج شدم و در واگن خانمها نشستم. خبری از سارا نبود. گفتم شاید نتونسته به متروی این ساعت برسه. حوصله مرور جزوه هارو نداشتم. کیف رو زیر و رو کردم و دعاهایی که تو کیفم بود خوندم. در تمام طول مسیر دلهره عجیبی داشتم. انگار یه حسی بهم میگفت که قراره اتفاق بدی بیفته. با خودم میگفتم حتما به خاطر امتحانه. تو تمام تلاشتو کردی. هر چه باداباد!
*** *** ***
وقتی قطار در ایستگاه نگه داشت، با عجله پیاده شدم تا به اتوبوس دانشگاه برسم. اتوبوسهایی که به میدان دانشگاه واقع در خیابان حصارک کرج میرفتن، در کنار اتوبوسهای مسیرهای دیگه قرار داشتند و یک برگه آچهار که روش نوشته بود میدان دانشگاه، روی شیشه چسبونده بودن. با عجله سوار اتوبوس شدم و با نگاهم دنبال سارا میگشتم. اما سارا نبود.
وقتی اتوبوس حرکت کرد باز هم حس دلهره همراه من بود و لحظه به لحظه هم شدیدتر می شد. تا به جایی که حس کردم دارم مسیرهای جدیدی میبینم. با خودم گفتم شاید به خاطر اینه که مدتیه با مترو نیامدم و مسیرهایی که اتوبوس داره ازش میره برام ناآشنا شده. با این وجود نتونستم خودمو آروم کنم. تا اینکه رسیدیم به میدان دانشگاه. میدانی کوچک در محوطه ای سرسبز که در اطراف میدان، تابلوی دانشگاه ازاد خودنمایی میکرد.
تازه فهمیدم که دلهره من بی دلیل نبوده. من اتوبوس رو اشتباه سوار شده بودم!
با عجله خودمو به جلو و در نزدیکی راننده رسوندم و گفتم آقا من میخواستم برم حصارک. راننده که فکر کرده بود من دارم اونو متهم میکنم گفت: خوب خودت اشتباه سوار شدی به من چه؟ من گفتم: حالا چکار کنم؟ من بلد نیستم.  راننده که از دست من کفری شده بود با خشونت جواب داد که برو اون سمت خیابون. و بعد کرایه ای رو که بهش داده بودم پسم داد. انگاری فکر کرده بود که به خاطر کرایه ای که دادم دارم متهمش میکنم!
حالا باز جای شکرش باقیه که بهم گفت کدوم سمت برم وگرنه در همون مسیری که اتوبوس بود وایمستادم تا سوار ماشین بشم و این یعنی اینکه هیچ ماشینی منو به حصارک نمیبرد.
دانشگاه ازاد کرج در گوهردشت واقع بود و من که در کل دوران زندگی و دانشجویی فقط به حصارک کرج اومده بودم و حتی از جلوی درب دانشگاه و از نزدیکی مسیر اتوبوسهای ازادی-حصارک، اونورتر نرفته بودم، پیدا کردن مسیر و اینکه باید کجا برم و چی سوار بشم، مثل یک کابوس وحشتناک بود.
رفتم اون سمت میدان و کیفمو نگاه کردم. شب قبل، وقتی پولهای کیف رو چک کردم، با خودم گفتم من که فقط میرم امتحان میدم و برمیگردم، پس چرا پول اضافی با خودم ببرم. بنابراین به میزان کرایه همون روز پول تو کیفم گذاشته بودم!
یکی دو تا ماشین از جلوم رد شد تا اینکه یه تاکسی نگه داشت تا مسافرینش رو پیاده کنه. من گفتم حصارک میرید؟ گفت اتوبوس اشتباه سوار شدی؟ گفتم آره. گفت بیا بالا.
به محض اینکه سوار شدم گفتم آقا من ۵۵۰ تومن بیشتر همراه ندارم ها! راننده با خونسردی گفت: اشکال نداره دخترم من اصلا ازت پول نمیگیرم.
نفس راحتی کشیدم و به این فکر میکردم که چرا به خاطر عجله و استرس امتحان، استرس بدتری به خودم وارد کردم. راننده تا زمانیکه برسیم به حصارک و میدان دانشگاه، مدام صحبت کرد. گفت من هم دخترهام مثل شما دانشجو هستند و فلان جا درس میخونن. تا حالا زیاد پیش اومده که دانشجوها مثل شما اتوبوس رو اشتباهی سوار شده باشن. شما باید اون اتوبوس که کنار اتوبوس فلان مسیر هست رو سوار بشید و … .
تا برسیم دانشگاه، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. وقتی رسیدم درب دانشگاه، راننده خواست منو داخل محوطه هم بیاره که گفتم ممنون، نمیزارن بیایید تو.
دستمو دراز کردم تا همون میزان پولی رو که داشتم بهش بدم. اما راننده گفت: من که گفتم اصلا هیچی نمیگیرم. شما هم مثل دختر خودم.
با وجودیکه خیلی اصرار کردم ولی باز هم کرایه رو قبول نکرد. دعای خیر براش کردم و راننده به مسیرش ادامه داد.
*** *** ***
اتوبوس داخلی دانشگاه نگه داشته بود و دانشجوها داشتن سوار میشدن. با عجله سوار شدم و دیدم که سارا روی صندلی نشسته. گفت کجا بودی؟ گفتم ماجراش طولانیه!
وقتی رسیدیم سر جلسه، به سارا ماجرا رو گفتم. سارا هم گفت که اتوبوس مترو از داخل شهر اومده و  بنابراین اونهم بجای اینکه لاقل نیم ساعت زودتر برسه دانشگاه، همزمان ما من رسیده بود. سارا میگفت که اونهم در تمام طول مسیر دلهره شدیدی داشته و فکر میکرده اتوبوس رو اشتباه سوار شده!
بگذریم که امتحان رو در حدی تونستم جواب بدم که با نمره لب مرز، پاس شدم، اما این خاطره امتحان، هیچ وقت از یادم نمیره.
*** *** ***
این فکر که اگه بجای اون راننده، کسی منو سوار میکرد که از بی اطلاعی من به شهر سواستفاده میکرد و مسائل ناجوری به وقع می پیوست یا اینکه کسی با اون میزان پول منو سوار نمیکرد که ببره دانشگاه و من هم در نهایت این درس رو میفتادم، تا مدتها ذهنمو مشغول کرده بود.
تا مدتها این راننده رو دعا میکردم و احساس میکردم که این راننده، فرشته ای بوده از طرف خدا.
از این ماجرا فقط دوستانم مطلع هستند و من هیچ وقت در خانواده مطرحش نکردم. سرزنشهایی که به خاطر عجله و بی دقتی و  اینکه چرا پول بیشتری همراه خودم نمیبرم، به سوی من سرازیر می شد و من تا مدتها کلافه می شدم و خانوادم هم هر روز نگران می شدن که من دوباره اتوبوس اشتباه سوار میشم یا نه.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

0 نظرات: