در جستجوی خوشبختی (بخش دوم)

در جستجوی خوشبختی(داستان چهارم تا ششم)
داستان چهارم: ناصر
ناصر، پنجاه و خوردی سالش بود. با وجود سیبیل کلفتی که داشت، صدای نازک و بامزه ای داشت که باعث می شد هر کسی میره از مغازش خرید کنه، بعدش ریز ریز بخنده! چندی بعد از پدرش، مادرش هم فوت شد و ارث بالایی به ناصر, سه خواهرش رسید. وقتی مادرش هم فوت شدن اطرافیان گفتن: در جوونی دختری رو می خواست اما خانوادش مخالفت کردن و گفتن که دختره در سطح ما نیست و حاضر نشدن به خواستگاری برن. ناصر، هیچ وقت ازدواج نکرد. در پایان سال ۸۹، ناصر فوت شد. همه میگفتن اگه خانوادش راضی شده بودن، لاقل بعد پدر مادرش انگیزه ای برای زندگی داشت و از غصه و تنهایی مریض نمی شد.
داستان پنجم: زیبا
خوب یادمه. مراسم سالگرد دکتر حسابی بود و ما هم خارج از جمعیتی که روی صندلیها نشسته بودن و برنامه هارو میدیدن، ایستاده بودیم. زیبا، گریان به طرف ما اومد و گفت: قبول نشدم.
اون زمان برای ورود به دوره پیش دانشگاهی هم آزمونی برگزار می شد و قبولی ها هم در روزنامه منتشر می شد. زیبا در این ازمون قبول نشده بود. هرچی روزنامه رو زیر و رو کرد، اسمش نبود. انگار که دنیا به پایان رسیده باشه، زیبا گریه میکرد.
مدت زمان زیادی نگذشت که زیبا ازدواج کرد. پسر، اختلاف سنی زیادی با زیبا نداشت. شاید ۱-۳ سال. اما به خاطر قد و هیکل و ریش انبوهی که داشت، خیلی بزرگتر به نظر می رسید. کل فامیل ازش خوششون اومده بود و میگفتن خیلی مومن و معتقده و برادر ۲ تا شهیده. بعد از عقدش همراه عروس خانوم نماز خوندن و فیلمبردار هم این لحظات رو ثبت کرد. فامیل در حسرت زندگی عاشقانه این دو بود اما غافل از اینکه… .
چند سال پیش بود که زیبا روانه بیمارستان شد. آزمایشها حاکی از این داشت که احتمالا زیبا به سرطان خون مبتلا شده. زیبا میگفت: خودم سعی میکردم با شرایط کنار بیام اما چشمهای گریان خواهر و مادر و گفتن این جمله که دکتر میگه هیچی نیست خوب میشی، بیشتر آزارم میداد. تکرار ازمایشها نشان داد که دکترها در تشخیش اشتباهی نکرده اند. اما فکر کنم یک ماه نکشید که زیبا شفا پیدا کرد. پزشکان همگی متعجب از جوابهای جدید و بدون نقص زیبا، متحیر مانده بودند که چه اتفاقی جز یک معجزه تونسته زیبا رو نجات بده.
حدود ۲ سال بعد، زیبا بچه دار شد و با مریضیهای مختلف بچه، سر و کله زد. اما دیری نپائید که همسرش عزم رفتن کرد و همسر و پسرش را تنها گذاشت. بدون هیچ دلیل… .
زیبا میگفت: کاش لاقل مشکل و اختلافی داشتیم. اما واقعا نه مسئله ای پیش اومد و نه حرفی که بخواد زندگی رو از این رو به اون رو کنه. حالا زیبا با تنها پسرش زندگی میکنه و همسرش هیچ مهر و محبتی به فرزندش نداره.
مادربزرگم میگه: دلیل اصلی، اینه که زیبا در واحد کناری مادرش در یک ساختمون زندگی کرد. با رفتار نامناسبی که پدر زیبا با همسرش داشت، مطمئناً تاثیر نامناسب این رفتار در بلند مدت روی دامادشون هم اثر گذاشته و باقی ماجراها… . خانواده شوهر زیبا، حاضر نیستند از نوه خودشون کوچکترین حمایتی کنند.
داستان ششم: حمید
حمید، با دایی های من و همینطور پسرخالم آشناست و در مقطعی از زندگیش، رابطه دوستانه نزدیکی با هم داشتن. هفته پیش که حمید اومد پیشم، دل پری داشت.
صحبت از اینجا شروع شد که من به تازگی عمه شدم و نظرمو راجع به بچه داشتن گفتن. اینکه شما وقتی ساعت ۱۱ شب میرسی خونه و همسرت هم ساعت ۵ غروب، بچه داشتن دیگه چه صیغه ایه؟ اون بچه چه بهره ای از مهر و محبت والدینش میبره؟ بهتر نبود وقتی نمیتونید واسه بچه وقت بزارید اصلا بچه دار نشید؟
صحبت در نهایت به اینجا رسید که حمید گفت: مثلا خانوم من میگه اگه زندگی بیشتر از این به من فشار بیاره، دو تا بچه رو میزارم و میرم. اولش فکر کردم که مشکل حمید و همسرش فقط مسائل مالی هست اما وقتی بیشتر توضیح داد متوجه شدم که حتی اگه حمید میلیاردر هم بود این مسائل ادامه پیدا میکرد. اینکه خانومش مثل زن دایی من، ناراحتی ۲۰ سال پیش رو هم به خوبی واقعه روز قبل یادشه و هرازگاهی میگه یادته ۱۵ سال پیش اون روز مادرت فلان حرفو زد یا اینکه ۱۰ سال پیش فلانی این برخورد رو کرد؟ یا اینکه وقتی خونه یکی از اقوام بره، وقتی برمیگرده خونه خودشون از مبلمان و پرده جدید خونه اون فامیل حرف بزنه و یه جورایی به حمید بفهمونه که تو عرضه نداشتی خونه زندگی بهتری برا من درست کنی.
مطمئنا اگه زن حمید تو زندگیش خیلی ولخرجی نمیکرد، زندگی بهتری نسبت به الانش داشت اما همین مسائل پیش پا افتاده نه فقط باعث شده زندگیش پیشرفت چندانی نکنه بلکه حمید رو هم به ستوه بیاره.
بخشی از خصوصیات زن حمید، مشابه زن دایی من هست که باعث شده دایی با اکثریت اقوام رابطه کمرنگی داشته باشه. حمید میگفت: اصلا بهتره جایی نریم تا اینکه تا مدتی حاشیه ها، زندگی رو تلخ کنه!
ادامه دارد….

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

0 نظرات: