یعنی من اشتباه کردم؟

سحری که خوردم، منتظر بودم تا اذان صبح رو بگن و نماز بخونم. اس ام اس به مینا زدم و گفتم که تمام سعی خودتو بکن که ارامش داشته باشی تا بتونی بخوبی از پس تستها بربیای. من هم برات دعا میکنم. مینا هم جواب داد که نمیتونه بخوابه. استرس نداره ولی از جواب کنکور میترسه!
*** *** ***
۹ سال پیش در چنین روزی، کنکور دانشگاه سراسری سال ۸۱ برگزار شد. فکر کنم شب کنکور تونستم خوب بخوابم. تمام جزئیات روز کنکور به یادم مونده. اینکه ماشین رو کجا پارک کردیم و هم کلاسیهایی که در دانشگاه علوم اجتماعی دانشگاه تهران ( که حوزه آزمون بود) دیدم، مراقبها و صندلی که روش نسته بودم، تاخیر چند دقیقه ای که در پخش سوالات بود، همه و همه رو یادم مونده.
فکر میکردم مجبورم که دانشگاه قبول بشم. اگه قبول نشم، جواب زحمتها و هزینه هایی که خانواده متقبل شده، جواب فامیلهایی که به بهانه کنکور مهمانی هاشون رو نرفتم، جواب اینهمه تلاش و زحمت خودم رو چی باید بدم؟
چه شبهایی که بعد نماز، از دلهره قبول نشدن، گریه زاری کردم. چه فالهای حافظی که برا خودم نگرفتم! یه بار که خیلی حالم بد بود، حافظ هم حال و روز منو دید. جواب داد:
حافظا چون غم و شادی جهان در گذرست    بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم
*** *** ***
اتفاق خاصی نیفتاد. کنکور رو دادم و منتظر نتیجه شدم. رتبه من شده بود ۳۷۴۰٫ برای اون موقع رتبه بدی نبود اما عالی هم نبود. اون موقع رتبه زیر ۱۰۰۰ عالی بود و البته الان هم هست اما برای رشته تجربی، رتبه ۲ هزار به بالا نتیجه خوبی در انتخاب رشته نداشت.
ماجرا از اون روزی شروع شد که داشتیم انتخاب رشته میکردیم. انتخاب رشته پیشنهادی قلم چی یه طرف و انتخاب رشته درهم برهم سازمان سنجش هم یه طرف دیگه! دخترخالم روی مبل سمت چپ  نشسته بود و من وسط و مامانم هم سمت راست.
بابا روبروی ما نشسته بود و از دس من حرص و جوش میخورد. میگفت: آخه تو نباید به فکر این باشی که پس فردا بخوای بری سر کار، با این رشته ها نمیتونی شاغل بشی؟
من میگفتم: آخه کی میخواد بره سر کار. من که اصلا دوست ندارم شاغل باشم. یعنی چی صبح از خونه بری بیرون و غروب آش و لاش بیای خونه. من فقط میخوام دانشگاه قبول بشم. کار هم که دوست ندارم. پس هرچه باداباد.
بابا میگفت: آخه افسانه خانم، یه چی به الهام بگید. آخه برداشته دانشگاه تربیت معلم رو هم جزء انتخابهاش زده. بهش بگید که چقدر رفتن و برگشتن به اون دانشگاه که حصارک کرجه سخته.
افسانه میگفت: نگران نباشید، سرویس داره!
بابا بیشتر جوش آورد و گفت: سرویس باشه یا نباشه، داخل شهر که نیست. آخه چرا به حرفم گوش نمیدی دختر. اینهم رشته است؟ اینهم دانشگاهه؟
من میگفتم: فقط قبول بشم، بقیش مهم نیست. هرکاری بقیه کردن من هم میکنم.
با همه مخالفتهای بابا، دانشگاه تربیت معلم رو هم انتخاب کردم.
من فقط میدونستم از چی بدم میاد. یعنی نه علاقه و نه استعداد خودمو نمیشناختم. (هیچ وقت شرایطی در مدرسه برامون فراهم نشده بود که بتونیم اطلاعات خوبی درباره رشته های دانشگاهی کسب کنیم. فقط سال اول دبیرستان، در درس آمادگی تحصیلی، معلمها، بچه هارو مجبور کردن که در مورد رشته های مختلف تحقیق کنند و کنفرانس بدن. اما ما فقط یه چیزایی جور کردیم و نوشتیم تا نمره بگیریم)
رشته هایی که حاضر نشدم انتخاب کنم اینها بود: کلیه رشته های علوم کشاورزی ( به خاطر اینکه خوشم نمیامد دست به خاک بزنم و گلی بشم!  آخه آبخیزداری هم شد رشته؟ اصلا آبخیزداری یعنی چی؟)، رشته های گفتار درمانی، کاردرمانی ( به خاطر اینکه حوصله و اعصاب زیادی ندارم!)
من نمیدونستم چی دوست دارم. البته این فقط مشکل من نبود. ۱۰۰ رشته انتخابی رو پر کردم و بابا هم مدام، آلارم میامد که اگه در پرکردن خونه های کد رشته ها اشتباه کنی، یهو میفتی علی آباد کتول، پس حواست باشه خودتو بدبخت نکنی!
دوست داشتم رشته تربیت بدنی قبول بشم. ولی اینطور که شنیده بودم، بعد از قبولی در این رشته ها، آزمون عملی هم گرفته میشه. اما من نمیدونستم اگه در آزمون عملی قبول نشم چه اتفاقی میفته.( من که در دوران مدرسه از ورزش فراری بودم و حتی بارفیکس نمیتونستم برم چطوری میتونستم قبول بشم؟) فکر میکردم مجبورم دوباره یک سال دیگه برا کنکور بخونم. ( بعدا متوجه شدم که در صورت عدم قبولی در آزمون عملی، اولین رشته قبولی بعد از این رشته رو میتونی بری ثبت نام کنی)
این رشته رو هم انتخاب کردم اما از انتخاب ۹۰ به بعد. نحوه انتخاب من رشته محوری بود. یعنی مثلا زیست کلیه دانشگاههای موجود در تهران و بعد شیمی کلیه  دانشگاههای تهران الی آخر.
(یادمه یکی از بچه های مدرسه میگفت: من دانشگاه شهید بهشتی قبول بشم، حتی اگه کاردانی شبانه گردگیری کامپیوتر هم باشه مسئله ای نیست!)
در مدت زمانی که منتظر اعلام نتیجه نهایی بودم، با حرفهای این و اون، از انتخابهام پشیمون میشدم. یکی میگفت رشته علوم پایه که فایده نداره، حسابداری قبول بشی خیلی بهتره و از این حرفها.
جواب که اومد، کد رشته قبولی رو در دفترچه دیدم ، دخترخالم که شنید، قاه قاه خندید و وقتی بابا فهمید، گفت: همونی که میترسیدم شد! زیست شناسی جانوری دانشگاه تربیت معلم!
*** *** ***
هنوز هم فهرست رشته های انتخابی که مامان روی کاغذ نوشته بود رو دارم. البته یادم نیست الان کجاست. اما یه زمانی که دم دستم بود و نگاهش میکردم، با خودم میگفتم: یعنی من اشتباه کردم؟

آدرس جدید کافه شکلات: http://cafe-chocolate.ir/

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

سالها دور از آرامش

شاید یکی از دلایلی که نمیتونم از دوران دانشگاه به خوبی و خوشی یاد کنم، بد شانسی های من بوده باشه. اینکه هرچی فکر میکردم یا بهم میگفتن، خلافش اتفاق میفتاد و منو بیچاره میکرد.
*** *** ***
از همون سال اول، به خاطر اینکه بتونیم در امتحانا سربلند بشیم، از بچه های سال بالایی میپرسیدیم: دکتر فلانی چطوری امتحان میگیره؟ تستیه یا تشریحی؟ از کتاب سوال میده یا جزوه؟ حضور غیابو تاثیر میده؟ گزارش کار های آزمایشگاه چقدر نمره داره؟ و …
بچه های دلسوز سال بالایی هم با برداشت شخصی خودشون به این سوالات جواب میدادن. جوابهایی که ممکن بود برای شخص شما غلط از آب دربیاد. اتفاقی که برای من زیاد افتاد و باعث شد در بعضی درسها نمره پائین بیارم یا اصلا نمره نیارم!
فکر کنم تابستان سال ۸۲ بود و مصادف بود با ماجراهای ۳۰یا۳۰ . با وجودیکه دانشگاه ما از مرحله پرت بود و نه دانشجوها اعتصابی میکردن و نه در خود شهر کرج خبری بود، با این وجود تبعات، ماجراهای دانشگاهها، به دانشگاه ما هم کشیده شد. امتحانات بعضی دانشگاهها به تاخیر افتاد. روز اولی که رفتیم امتحان بدیم متوجه شدیم که امتحانات پایان ترم قراره در دو نوبت برگزار بشه. سری اول در تیرماه و سری دوم برای دانشجوهایی که در تیرماه امتحان ندادن، شهریورماه.
روز اولین امتحان، من هم وسوسه شدم که امتحان تیر رو بی خیال بشم و شهریور بیام. با خودم کلنجار رفتم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم خودمو از شر امتحانا خلاص کنم و امتحان رو دادم.
امتحان درس ریاضی که به نفعمون شد. چون خود استاد و همکاری که آورده بود حسابی بهمون کمک کردن و کم مونده بود خودکار رو بگیرن خودشون بنویسن! اما این استاد برای دانشجوهای شهریور تلافی کرد و تقریبا ۹۰ درصد دانشجوهایی که شهریور امتحان دادن افتادن!
اما از همون ترم بود که من سر یکی از امتحانات شوکه شدم و دیدم خیلی از حرفهایی که دانشجوهای سال بالایی زده بودن، درست نبوده. برای مثال امتحان جانور شناسی با اقای دکتر صدر زاده.
میگفتن: جانور شناسی با دکتر صدر زاده که دیگه خوندن نداره. ولش کن. روزنامه وار بخون. امتحانش که تستیه، نیاز نداره در طول ترم بخونیش.
قبل امتحان، استاد گفت اگه کسی میخواد شهریور بیاد، قبل گرفتن برگه سوالات بلند بشه. من هم سر جام نشستم و امیدوار بودم که اینهمه درسی که خوندم به کمکم بیاد. اما وقتی سوالات توزیع شد دیدم که بدبخت شدم! تستی کجا بود؟ درسته بعضی سوالات جوابش یک کلمه ای بود ولی هرچی بود تستی نبود! داشتم سکته میزدم. بعدا متوجه شدم که با وجودیکه درس رو خونده بودم، اما حجم درس و نحوه خوندن من به نحوی بود که ممکن بود از عهده امتحات تستی هم برنیام. نتیجه این شد که این درس رو افتادم!
تا اینکه مدل سوالات این استاد دستم اومد و تونستم جانورشناسی ۱ رو که مجدد گرفتم و بعد جانورشناسی ۲ رو پاس کنم و برای درس پرندگان هم که اصلا سر جلسه در طول ترم نرفته بودم (چون استاد، حضور غیاب نمیکرد) جزوه دانشجوهارو گرفتم و با برنامه ریزی که کردم تونستم به خوبی بخونم و نمره مناسبی بگیرم. ( اسنادش هم موجوده که چطوری این درس رو خوندم. حجم جزوه زیاد بود و متن درس هم سنگین. اسامی زیاد بود و حتی تلفظش هم دشوار. جدولی کشیدم و ویژگیهای خاصی که در متن درس برای اکثر پرنده ها اشاره شده بود رو روبروی اسم جانور نوشتم و “ترین” هارو مشخص تر از بقیه علامت گذاشتم. فکر کنم چها برگه آچهار رو دو تا دو تا از طول بهم چسبونده بودم و جدول طول و درازی رسم کرده بودم که بشه با یک نگاه هم مروری روی درس داشت. خودم از شیوه خوندنم حال کرده بودم!)
نه فقط برای درس جانورشناسی از حرفهای بچه های سال بالایی نامید شدم، که برای یکسری درسهای دیگه هم در طول ترم های اول تا سوم، حسابی مایوس شدم. وقتی سر جلسه مینشستم از اون سادگی و نحوه سوالاتی که بچه ها گفته بودن خبری نبود. مشکل از من بود که روی این حرفها حساب کرده بودم و مشکل بدتر این بود که من هنوز یاد نگرفته بودم چطوری برای درسهای دانشگاه درس بخونم. من که برای امتحانات مدرسه خودمو میکشتم و با نمونه سوالات سالهای قبل اینقدری خودمو آماده میکردم که چشم بسته به سوالات امتحانات مدرسه جواب میدادم، تلاشهای من جوابگوی امتحانات دانشگاه نبود.
*** *** ***
آخرین جلسه کلاس شیمی ۱ بود که به خاطر سرفه، استاد عذرمو خواست و در واقع از کلاس بیرونم کرد! سر امتحانش هم یک سوال از جلسه آخر داد که من نتونستم جواب بدم. خوشبختانه این درس رو با نمره درخشان ۱۰ پاس کردم!
*** *** ***
آزمایشگاه شیمی۲! شنیدن یا خوندن اسم این درس هم هنوزم که هنوزه لرزه به تنم میندازه. درطول ترم با ازمایشهایی که انجام میدادیم قرار بود مشخص کنیم که در محلول مچهولی که استاد بهمون داده، چه عناصری وجود داره. در واقع یک جلسه درس داشتیم و یک جلسه هم مچهول.
محلول کذایی رو هزار بلا سرش میاوردیم که به نتیجه برسیم چه توشه! من از همون موقع هم بد شانس بودم. لوله های حاوی مچهول من در دستگاه سانتریفوژ میشکست و میزان مچهول کمی که یدک نگهداشته بودم هم با راههایی که میرفتم به نتیجه برسم، اگه سالم باقی میموند، معلوم نبود نتیجه درستی به من بده!
شکستن لوله در سانتریفوژ، چندین بار برای من اتفاق افتاد و بچه های کلاس هم برای من ناراحت بودن که چرا من اینقدر بدشانسم؟
امتحان کتبی رو هم که دیگه … .روی برگه یکسری عنصر و یکسری فلش که یه چیزایی روش نوشته شده بود، همراه با تعداد زیادی جاخالی! قرار بود جاهای خالی رو با اسم عنصر یا ماده تشکیل شده پر کنیم. باید دوگوله هاتو به کار بندازی که چه بلایی سر چه عنصری بیاری نتیجش میشه یک ماده قهوه ای! نتیجه این شد که آز شیمی ۲ رو افتادم!
دلم از این میسوخت که این درس رو در سرویس دانشگاه، صبح هایی که میرفتیم دانشگاه، خیلی میخوندم! اما خوندن من نتیجه نداد :(
بار دوم که این درس رو گرفتم، باز همون استاد خشن و عنق قبلی سر کلاس اومد. خوشبختانه رعایت مسائل امنیتی رو کردم و اتفاقی سر مچهول ها نیفتاد. برگه کتبی امتحان رو که دادن، هیچی به ذهنم نمیرسید. اینکه چی باید بنویسم داشت داغونم میکرد. خیلی خونده بودم. تمام واکنشهارو هزار بار و از حفظ روی کاغذ نوشته بودم و به نظر خودم آمادگی کاملی داشتم.
یادمه روی صندلی و روبروی تخته سیاه نشسته بودم. خیلی به مغزم فشار آوردم و میخواستم گریه کنم. اما به تدریج امدادهای غیبی! به سراغم اومد و تونستم یه چیزایی بنویسم. یادم نیست چند شدم ولی فکر کنم نمره خوبی بود.
*** *** ***
یکی دیگه از درسهایی که افتادنش از بیخ گوشم گذشت، ( فکر کنم اسمش) زیست تکوینی بود. یه جلسه استاد دیر کرد و زنگ زده بود خودش یک جلسه کلاس فوق العاده و بدون هماهنگی بچه ها گذاشت. یکی از اساتید هم حرفهای بچه هارو به استاد منتقل کرد و نتیجه این شد که استاد از این رو به اون رو شد.
تحقیق- ترجمه- کنفرانس. استاد برای همه بچه ها چند صفجه ترجمه داد که باید ارائه میدادن. اولین بار در کل دوران دانشگاه، برگه های این درس رو ترجمه کردم! استاد دیگه خودش درس نداد و آخر ترم هم گفت که امتحانم سخت نیست و روزنامه وار بخونید و سوالات تستیه.
اما من که دیگه گول نمیخوردم بدون توجه به حرف استاد درس رو خوندم. نتیجه این شد که سوالات از تستی بود تا تشریحی و جاخالی و یک جوابی! بچه ها حسابی شوکه شده بودن و فحش میدادن.
*** *** ***
امکان نداره دکتر خاوری از یادم بره. آمار زیستی داشتیم. درسی که بچه های سال بالایی میگفتن یا ۱۹-۲۰ میشی یا ۱-۲
برگه سوالات رو دادن و من با یک برداشت اشتباه از سوال، در جواب دو سوالی که بهم مرتبط بود اعداد اشتباه بکار بردم و نتیجه این شد که فقط فرمولهام درست بود!
زمانی متوجه شدم که برگه رو داده بودم و راه بازگشتی نبود. خودمو برای نمره ۱ آماده کرده بودم اما فکر کنم شدم ۶! یکی از بچه ها وقتی دید من چقدر از نمره ۶ خوشحال شدم تعجب کرد و گفت نمیخواستم بهت بگم که ناراحت نشی. اما من که فکر میکردم ۱ میشم خیلی هم خوشحال شدم.
سر همین امتحان، با ماشین حسابی که از برادرم گرفته بودم، نتونستم جذر رو حساب کنم. داشتم دیوانه می شدم. از بچه ها که خواستم ماشین حساب بگیرم، استاد داد زد و گفت برگه رو میگیره. از استرس داشتم پلاسیده می شدم! بالاخره یه جوری امتحان رو جمع جور کردم، در حالیکه میدیم اعدادی که روی برگه بچه ها هست مختصر تره و مثلا چهار رقمیه. اما برای من ۸ رقمی شده بود!
*** *** ***
یکی دیگه از امتحانهای تلخ، امتحان ازمایشگاه سیستماتیک گیاهی بود.در ازمایشگاه سیستماتیک، یکسری گیاه خشک رو که چسبونده بودن روی کاغذ، باید اسم و سایر مشخصات رده بندیشونو حفظ میکردی.
اون موقع، موبایل دوربین دار یا نبود یا مثل الان اینقدر گسترش پیدا نکرده بود ( دقیق یادم نیست) اما دوربین دیجیتال تازه داشت گسترش پیدا میکرد و من هم داشتم اما برای درسهای آزمایشگاه ازش استفاده ای نکردم. بعضی بچه ها با دوربین فیلم برداری از نمونه ها فیلم گرفته بودن.
از طرفی نداشتن استعداد نقاشی کردن، باعث شده بود نتونم تصویر گیاهان رو خوب برای خودم توی دفتر بکشم. اما با این وجود به نوبه خودم خیلی زحمت کشیده بودم و فکر میکردم که به خوبی از عهده امتحان بربیام.
روزی که امتحان داشتیم، مصادف بود با روز انتخاب واحد. ( ماجرای انتخاب واحد هم برای خودش یک مطلب مفصله!). یادمه وقتی که استاد نمونه هارو گذاشت جلوم تا اسمشونو بنویسم، بعضیهارو که نتونستم بشناسم و بعضی رو هم اشتباه نوشتم. اصلا باورم نمیشد که نتونسته باشم نمونه هایی که فکر میکردم به خوبی به ذهن سپردم رو تشخیص بدم. استاد هم متوجه حالت من شده بود ولی نمیتونست معجزه ای کنه! البته نمره پائینی نگرفتم اما اصلا باورم نمی شد که نتونسته باشم از تمام تلاشهای یک ترم، بهره بهتری داشته باشم!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

قورباغه ات را مغزی نخاعی کن!

فکرشو بکن روز امتحان فیزیولوژی جانوریه. داخل یه ظرف کاعذهایی تا شده که روی هر کدوم اسم آزمایشی که باید انجام بدی نوشته شده. حالا باز فکر کن که کاغذ رو باز میکنی و ازمایشهای مربوط به قورباغه تو افتاده! حالا به من بگو چه حالی بهت دست میده؟
*** *** ***
دانشجوهای گرایش گیاهی، یک ترم زودتر از ما آز فیزیولوژی ۱ رو گذروندن. شنیده بودیم که روی وزغ، آزمایشهای مختلفی میکنن. مثلا اول مغزی نخاعی میکنن بعد به میله آویزون میکنن و سر از تنش جدا میکنن! یا مثلا همونطور که دستشون گرفتن، لوله در مخرجش میکنن تا ادرارشو بگیرن! یا پوست پاشو پاره میکنن و روی عضله و عصب پاهاش ماده تحریک کننده میریزن.
شنیده بودیم که روز امتحان پایان ترم، اکثر بچه های گیاهی، حاضر شدن نمرشون کم بشه ولی با وزغ، ازمایشی انجام ندن. تا اینکه یک ترم گذشت و نوبت به ما رسید. یادم نیست که چطوری این ترم عذاب آور رو گذروندیم. چون دو ترم ازمایشگاه فیزیولوزی داشتیم و هر دو ترم هم وزغ!
ازمایشهامون چند نوع بود. جلسات مولاژ مغز و قلب و تنفس و مغز و قلب واقعی گوسفند. آزمایشهای روی وزغ و یکسری ازمایشها هم از خون خودمون بود.( در این مواقع من مدل می شدم و لانست رو به استاد میدادیم و اون هم به انگشت من ضربه محکمی میزد و خونم در میامد. خون رو در لوله موئین میکردم و اگه بین خون، هوا میفتاد باید دوباره این عمل رو تکرار میکردیم.)
یک بار هم باید ادرار خودمون رو میگرفتیم. البته در فیگورهای مختلف! (اول آب خالی میخوردیم و نمونه میگرفتیم، بعد آب هندوانه و بعد مثلا چای. من و سارا که شنیده بودیم خوردن یک پارچ آب هندوانه و باقی قضایا خیلی مشکله! و حتی خود من در آزمایشگاههای طبی هم از دادن نمونه ادرار داخل خود آزمایشگاه معذورم ( شرحش قبلا اومده!) در نتیجه به استاد گفتیم ما نمیتونیم نمونه بدیم. به سارا گفتم استاد که نمیتونه بگه شلوارتونو بکشید پائین ببینم مشکل دارید یا دارید دروغ میگید! این فکر در ساعات ابتدایی کلاس به ذهنمون خطور کرد و همگروهی فداکارمون که متخصص مغزی نخاعی کردن بود هم اون جلسه نیامده بود. در نهایت اون جلسه رو از ادرار  یه دانشجوی فداکار دیگه کمک گرفتیم!)
یادمه بچه ها معمولا با هم مولاژهارو میخوندن و به هم کمک میکردن. من هم درحدی بلد شده بودم که بتونم نمره قبولی بگیرم. مشکل اینجا بود که حتی گروه های مختلف در زمان کلاس نمیتونستند به هم کمکی کنند. و همون جلسه هم استاد، درس رو میپرسید و تو باید بخشهای مختلف قلب و مغز رو براش میگفتی.
کلاسهای وزغ هم جای خودشو داشت. و من خودم تا قبل امتحان پایان ترم، وزغ رو مغزی نخاعی نکرده بودم. روز امتحان که به من ازمایش عصب عضله وزغ افتاد، سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.به کمک یک پارچه در ازمایشگاه که بی شباهت به لنگ نبود!، قورباغه رو در دستم جابه جا کردم و برای اولین بار سوزن مخصوص رو در ناحیه ای که باید مغزی نخاعی می شد فرو کردم و .. . قورباغه بیچاره در دستای من داشت جان میداد. خوابوندمش روی سینی تشریح و بقیه کارهارو انجام دادم. خدارو شکر میکردم که ازمایشی که باید با لوله موئین، ادرار وزغ رو میگرفتیم به من نیفتاد!
این امتحان هم به خوبی و خوشی پاس شد اما هنوز هم وقتی یاد نگاه ملتماسه  وزغهایی که در سینک ظرفشویی ازمایشگاه که یه توری فلزی هم روی سینک بود و شیر آب هم باز بود و خیلی باریک در سینک جاری می شد، میفتم، با خودم میگم چه خوب شد اون دوران هم تموم شد…
مطالبی پیرامون مغزی نخاعی کردن قورباغه:
http://nazanindelshadian.blogfa.com/
http://bioclub.parsiblog.com/
http://www.mybiology.blogfa.com/

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

آن روزِ امتحان….

غروب، به سارا زنگ زدم و قرار شد فردا با متروی ساعت ۶ صبح کرج، بریم دانشگاه. قرار بود زودتر برسیم دانشگاه تا مروری داشته باشیم به امتحان درس فیزیولوژی. امتحانی که معلوم نبود که پاس کنی یا نه. استادی که در طرح سوالات عجیب غریب بین دانشجوهای زیست شناسی به خوبی شناخته شده بود.
ساعت ۶ صبح سوار متروی کرج شدم و در واگن خانمها نشستم. خبری از سارا نبود. گفتم شاید نتونسته به متروی این ساعت برسه. حوصله مرور جزوه هارو نداشتم. کیف رو زیر و رو کردم و دعاهایی که تو کیفم بود خوندم. در تمام طول مسیر دلهره عجیبی داشتم. انگار یه حسی بهم میگفت که قراره اتفاق بدی بیفته. با خودم میگفتم حتما به خاطر امتحانه. تو تمام تلاشتو کردی. هر چه باداباد!
*** *** ***
وقتی قطار در ایستگاه نگه داشت، با عجله پیاده شدم تا به اتوبوس دانشگاه برسم. اتوبوسهایی که به میدان دانشگاه واقع در خیابان حصارک کرج میرفتن، در کنار اتوبوسهای مسیرهای دیگه قرار داشتند و یک برگه آچهار که روش نوشته بود میدان دانشگاه، روی شیشه چسبونده بودن. با عجله سوار اتوبوس شدم و با نگاهم دنبال سارا میگشتم. اما سارا نبود.
وقتی اتوبوس حرکت کرد باز هم حس دلهره همراه من بود و لحظه به لحظه هم شدیدتر می شد. تا به جایی که حس کردم دارم مسیرهای جدیدی میبینم. با خودم گفتم شاید به خاطر اینه که مدتیه با مترو نیامدم و مسیرهایی که اتوبوس داره ازش میره برام ناآشنا شده. با این وجود نتونستم خودمو آروم کنم. تا اینکه رسیدیم به میدان دانشگاه. میدانی کوچک در محوطه ای سرسبز که در اطراف میدان، تابلوی دانشگاه ازاد خودنمایی میکرد.
تازه فهمیدم که دلهره من بی دلیل نبوده. من اتوبوس رو اشتباه سوار شده بودم!
با عجله خودمو به جلو و در نزدیکی راننده رسوندم و گفتم آقا من میخواستم برم حصارک. راننده که فکر کرده بود من دارم اونو متهم میکنم گفت: خوب خودت اشتباه سوار شدی به من چه؟ من گفتم: حالا چکار کنم؟ من بلد نیستم.  راننده که از دست من کفری شده بود با خشونت جواب داد که برو اون سمت خیابون. و بعد کرایه ای رو که بهش داده بودم پسم داد. انگاری فکر کرده بود که به خاطر کرایه ای که دادم دارم متهمش میکنم!
حالا باز جای شکرش باقیه که بهم گفت کدوم سمت برم وگرنه در همون مسیری که اتوبوس بود وایمستادم تا سوار ماشین بشم و این یعنی اینکه هیچ ماشینی منو به حصارک نمیبرد.
دانشگاه ازاد کرج در گوهردشت واقع بود و من که در کل دوران زندگی و دانشجویی فقط به حصارک کرج اومده بودم و حتی از جلوی درب دانشگاه و از نزدیکی مسیر اتوبوسهای ازادی-حصارک، اونورتر نرفته بودم، پیدا کردن مسیر و اینکه باید کجا برم و چی سوار بشم، مثل یک کابوس وحشتناک بود.
رفتم اون سمت میدان و کیفمو نگاه کردم. شب قبل، وقتی پولهای کیف رو چک کردم، با خودم گفتم من که فقط میرم امتحان میدم و برمیگردم، پس چرا پول اضافی با خودم ببرم. بنابراین به میزان کرایه همون روز پول تو کیفم گذاشته بودم!
یکی دو تا ماشین از جلوم رد شد تا اینکه یه تاکسی نگه داشت تا مسافرینش رو پیاده کنه. من گفتم حصارک میرید؟ گفت اتوبوس اشتباه سوار شدی؟ گفتم آره. گفت بیا بالا.
به محض اینکه سوار شدم گفتم آقا من ۵۵۰ تومن بیشتر همراه ندارم ها! راننده با خونسردی گفت: اشکال نداره دخترم من اصلا ازت پول نمیگیرم.
نفس راحتی کشیدم و به این فکر میکردم که چرا به خاطر عجله و استرس امتحان، استرس بدتری به خودم وارد کردم. راننده تا زمانیکه برسیم به حصارک و میدان دانشگاه، مدام صحبت کرد. گفت من هم دخترهام مثل شما دانشجو هستند و فلان جا درس میخونن. تا حالا زیاد پیش اومده که دانشجوها مثل شما اتوبوس رو اشتباهی سوار شده باشن. شما باید اون اتوبوس که کنار اتوبوس فلان مسیر هست رو سوار بشید و … .
تا برسیم دانشگاه، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. وقتی رسیدم درب دانشگاه، راننده خواست منو داخل محوطه هم بیاره که گفتم ممنون، نمیزارن بیایید تو.
دستمو دراز کردم تا همون میزان پولی رو که داشتم بهش بدم. اما راننده گفت: من که گفتم اصلا هیچی نمیگیرم. شما هم مثل دختر خودم.
با وجودیکه خیلی اصرار کردم ولی باز هم کرایه رو قبول نکرد. دعای خیر براش کردم و راننده به مسیرش ادامه داد.
*** *** ***
اتوبوس داخلی دانشگاه نگه داشته بود و دانشجوها داشتن سوار میشدن. با عجله سوار شدم و دیدم که سارا روی صندلی نشسته. گفت کجا بودی؟ گفتم ماجراش طولانیه!
وقتی رسیدیم سر جلسه، به سارا ماجرا رو گفتم. سارا هم گفت که اتوبوس مترو از داخل شهر اومده و  بنابراین اونهم بجای اینکه لاقل نیم ساعت زودتر برسه دانشگاه، همزمان ما من رسیده بود. سارا میگفت که اونهم در تمام طول مسیر دلهره شدیدی داشته و فکر میکرده اتوبوس رو اشتباه سوار شده!
بگذریم که امتحان رو در حدی تونستم جواب بدم که با نمره لب مرز، پاس شدم، اما این خاطره امتحان، هیچ وقت از یادم نمیره.
*** *** ***
این فکر که اگه بجای اون راننده، کسی منو سوار میکرد که از بی اطلاعی من به شهر سواستفاده میکرد و مسائل ناجوری به وقع می پیوست یا اینکه کسی با اون میزان پول منو سوار نمیکرد که ببره دانشگاه و من هم در نهایت این درس رو میفتادم، تا مدتها ذهنمو مشغول کرده بود.
تا مدتها این راننده رو دعا میکردم و احساس میکردم که این راننده، فرشته ای بوده از طرف خدا.
از این ماجرا فقط دوستانم مطلع هستند و من هیچ وقت در خانواده مطرحش نکردم. سرزنشهایی که به خاطر عجله و بی دقتی و  اینکه چرا پول بیشتری همراه خودم نمیبرم، به سوی من سرازیر می شد و من تا مدتها کلافه می شدم و خانوادم هم هر روز نگران می شدن که من دوباره اتوبوس اشتباه سوار میشم یا نه.

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

بوردا; بهشت پنهان

افشین نوشت: مجله بوردا برای بچه‌های نسل من اولین مواجهه با جنسیت محسوب میشود. چه بسیار دفعاتی که با ژستی متفکرانه همراه مادر شروع به ورق زدن شماره‌های مختلف این مجله میکردیم ولی در اصل بدنبال همان تبلیغ‌های شامپو و صابون و کرم بدن بودیم! ادامه مطلب…
*** *** ***         *** *** ***         *** *** ***
خیلی اذیت شدم تا بالاخره بابا رو راضی کردم که من از خیاطی خوشم نمیاد. بابا اصرار داشت که تو که اینهمه چیز یاد گرفتی، خیاطی رو هم یاد بگیری، خیلی عالی میشه، اصلا دختری که خیاطی بلد نباشه به درد شوهرش نمیخوره!
حالا بالا برو پائین بیا که بابا جان، دوره زمونه عوض شده. یه زمانی هنر دختر به خیاطی و گلدوزی و قالی بافیش بود، اما الان تعریف هنر برای دختر و پسر عوض شده. اگه کسی خیاطی بلد نباشه، گناهی مرتکب نشده.
یک بار هم مامان گوشمو گرفت که بشین تو این تابستونی خودم خیاطی بهت یاد بدم، اما من کسی نبودم که زیر بار برم. اصلا حوصله و اعصاب خیاطی رو نداشتم. یک بار هم رفتم از یکی از آموزشگاههای خیاطی، ساعت و هزینه کلاسهاشو پرسیدم. اما وقتی دیدم که حداقل سه روز در هفته و هر روز هم ۳-۴ ساعت باید سر کلاسی بشینم که علاقه ای بهش ندارم، دیدم بهتره که بی خیال بشم و یه جور دیگه ای بابا رو هم بی خیال کنم. بابا میگفت لااقل باید بتونی وقتی زیپ و خشتک شوهرت پاره شد خودت بدوزیش و مجبور نشی بدی مادر شوهرت! اون موقع میگن پس این دختره چی بلده؟!
*** *** ***
از همون وقتی بچه بودم، مامان برام لباس میدوخت. بهترین لباسهارو در روزهای عروسی اقوام، من میپوشیدم. وقتی هیچ کسی لباس عروس نداشت، من لباس عروس میپوشیدم و پز میدادم. لباسهام، مامان دوز بود وقتی که مغازه های لباس فروشی لباسهای متنوع و قشنگی نداشتن.
مامان میگه: بعد از انقلاب و زمان جنگ، جنسهای خارجی به کشور نمیامد و تولیدی های داخلی خیلی سعی میکردن که جنسهای خوبی عرضه کنند. اما هرچی زور میزدن، نمیتونستم  روزهای قبل از انقلاب رو جبران کنند. قبل انقلاب، جنسهای خارجی و مواد اولیه مرغوب تری وارد کشور می شد. لاقل افرادی که وضع مالی خوبی داشتن میتونستن از این جنسها استفاده کنند. اما زمان بچه های ما قحطی اومد. برا همین هم من خودم لباس میدوختم و تن بچه هام میکردم.
همزمان با بچه داری و معلمی و سر و کله زدن با حداقل ۴۰-۵۰ دانش آموز در هر کلاس، مامان، خیاطی میکرد. اسنادش هم موجوده که چه لباسهای قشنگی برای من دوخت. از الان بگذریم که بچه ها میتونن هم سایز و هم سلیقه خودشون یه چی در مغازه ها پیدا کنن، زمان ما این طور نبود.
*** *** ***
هر وقت مامان مشغول خیاطی می شد، در طبقه ی کوچیکی که با چند تا پله به پشت بام منتهی می شد، کنار انبوه وسایل و ملزومات خیاطی، مجلات رنگ وارنگی پیدا می شد که میتونست مارو آروم کنه و مامان هم بتونه به خیاطیش برسه. تمام مجلات با روزنامه جلد شده بود و رنگ و روی روزنامه حاکی از این داشت که مدت زمان زیادی از خرید مجلات میگذره. روزنامه هایی که به رنگ زرد متمایل شده بود و روز به روز نازکتر می شد.
با ولع به عکسها و تبلیغات مجلات نگاه میکردیم و وقتی به عکسها و لباسهای بچه ها میرسیدیم، میگفتیم مامان از این برام بدوز. وقتی مامان میدوخت، میگفتیم چرا مثل عکس نشد؟ حالا مگه مامان میتونست مارو قانع کنه که اونها عکسه و خارجیه و این حرفها!
مامان از قبل انقلاب، بوردا میخرید. بعد انقلاب خریدش سخت تر شد و بعد از چند سال، بوردا، ناپدید شد. تا اینکه دوباره از اواخر دهه ۷۰، فروشنده های لوازم خیاطی، وقتی میدیدن خیاطی میکنی یا قابل اعتمادی، میگفتن بوردا هم بخواهید داریم. یادمه اولین باری که بعد مدت طولانی بوردا خریدیم، قیمتش ۳ یا چهار هزار تومن بود. مامان میگفت تعجبه دارن میفروشن و عکسهاشو هم سیاه نکردن!
در مدتی که بوردا ناپدید شده بود و فقط خیاطها میتونستن از کانالهای که داشتن، این مجلات رو خریداری کنن، مجله ای به نام “برش” به بازار اومد که تصاویرش نقاشی بود و حتی الگوهاش هم قابل اعتماد نبود.
*** *** ***
وقتی در عوالم بچگی بوردا رو ورق میزدیم، انگار میرفتیم در یک دنیای دیگه و طلسم می شدیم. دنیایی که به نظرمون بهشت بود! لباسهای خوشگل، بستنی ها و خوراکیهای خوشمزه، لوازم آرایش های جذاب، خانمهای خوشگل و خوش اخلاق، مرد های خوش تیپ و خوش هیکل و بدون ریش سیبیل!( و حتی بدون مو در بدن!!!). برای ما در اون روزها، بهشت خیلی ساده و در عین حال زیبا و فریبنده بود. بهشتی که فقط در “بوردا” یافت می شد.
یادمه، یکی از صفحاتی که من خیلی دوست داشتم، عکس گربه داشت! از همون موقع عاشق گربه بودم. ولی گربه ی بوردا رو میدیدم فکر میکردم شبیه این گربه در ایران پیدا نمیشه!
بین انبوه بوردا ها، نقشه های گنجی پیدامیکردیم که نمیدونستیم قراره با دنبال کردن خطهای رنگیش به کجا برسیم. اون نقشه های گنج، الگوی لباسها بودن! هر خط با یک رنگ و یک مدل کشیده شده بود و مامان از روی اونها، الگو در میاورد. نمیدونستیم که مامان چطوری میتونه تشخیص بده هر خط برای کدوم لباسه!
یکی از مجلات، نقشه گنج نداشت. از قضا از بین سایر مجلات هم تعدادصفحات بیشتر و تصاویر زیباتری داشت. وقتی شروع میکردی به ورق زدن، آدمها، لخت تر می شدن!
اول خانمها کت و دامن و شلوار و بعد پیراهن آستین کوتاه و بعد دامن کوتاه تا میرسید به … . اقایون هم همینطور. اول تصاویر آقایون پوشیده و خوش تیپ و بعد اقایون خوش هیکلی که زیر پوش و مایو پوشیده بودن!
این صفحات از این مجله بدون الگو، فرسوده تر از بقیه صفحاتش شده! چون از همه بیشتر دیده شده!
مامان در توضیح اینکه این مجله چرا الگو نداره میگفت: زمان شاه، کد لباس رو از این مجله یادداشت میکردی و سفارش میدادی از خارج برات میاوردن. زری خانوم هم یک لباس برای شهاب سفارش داد آوردن!
وقتی مامان اینو میگفت من ناراحت می شدم و میگفتم: یعنی ما نمیتونیم سفارش بدیم؟ مامان میگفت الان که دیگه نه ولی اون موقع هم خیلی لباساش گرون بود. من عاشق یکی از تی شرتهای این مجله بودم که عکس پینوکیو داشت.

*** *** ***
بعد از شهرت بوردا در ایران، تمام مجلات خیاطی بین مردم، به نام بوردا نام گذاری شدند. شاید الان هم خانمهایی باشن که وقتی مجلات خیاطی و مدل لباس ایرانی رو میبینن به فروشنده بگن: آقا بوردای خارجی نداری؟ من بوردای ایرانی نمیخوام!!!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

چند خاطره از روز مامان!


تصویر بالا، به نظرم نوستالژیک ترین تصویریه که هم نسلهای ما از مادر دارن. منظورم اینه که این تصویر، چه به صورت گوبلن و چه پوستر و یا نقاشی پشت وانت و کامیون،از همان بچگی در ذهنمون نقش بسته. اون موقع وقتی این تصویر رو در خونه مادربزرگم میدیدم با خودم فکر کردم: چرا تو خونه هر کسی که میری این عکس رو آویزون کردن؟ این مادر و بچه به کجا دارن نگاه میکنن؟
*** *** ***
بچه که بودم، هر وقت روز مادر نزدیک می شد، به خاطر اینکه من و برادرام پولی نداشتیم که برا مامان چیزی بخریم، بابا هم  اهل خرید هدیه نبود، دلمون برا مظلومیت مامان میسوخت. یه کمد قهوه ای رنگ دو در در طبقه دوم داشتیم، که محل قرارگیری اقلامی بود که کمتر استفاده می شد و یا اصلا استفاده نمیشد و در واقع نو بود. در سمت چپ که طبقه طبقه بود، ایام دهه فجر، مثل کلاسهای مدرسه، تزئین می شد. حتی من در مقطعی از زمان، اسباب بازیهامو به صورت خیلی رمانتیک توش چیده بودم.هر وقت روز مادر نزدیک می شد، از لوازمی که در این کمد بود، برمیداشتیم و کادو میکردیم و به مامان میدادیم. یادمه یه بار برادرم بهم گفت تو از همون نقاشیهای خرچنگ قورباغت بکشی کافیه! من هم از همون نقاشیها کشیدم و به مامان هدیه دادم.

*** *** ***                   *** *** **
هر وقت روز تولد حضرت فاطمه می شد، در زنگ تفریح و سر صف، به دانش آموزانی که اسم فاطمه یا زهرا داشتند، جایزه میدادن. خیلی کم پیش میامد که بقیه القاب حضرت فاطمه رو هم مد نظر داشته باشن. اما من و بقیه دخترهایی که اسمشون فاطمه و زهرا نبود، در این ناراحتی بودیم که مگه اسم ما مشکلی داره؟ ما باید چکار کنیم که اسممون عوض بشه؟ وقتی میرفتیم خونه به مامان میگفتیم نمیشد اسم مارو هم یه اسمی بزارید که بهمون جایزه بدن؟:(

*** *** ***                   *** *** **
زمان مدرسه، تکلیفمون مشخص نبود. از یه طرف میگفتن معلم، مادر دوم شماست، از طرفی هم قرار نبود مثل روز معلم، هدیه ای برای معلم بگیریم. بنابراین، هرکسی که معلم رو بیشتر دوست داشت یا می خواست پاچه خواری کنه، برای معلمش در روز زن هم هدیه میخرید. در این مواقع، دانش آموزانی که هدیه نخریده بودن، با نفرت به افرادی که هدیه میدادن، نگاه میکردن!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

وقتی نعلبکی شکست…

وقتی نعلبکی شکست، لای روزنامه پیچوندمش و در سطل زباله حیاط انداختم.گقتم اینجوری شاید مامان متوجه نشه و ندونه من نعلبکی رو شکستم.
به خاطر ندارم که چند سالم بود. وقتی موقع ظرف شستن، نعلبکی از دستم افتاد توی سینک و شکست و چند تکه شد، رفتم قایمش کردم تا یه وقت مامان دعوام نکنه. آخه اون موقع مثل الان نبود که بگن فدای سرت. اگه نشکنه که کارخونه های چینی سازی ورشکست میشن!
اما بالاخره گندش درومد. یه نعلبکی شکسته در حیاط پیدا شد. اما من به روی خودم نیاوردم که کار من بوده!
*** *** ***
سال اول راهنمایی بودم. در حیاط مدرسه بازی میکردیم. فکر کنم بازی دزد و پلیس بود. یکی از بچه ها از پشت مقنعه منو گرفت تا منو نگه داره. احساس بدی بهم دست داد. دستمو بردم زیر مقنعه و زنجیر طلا اومد تو دستم. زنجیرم پاره شده بود :(
بجای ناراحت بودن از پاره شدن زنجیر، از عکس العمل مامان نگران بودم. تو ذهنم تجسم میکردم که الان مامان چی بهم میگه؟
بعد از مدرسه، با زینب رفتیم طلا فروشی. طلا فروشه گفت که یا باید عوض کنی یا باید جوش بدیم. پرسیدم اگه جوش بدیم معلوم میشه که پاره شده؟ اونهم گفت اره. برای همین زنجیر رو گرفتم و با ناراحتی و لب و لوچه آویزون برگشتم خونه.
با ترس و لرز به مامان گفتم که زنجیرم پاره شده. برخلاف انتظارم، مامان دعوا نکرد. غروب رفتیم و قرار شد یه پولی بزاریم و زنجیر رو عوض کنیم. و من صاحب یه زنجیر طلای جدید شدم :)
*** *** ***
پیش دانشگاهی بودم. روز بعد از تولدم بود. وقتی در خونه رو بستم، احساس کردم یقه لباس داره اذیتم میکنه. از روی مقنعه، یقه رو به پائین کشیدم. سر کلاس زمین شناسی بود که دستمو بردم زیر مقنعه تا آویز جدیدی که مامان برای تولدم خریده بود رو لمس کنم. اما زنجیر اومد توی دستم. برای دومین بار و بعد چند سال دوباره زنجیرم پاره شده بود اما با این تفاوت که آویزم ازش افتاده بود و گم شده بود.
درس رو ول کردم و زیر میز دنبال آویز گشتم. دلم میسوخت که هنوز یک روز هم از عمر آویز نگذشته. رفتم دفتر مدرسه و زنگ زدم خونه . گریه کردم :( قرار شد توی خونه و دم در رو نگاه کنن ببینن اونجا نیفتاده. ناظم مدرسه که اشک و زاری منو دید گفت با مستخدم میفرسته تا راه مدرسه تا خونه رو بگردیم شاید زمین افتاده باشه. رفتم حیاط مدرسه رو ببینم که دیدم دم در حیاط آویزم خودنمایی میکنه. خوشحال و شادان برگشتم دفتر مدرسه و ناظم گفت دیدی چقدر الکی گریه کردی!
دلم از این می سوخت که هدیه تولدم رو گم کرده بودم. میترسیدم که مامان چی بهم میگه :(
*** *** ***
اول راهنمایی رو پشت سر گذاشته بودم و  ایام تابستان بود. اون زمان دوست داشتم ناخنهامو بلند کنم. بلد نبودم که اگه بخوام ناخنهای بلندم قشنگ باشه باید سوهان بزنم و صد تا بلای دیگه سرش بیارم. وقتی با برادرم دعوا میکردم، اونهم میرفت چای ناخنهای منو که روی پوستش کشیده شده بود رو به مامان نشون میداد. مامان خیلی منو دعوا میکرد و میگفت که با انبردست ناخنهامو میکشه :( مامان در دعواها، هیچ وقت طرف منو نمیگرفت. حتی وقتی حق با من بود. من هم از تنها وسیله دفاعیم یعنی ناخنهام استفاده میکردم. اون موقع احساس میکردم مامانم، خانم تناردیه است! :(
*** *** ***
یادم نیست چند سالم بود. وقتی کسی در راهروی طبقه بالا نبود، در کمد پائین کتابخانه رو باز کردم و دوربین عکاسی رو برداشتم.همیشه ارزوم بود که بزارن من هم عکس بگیرم. اما همیشه میگفتن بچه بازی نیست که! در پشتی دوربین (محل قرارگیری حلقه فیلم) رو باز کردم تا ببینم توش چه خبره. خبر خاصی نبود. برا همین درشو بستم. وقتی عکسها ظاهر شد، گندش درومد که چند تا عکس اول سوخته. صداشو در نیاوردم که کار کی بوده! چون میدونستم سرزنش میشم.
*** *** ***
جوجه خریده بودیم. از همون جوجه های زرد که مد شده بود خانواده ها برا بچه هاشون میخریدن. ما هم خریدیم. میبردیمش تو حیاط تا بگرده و خودمون هم نگاش میکردیم. جوجه زیر پای من رفت و مرد. تامدتها سرزنش شدم که حواسم کجا بوده که جوجه بیچاره رو له کردم. بغض میکردم و کسی درک نمیکرد من تقصیری نداشتم. من هم جوجه رو دوست داشتم :(
*** *** ***      *** *** ***
۳ هفته پیش رفتیم عروسی. آماده بودم که بگن برید برای شام. وقتی عروس و داماد سر میز شام رفتن و بعدشون هم مادرهاشون، مهمانها برای صرف غذا دعوت شدن. من، اولین مهمانی بودم که بشقاب برداشتم و غذا کشیدم (البته غذا که نه، بیشتر دسر و کیک و بستنی!). وقتی برگشتم به میز و مامان هم اومد، به مامان گفتم یادته میگفتی من بی عرضه ام؟
بچه که بودم، خودم هم قبول داشتم که نسبت به همکلاسیهام، تا حدی بی عرضه هستم. نه میتونم به حرفهای بدی که میزنن جواب بدم نه حتی از بوفه مدرسه خرید کنم. یا مثلا وقتی ظهر عاشورا، ملت ریختن و از سر و کول هم بالا میرن، نمیتونستم برم یه بشقاب نذری بگیرم. یا وقتی شاباش سر عروس داماد میریزن، نمیتونم چست و چابک بپرم و شاباش هارو جمع کنم. همه اینها دلیل بر بی عرضگی من در عنفوان کودکی بود! مامان همیشه نگران بود که آینده من چی میشه و من با این ناتواناییهایی که دارم به کجا میرسم. من حتی از یه پشتک زدن ساده عاجز بودم چه برسه به … .
بعدها فهمیدم بخشی از ناتواناییهای من در کلاس و در کنار همسالان، به این مربوط میشه که من نیمه دومی بودم ولی شناسنامه رو نیمه اول گرفته بودن. به قول خود مامان که شاگردان مدرسه رو به خوبی شناخته بود، حتی یک روز هم در توانایی های بچه تاثیر داره. چه برسه به اینکه کسی که نیمه دومی بوده و سال بعد به مدرسه رفته با من که تقریبا یکسال از اون کوچکتر بودم اما شناسناممو نیمه اول گرفته بودن، در یک کلاس درس قرار گرفته بودیم و مسلما اون از تواناییهای بیشتری نسبت به من برخوردار بود.
بچه که بودم، از عکس العمل مامان نسبت به ناتوانائیم نگران بودم. اما، زمان که گذشت تمام تلاشمو کردم که بشم همون دختر با عرضه ای که مامان می خواست….
*** *** ***              *** *** ***           *** *** ***
همیشه یکسری خاطرات هستند که به دلیل غیرمنتظره بودن چه خیلی شاد و چه خیلی غمگین، در ذهنمون جا گرفتند. شاید شما ضربه ی آرومی که پدر در یک سالگی به دستتون زده، خیلی بیشتر به یادتون مونده باشه تا انبوه اسباب بازیهایی که پدر میخرید. هرچقدر هم زمان بگذره باز هم اون خاطرات خیلی تلخ یا خیلی شیرین به دلیل اینکه در زمانی که اتفاق افتادند خیلی خاص بودند، به یادمون میمونه.شاید الان که یادشون بیفتید ببینید ارزشی نداشتن اما در زمان خودشون حسابی حالتونو گرفتن!
همیشه سعی کردم حتی خاطراتی که تلخ هستند رو به شیوه ای بیان کنم که در دقایقی که کافه رو میخونید، خستگی روزمره از تنتون در بره و لحظاتی شاد رو تجربه کنید. اما با مطلبی که دفعه قبل نوشتم (رویای یک رقص)، انگاری داغ دلم تازه شد. حس کردم من هم نیاز به روانکاوی دارم و خودم باید پرونده های گذشتمو مرور کنم. خوشبختانه زمان به عقب برنمیگرده و این لحظات تکرار نمیشه، اما شاید با بیانش بتونم نشون بدم که چرا دوست ندارم به دوران کودکی برگردم. پس از این به بعد زمانهایی رو میزارم برای یک نگاه واقعی به خاطرات تلخ گذشته….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

رویای یک رقص…

افشین نوشت: به شمع‌ها نگاه کن… به گل‌ها… و به خنده‌های شیرینی که به خاطر تو به لب‌ها نشسته
به این ترانه گوش کن… که ترانه‌ای است… از سرزمین تو… و برای تولد تو
تولدت… مبارک!
مبارک ، مبارک ، تولدت مبارک! ادامه مطلب

*** *** ***
از همون بچگی سرمون شیره میمالیدن! اکثر اوقات تولد یکی از اعضای خانواده مصادف بود با تولد سایر اعضای خانواده و حتی فامیل! حتی تولد دختر خاله هام هم همزمان با تولد ما گرفته می شد. هدیه که چه عرض کنم. گاهی اوقات همون لوازم و اسباب بازیهای خودمون رو میچیدیم روی میز و تولد برگزار میکردیم و عکس میگرفتیم و کلی هم ذوق میکردیم. اسنادش هم موجوده!
بی انصافی نمیکنم. گاهی هم هدایایی برامون گرفته شده بود. اکثر اوقات مامان روی چراغ سه فیتیله ای کیک می پخت که هنوز هم مزه اش تو دهنمه. اون موقع خبری از پودر کیک نبود. کیکهامون مامان دوز بود!
در تولدمون خبر چندانی از اقوام نبود. نهایاتا خاله و بچه هاش بودن. جالبه که همیشه آخر تولد، دایی و زن دایی و بچه هاش سر میرسیدن! و این در اکثر تولدهای من پیش میامد.
http://pafa7.persiangig.com/image/Nostalgia-cafe%20chocolati/Elham%20Pic/Eli%283Sale%29..jpg

*** *** ***
در عمری که از خدا گرفتم چند تا تولد مفصل بیشتر نرفتم. یکیش تولد دختر همسایه بود که به لطف بلد نبودن من به رقص، نتونستم برقصم و تا آخر تولد روی صندلی نشسته بودم و بقیه رو نگاه میکردم که اینا از کجا بلد شدن برقصن! برای من که حتی از پشتک زدن عاجز بودم، رقصیدن مثل یک رویا بود! ( از همان عنفوان کودکی آرزو داشتم که پشتک بزنم! اما هیچ وقت موفق نشدم :) )
تولد دومی، تولد بچه های یکی از اقوام بود، که اونها هم تولد دختر و پسرشون رو در یک روز برگزار کردن و بجای بزن و بکوب خانمها ( چون اکثر تولدها مخصوص مادر بچه هاست که بیان خودشونو خالی کنند و بچه ها هم اضافی هستند!)، بازیهای مختلفی برگزار می شد ( که افشین جان بخوبی تشریح کردند). مثلا یه سیب با نخ به سقف آویزون کرده بودن و کسی که میتونست با دست بسته سیب رو بخوره برنده بود. یا همون بازی صندلی که باز هم به لطف بی عرضه بودن من در دوران کودکی، همیشه ی خدا نمیتونستم روی صندلی بشینم! ( حتما شما هم اون ایمیل معروف رو خوندید که ژاپنیها در این بازی میگن که همه باید روی صندلی جا بشن نه اینکه اونی که جا نشه بازنده میشه). این تولد هم به من خوش گذشت و هم به این نتیجه رسیدم که بدون مامان نباید برم تولد!
تولد سوم که به عنوان جشن تکلیف برگزار شد، جشن تکلیف یکی از دخترهای کلاس سوم دبستان بود که پدرش با پدر من دوست بودن. در این جشن هم بازی و مسابقه برگزار شد و به علت مذهبی بودن خانواده آهنگ قر داری نواخته نشد! حتی عکس دسته جمعی که گرفته بودیم رو به خاطر بی حجاب بودن صاحب مجلس به من که آشنا بودم ندادن :( . در این جشن جوایزی به رسم یادبود داده می شد که در یک سبد کاغذهای تا شده که اسم جوایز روش نوشته شده بود ریخته بودن و برنده یکی از کاغذهارو برمیداشت. من البته در مسابقه ای برنده نشدم ولی به من خط کش ۳۰ سانتی دادن که اون موقع جزء لوازم تحریر جدید محسوب می شد. اما من از اون سر مدادی های فنر دار که کله موش و خرس داشت دوست داشتم که به نام من نیفتاد. برای همین هم من خط کش رو خونه صاحبخونه جا گذاشتم! اما فردا، برام آوردن مدرسه!
تولد چهارم، خانوادگی دعوت بودیم. خونه پسر عمه بابا. از همون تولدهای مفصل که بعضی اقوام هم هدایای خیلی گرون قیمتی خریده بودن و تمام مراسم فیلم برداری شد. آخر مراسم هم آدمکهای روی کیک که مشابه زمین فوتبال بود، همراه با بادکنک، به بچه ها داده شد.
*** *** ***
نمیتونم بگم عقده ای شدم، ولی من هم دلم از اون تولدهای مفصل میخواد که همه برام کادو بیارن. گرچه میدونم که مهمانان از زمانی که به مراسم دعوت بشن عزا میگیرن که چی بخرن که هم هزینه اش زیاد نشه و هم آبرومند باشه. خانمها هم از زمانی که بهشون تلفن میشه که تشریف بیارید میگن: حالا من چی بپوشم؟؟؟؟؟؟؟
میدونم که خیلی از هدایا چندان به درد بخور نیست و فقط باید بره داخل ساک گذاشته بشه و اونهایی رو که میشه بعدا به کسی هدیه داد رو هم جدا گذاشت، اما با این حال من هم دلم از این تولد هایی که اتاق تزئین شده و کیک بزرگی گذاشته شده میخواد :(

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

در جستجوی خوشبختی (بخش دوم)

در جستجوی خوشبختی(داستان چهارم تا ششم)
داستان چهارم: ناصر
ناصر، پنجاه و خوردی سالش بود. با وجود سیبیل کلفتی که داشت، صدای نازک و بامزه ای داشت که باعث می شد هر کسی میره از مغازش خرید کنه، بعدش ریز ریز بخنده! چندی بعد از پدرش، مادرش هم فوت شد و ارث بالایی به ناصر, سه خواهرش رسید. وقتی مادرش هم فوت شدن اطرافیان گفتن: در جوونی دختری رو می خواست اما خانوادش مخالفت کردن و گفتن که دختره در سطح ما نیست و حاضر نشدن به خواستگاری برن. ناصر، هیچ وقت ازدواج نکرد. در پایان سال ۸۹، ناصر فوت شد. همه میگفتن اگه خانوادش راضی شده بودن، لاقل بعد پدر مادرش انگیزه ای برای زندگی داشت و از غصه و تنهایی مریض نمی شد.
داستان پنجم: زیبا
خوب یادمه. مراسم سالگرد دکتر حسابی بود و ما هم خارج از جمعیتی که روی صندلیها نشسته بودن و برنامه هارو میدیدن، ایستاده بودیم. زیبا، گریان به طرف ما اومد و گفت: قبول نشدم.
اون زمان برای ورود به دوره پیش دانشگاهی هم آزمونی برگزار می شد و قبولی ها هم در روزنامه منتشر می شد. زیبا در این ازمون قبول نشده بود. هرچی روزنامه رو زیر و رو کرد، اسمش نبود. انگار که دنیا به پایان رسیده باشه، زیبا گریه میکرد.
مدت زمان زیادی نگذشت که زیبا ازدواج کرد. پسر، اختلاف سنی زیادی با زیبا نداشت. شاید ۱-۳ سال. اما به خاطر قد و هیکل و ریش انبوهی که داشت، خیلی بزرگتر به نظر می رسید. کل فامیل ازش خوششون اومده بود و میگفتن خیلی مومن و معتقده و برادر ۲ تا شهیده. بعد از عقدش همراه عروس خانوم نماز خوندن و فیلمبردار هم این لحظات رو ثبت کرد. فامیل در حسرت زندگی عاشقانه این دو بود اما غافل از اینکه… .
چند سال پیش بود که زیبا روانه بیمارستان شد. آزمایشها حاکی از این داشت که احتمالا زیبا به سرطان خون مبتلا شده. زیبا میگفت: خودم سعی میکردم با شرایط کنار بیام اما چشمهای گریان خواهر و مادر و گفتن این جمله که دکتر میگه هیچی نیست خوب میشی، بیشتر آزارم میداد. تکرار ازمایشها نشان داد که دکترها در تشخیش اشتباهی نکرده اند. اما فکر کنم یک ماه نکشید که زیبا شفا پیدا کرد. پزشکان همگی متعجب از جوابهای جدید و بدون نقص زیبا، متحیر مانده بودند که چه اتفاقی جز یک معجزه تونسته زیبا رو نجات بده.
حدود ۲ سال بعد، زیبا بچه دار شد و با مریضیهای مختلف بچه، سر و کله زد. اما دیری نپائید که همسرش عزم رفتن کرد و همسر و پسرش را تنها گذاشت. بدون هیچ دلیل… .
زیبا میگفت: کاش لاقل مشکل و اختلافی داشتیم. اما واقعا نه مسئله ای پیش اومد و نه حرفی که بخواد زندگی رو از این رو به اون رو کنه. حالا زیبا با تنها پسرش زندگی میکنه و همسرش هیچ مهر و محبتی به فرزندش نداره.
مادربزرگم میگه: دلیل اصلی، اینه که زیبا در واحد کناری مادرش در یک ساختمون زندگی کرد. با رفتار نامناسبی که پدر زیبا با همسرش داشت، مطمئناً تاثیر نامناسب این رفتار در بلند مدت روی دامادشون هم اثر گذاشته و باقی ماجراها… . خانواده شوهر زیبا، حاضر نیستند از نوه خودشون کوچکترین حمایتی کنند.
داستان ششم: حمید
حمید، با دایی های من و همینطور پسرخالم آشناست و در مقطعی از زندگیش، رابطه دوستانه نزدیکی با هم داشتن. هفته پیش که حمید اومد پیشم، دل پری داشت.
صحبت از اینجا شروع شد که من به تازگی عمه شدم و نظرمو راجع به بچه داشتن گفتن. اینکه شما وقتی ساعت ۱۱ شب میرسی خونه و همسرت هم ساعت ۵ غروب، بچه داشتن دیگه چه صیغه ایه؟ اون بچه چه بهره ای از مهر و محبت والدینش میبره؟ بهتر نبود وقتی نمیتونید واسه بچه وقت بزارید اصلا بچه دار نشید؟
صحبت در نهایت به اینجا رسید که حمید گفت: مثلا خانوم من میگه اگه زندگی بیشتر از این به من فشار بیاره، دو تا بچه رو میزارم و میرم. اولش فکر کردم که مشکل حمید و همسرش فقط مسائل مالی هست اما وقتی بیشتر توضیح داد متوجه شدم که حتی اگه حمید میلیاردر هم بود این مسائل ادامه پیدا میکرد. اینکه خانومش مثل زن دایی من، ناراحتی ۲۰ سال پیش رو هم به خوبی واقعه روز قبل یادشه و هرازگاهی میگه یادته ۱۵ سال پیش اون روز مادرت فلان حرفو زد یا اینکه ۱۰ سال پیش فلانی این برخورد رو کرد؟ یا اینکه وقتی خونه یکی از اقوام بره، وقتی برمیگرده خونه خودشون از مبلمان و پرده جدید خونه اون فامیل حرف بزنه و یه جورایی به حمید بفهمونه که تو عرضه نداشتی خونه زندگی بهتری برا من درست کنی.
مطمئنا اگه زن حمید تو زندگیش خیلی ولخرجی نمیکرد، زندگی بهتری نسبت به الانش داشت اما همین مسائل پیش پا افتاده نه فقط باعث شده زندگیش پیشرفت چندانی نکنه بلکه حمید رو هم به ستوه بیاره.
بخشی از خصوصیات زن حمید، مشابه زن دایی من هست که باعث شده دایی با اکثریت اقوام رابطه کمرنگی داشته باشه. حمید میگفت: اصلا بهتره جایی نریم تا اینکه تا مدتی حاشیه ها، زندگی رو تلخ کنه!
ادامه دارد….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS