وقتی نعلبکی شکست…

وقتی نعلبکی شکست، لای روزنامه پیچوندمش و در سطل زباله حیاط انداختم.گقتم اینجوری شاید مامان متوجه نشه و ندونه من نعلبکی رو شکستم.
به خاطر ندارم که چند سالم بود. وقتی موقع ظرف شستن، نعلبکی از دستم افتاد توی سینک و شکست و چند تکه شد، رفتم قایمش کردم تا یه وقت مامان دعوام نکنه. آخه اون موقع مثل الان نبود که بگن فدای سرت. اگه نشکنه که کارخونه های چینی سازی ورشکست میشن!
اما بالاخره گندش درومد. یه نعلبکی شکسته در حیاط پیدا شد. اما من به روی خودم نیاوردم که کار من بوده!
*** *** ***
سال اول راهنمایی بودم. در حیاط مدرسه بازی میکردیم. فکر کنم بازی دزد و پلیس بود. یکی از بچه ها از پشت مقنعه منو گرفت تا منو نگه داره. احساس بدی بهم دست داد. دستمو بردم زیر مقنعه و زنجیر طلا اومد تو دستم. زنجیرم پاره شده بود :(
بجای ناراحت بودن از پاره شدن زنجیر، از عکس العمل مامان نگران بودم. تو ذهنم تجسم میکردم که الان مامان چی بهم میگه؟
بعد از مدرسه، با زینب رفتیم طلا فروشی. طلا فروشه گفت که یا باید عوض کنی یا باید جوش بدیم. پرسیدم اگه جوش بدیم معلوم میشه که پاره شده؟ اونهم گفت اره. برای همین زنجیر رو گرفتم و با ناراحتی و لب و لوچه آویزون برگشتم خونه.
با ترس و لرز به مامان گفتم که زنجیرم پاره شده. برخلاف انتظارم، مامان دعوا نکرد. غروب رفتیم و قرار شد یه پولی بزاریم و زنجیر رو عوض کنیم. و من صاحب یه زنجیر طلای جدید شدم :)
*** *** ***
پیش دانشگاهی بودم. روز بعد از تولدم بود. وقتی در خونه رو بستم، احساس کردم یقه لباس داره اذیتم میکنه. از روی مقنعه، یقه رو به پائین کشیدم. سر کلاس زمین شناسی بود که دستمو بردم زیر مقنعه تا آویز جدیدی که مامان برای تولدم خریده بود رو لمس کنم. اما زنجیر اومد توی دستم. برای دومین بار و بعد چند سال دوباره زنجیرم پاره شده بود اما با این تفاوت که آویزم ازش افتاده بود و گم شده بود.
درس رو ول کردم و زیر میز دنبال آویز گشتم. دلم میسوخت که هنوز یک روز هم از عمر آویز نگذشته. رفتم دفتر مدرسه و زنگ زدم خونه . گریه کردم :( قرار شد توی خونه و دم در رو نگاه کنن ببینن اونجا نیفتاده. ناظم مدرسه که اشک و زاری منو دید گفت با مستخدم میفرسته تا راه مدرسه تا خونه رو بگردیم شاید زمین افتاده باشه. رفتم حیاط مدرسه رو ببینم که دیدم دم در حیاط آویزم خودنمایی میکنه. خوشحال و شادان برگشتم دفتر مدرسه و ناظم گفت دیدی چقدر الکی گریه کردی!
دلم از این می سوخت که هدیه تولدم رو گم کرده بودم. میترسیدم که مامان چی بهم میگه :(
*** *** ***
اول راهنمایی رو پشت سر گذاشته بودم و  ایام تابستان بود. اون زمان دوست داشتم ناخنهامو بلند کنم. بلد نبودم که اگه بخوام ناخنهای بلندم قشنگ باشه باید سوهان بزنم و صد تا بلای دیگه سرش بیارم. وقتی با برادرم دعوا میکردم، اونهم میرفت چای ناخنهای منو که روی پوستش کشیده شده بود رو به مامان نشون میداد. مامان خیلی منو دعوا میکرد و میگفت که با انبردست ناخنهامو میکشه :( مامان در دعواها، هیچ وقت طرف منو نمیگرفت. حتی وقتی حق با من بود. من هم از تنها وسیله دفاعیم یعنی ناخنهام استفاده میکردم. اون موقع احساس میکردم مامانم، خانم تناردیه است! :(
*** *** ***
یادم نیست چند سالم بود. وقتی کسی در راهروی طبقه بالا نبود، در کمد پائین کتابخانه رو باز کردم و دوربین عکاسی رو برداشتم.همیشه ارزوم بود که بزارن من هم عکس بگیرم. اما همیشه میگفتن بچه بازی نیست که! در پشتی دوربین (محل قرارگیری حلقه فیلم) رو باز کردم تا ببینم توش چه خبره. خبر خاصی نبود. برا همین درشو بستم. وقتی عکسها ظاهر شد، گندش درومد که چند تا عکس اول سوخته. صداشو در نیاوردم که کار کی بوده! چون میدونستم سرزنش میشم.
*** *** ***
جوجه خریده بودیم. از همون جوجه های زرد که مد شده بود خانواده ها برا بچه هاشون میخریدن. ما هم خریدیم. میبردیمش تو حیاط تا بگرده و خودمون هم نگاش میکردیم. جوجه زیر پای من رفت و مرد. تامدتها سرزنش شدم که حواسم کجا بوده که جوجه بیچاره رو له کردم. بغض میکردم و کسی درک نمیکرد من تقصیری نداشتم. من هم جوجه رو دوست داشتم :(
*** *** ***      *** *** ***
۳ هفته پیش رفتیم عروسی. آماده بودم که بگن برید برای شام. وقتی عروس و داماد سر میز شام رفتن و بعدشون هم مادرهاشون، مهمانها برای صرف غذا دعوت شدن. من، اولین مهمانی بودم که بشقاب برداشتم و غذا کشیدم (البته غذا که نه، بیشتر دسر و کیک و بستنی!). وقتی برگشتم به میز و مامان هم اومد، به مامان گفتم یادته میگفتی من بی عرضه ام؟
بچه که بودم، خودم هم قبول داشتم که نسبت به همکلاسیهام، تا حدی بی عرضه هستم. نه میتونم به حرفهای بدی که میزنن جواب بدم نه حتی از بوفه مدرسه خرید کنم. یا مثلا وقتی ظهر عاشورا، ملت ریختن و از سر و کول هم بالا میرن، نمیتونستم برم یه بشقاب نذری بگیرم. یا وقتی شاباش سر عروس داماد میریزن، نمیتونم چست و چابک بپرم و شاباش هارو جمع کنم. همه اینها دلیل بر بی عرضگی من در عنفوان کودکی بود! مامان همیشه نگران بود که آینده من چی میشه و من با این ناتواناییهایی که دارم به کجا میرسم. من حتی از یه پشتک زدن ساده عاجز بودم چه برسه به … .
بعدها فهمیدم بخشی از ناتواناییهای من در کلاس و در کنار همسالان، به این مربوط میشه که من نیمه دومی بودم ولی شناسنامه رو نیمه اول گرفته بودن. به قول خود مامان که شاگردان مدرسه رو به خوبی شناخته بود، حتی یک روز هم در توانایی های بچه تاثیر داره. چه برسه به اینکه کسی که نیمه دومی بوده و سال بعد به مدرسه رفته با من که تقریبا یکسال از اون کوچکتر بودم اما شناسناممو نیمه اول گرفته بودن، در یک کلاس درس قرار گرفته بودیم و مسلما اون از تواناییهای بیشتری نسبت به من برخوردار بود.
بچه که بودم، از عکس العمل مامان نسبت به ناتوانائیم نگران بودم. اما، زمان که گذشت تمام تلاشمو کردم که بشم همون دختر با عرضه ای که مامان می خواست….
*** *** ***              *** *** ***           *** *** ***
همیشه یکسری خاطرات هستند که به دلیل غیرمنتظره بودن چه خیلی شاد و چه خیلی غمگین، در ذهنمون جا گرفتند. شاید شما ضربه ی آرومی که پدر در یک سالگی به دستتون زده، خیلی بیشتر به یادتون مونده باشه تا انبوه اسباب بازیهایی که پدر میخرید. هرچقدر هم زمان بگذره باز هم اون خاطرات خیلی تلخ یا خیلی شیرین به دلیل اینکه در زمانی که اتفاق افتادند خیلی خاص بودند، به یادمون میمونه.شاید الان که یادشون بیفتید ببینید ارزشی نداشتن اما در زمان خودشون حسابی حالتونو گرفتن!
همیشه سعی کردم حتی خاطراتی که تلخ هستند رو به شیوه ای بیان کنم که در دقایقی که کافه رو میخونید، خستگی روزمره از تنتون در بره و لحظاتی شاد رو تجربه کنید. اما با مطلبی که دفعه قبل نوشتم (رویای یک رقص)، انگاری داغ دلم تازه شد. حس کردم من هم نیاز به روانکاوی دارم و خودم باید پرونده های گذشتمو مرور کنم. خوشبختانه زمان به عقب برنمیگرده و این لحظات تکرار نمیشه، اما شاید با بیانش بتونم نشون بدم که چرا دوست ندارم به دوران کودکی برگردم. پس از این به بعد زمانهایی رو میزارم برای یک نگاه واقعی به خاطرات تلخ گذشته….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

0 نظرات: