اشکهاو لبخندها(ی دهه 80)


یک دهه دیگه هم گذشت. دهه 60 سال تولد و جنگ بود و دهه 70 دهه مدرسه و دهه 80 هم دهه دانشگاه. همیشه مامان اصرار داشت که ما خاطراتمونو بنویسیم. هر سال که بابا از بانک، سررسید میاورد خونه، میگفت از امسال خاطرات روزانتونودر این سررسید بنویسید. چند سال دیگه که نگاهش کنید مطمئن باشید که لذت میبرید.
اما ما زیاد به حرف مامان و بابا توجه نکردیم. در واقع با تصور اینکه باید هر روز خاطراتمونو بنویسیم و با توجه به اینکه هر روز اتفاق خاصی نمیفتاد که ارزش نوشتن داشته باشه، ما هم وقتی چند روز تنبلی میکردیم و نمینوشتیم، کلا بی خیال خاطره نویسی می شدیم و سررسید رو میزاشتیم کنار. خاطرات ما در اون زمان این بود:
از خواب بیدار شدم. صبحانه خوردم. رفتم مدرسه. معلم مشق داد. اومدم خونه. مامان نهار درست کرد. مشقهامو نوشتم. تلویزیون دیدم. برق رفت. مسواک زدم.خوابیدم....
همین و فقط همین. حالا فکرشو بکن که بخوای برای هر روز همینهارو با همین ترکیب بندی بنویسی. مطمئنا خسته میشی و میزاری کنار.همون کاری که ما کردیم.
اما الان که به عقب برمیگردیم میبینیم کاش همون خاطره اومدن خاله و دایی به خونه و برق رفتنها و دعواهای بچه گانه با همکلاسی و دغدغه شاگرد اول و نمونه شدن و حسرت کارت صدآفرین رو مینوشتیم و الان که میخوندیم لااقل به ارزوهای کوچیکمون و خوشحال شدنهای لحظه ای میخندیدیم و حسرت میخوردیم که چه زود گذشت.

*** *** ***
با وجودیکه همچین نظری به گذشته دارم اما حاضر نیستم ثانیه ای به عقب برگردم. چون حتی اگه برگردم به دلیل اینکه نمیدونم چه اتفاقی در اینده  پیش میاد باز همین مسیری که اومدم رو میام و هیچ تفاوتی تو زندگیم اتفاق نمیفته. برای همین وقتی اینقدر زحمت کشیدم تا به اینحا برسم پس چرا بگم میخوام به گذشته برگردم؟
درسته که حس و حال شیرینی که در اون دهه ها نسل ما داشت، دیگه نه برای خود ما و نه برای بچه های امروز تکرار نمیشه، اما همین تجربیات و خاطرات شیرینی که ما از گذشته داریم، اینقدری ارزشمند هست که نخواهیم جای بچه های امروز باشیم.
بچه که بودیم فکر میکردیم زندگی خیلی سادست. نه میدونستیم کنکور چیه و نه ماجرای طلاق از چه قراره. همه چی در پاره شدن توپ بازی خلاصه می شد و نگاه مهربان معلم موقع جایزه دادن.
دوست ندارم به دوران مدرسه برگردم. همیشه به مامانم میگم که حاضر نیستم برای ثانیه ای برگردم و به عنوان شاگرد در مدرسه بنشینم  یا سر صف، ورزش صبحگاهی رو در سرمای زمستون یا افتاب داغ سر ظهر، تحمل کنم.
جیغ و داد ناظم و توهینهای مختلف اولیای مدرسه، باعث شدن که در دوران بچگی هیچ وقت فکر نکنیم  که حتی تا اندازه ای  ارزش داریم و اعتماد به نفسمون خلاصه می شد در توانایی برای خرید از بوفه مدرسه.
احترام و ارزش گذاری به کودک، در مدرسه جایگاهی نداشت. اگه معلم دعوا میکرد یا حتی کتک میزد، مادرت میگفت حتما حقت بوده. مثل الان نبود که بیان معلم رو بیچاره کنن.
خانوادمون هم در حین ارزش دادن به فرزندشون، باز هم بهای خاصی به بچه نمیدادن. الان میگن برای بچه بلیط جداگانه تهیه کنید چون اون بچه هم شخصیت داره. اما زمان ما باید رو پای مامان مینشستیم تا یه صندلی خالی بشه و یکی دیگه بشینه.
با وجود همه این مسائل، بچه های امروز با وجود احترامی که بهشون میزارن، شخصیتهای خیلی عالی از کار درنیومدن. البته هنوز برای قضاوت زوده اما از پررو بودنشون میشه فهمید چه اینده ای دارند.
بگذریم.
*** *** ***
 1- کنکور
سال 80 دغدغه اصلی من قبول شدن در کنکور بود.من که تا یکی دو سال قبلش فقط به خاطر کنکور برادرهام تا حدی با پدیده کنکور آشنا شده بودم، حالا باید خودم وارد میدان رقابت می شدم. سال 80 و 81 سالهای سختی برام بودن. اینکه تمام تلاش صبح تاشب من این باشه که درس بخونم و تست بزنم تا کنکور قبول بشم و برم دانشگاه. یعنی قبول نشدن در دانشگاه مصادف بود با مرگ!
لذت اون زمان من موفق شدن در حل تستهای سخت ریاضی بود. من که تا قبل کلاسهای کنکور برای حل یک تست ساده هم گیج میزدم، موفق شدم که حتی تا 3 ساعت مستمر بشینم و تست کار کنم و نمره خوب بیارم. همین موفق شدن برای شکستن غول تست ریاضی، برای من خیلی ارزشمند بود.

2- دانشگاه
بالاخره تلاشهای من نتیجه داد و همون سال اول دانشگاه قبول شدم. اما از دوران دانشگاه خاطره چندان خوشی ندارم.یعنی خاطره خوب من انگشت شماره و یکی از دورانهایی است که حاضر نیستم برای ثانیه ای برگردم.
من که با تمام وجود خواستم بیام دانشگاه، حالا پاس کردن واحدهای درسی برام سخت بود و دوست داشتم زودتر تموم بشه و بیام بیرون. 4 سال و نیم دانشگاه با همین حس سپری شد. تابستانهای این چند سال، با دوره های ازاد آموزشی و کسب مهارتهای مختلف گذشت.

 3- عشق
 برادرم از همون ترم اول دانشگاهش عاشق شده بود. تا پایان دوران دانشگاهش که ازدواج کرد، خانواده ما دوران خیلی سختی رو تجربه کرد. توضیح بیشتر این وقایع در این مقال نمیگنجد!

4- مهمان مامان
سال 85 بود که مامان مریض شد. از تلخ ترین و سخت ترین خاطرات به جا مونده در دفترچه خاطرات ذهنی من و سایر اعضای خانوادم، بیماری مامان بود.
مامان تازه بازنشست شده بود که گرفتار شد. خدا به آدم صبر میده. اینقدر صبر که نتونی گریه کنی و بغض خفته در گلوی تو مانع غذاخوردن تو بشه و مثل من در طی 3 روز، 4 کیلو وزن کم کنی. دوران سختی بود.
اما همونطور که من همیشه عقیده داشتم، یه اتفاق سخت، از فاجعه بزرگتر جلوگیری میکنه. پس بهتره که از این سال، سریعتر رد بشم تا کمتر یاد دردها و اشکهای مامان و خوابیدن روی زمینهای سرد بیمارستان شریعنی و.. بیفتم.

5-  وبلاگ

سریال جواهری در قصر، زمینه ورود هرچه بیشتر منو به اینترنت فراهم کرد. با وجودیکه قبل از اونهم در دنیای مجازی حضور داشتم اما با شروع این سریال حضورم پررنگتر شد و به عنوان نویسنده در وبلاگ پافا مشغول به نویسندگی شدم. بعدحدود دو سال با کمک داریوش،  فعالیت رو در سایت ادامه دادیم و حتی بعد این سریال، سایر سریالهای کره ای رو در زمینه خلاصه و .. ادامه دادیم. اگه داریوش نبود، وبلاگ ما هم بعد اتمام یانگوم، تمام می شد.
اما فعالیت ما ادامه پیدا کرد تا اینکه فیل تر شدیم. اول سایت فیل تر شد. بعد چند ماه که دومین جدید گرفتیم، وبلاگ هم مسدود شد. هنوز هم در سایت فعالیت مختصری داریم اما نه به پررنگی قبل. چون مطمئنا همین حضور کم خیلی بهتر از اینه که همین یکی رو هم از دست بدیم.
در این مدت به خاطر نیازهایی که داشتم، اطلاعات مختلفی برای این زمینه فعالیتی کسب کردم و میتونم بگم اگه این دوران نبود، من در جایگاه امروز قرار نداشتم.
دوران فعالیت وبلاگی من، دوران شیرینی بود. با وجود سختیهای مختلفی که پشت سر گذاشتیم، باز هم خاطره خوبی در ذهن خودمون و بیننده هامون به جا گذاشتیم.
شاید بیننده های سابق ما وقتی مروری به عکسهای ذخیره شده در کامپیوترشون بندازن، با دیدن ارم پافا، یاد لحظات خوشی که در وبلاگ و سایت ما سپری کردن بیفتن و لبخند به روی لبهاشون بشینه.
ضربه نهایی هم در پایان این سال به من زده شد که بلاگ اسپات و در نتیجه کافه شکلات هم فیل تر شد :(

6- کار

با اشنا شدن با خانم زرقامی، وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم. زرقامی که توانایی و علاقه منو به امور کامپیوتری دیده بود، همونسالی که رفتم مکه، منو به کمیته امداد معرفی کرد و من به مدت یک سال به عنوان مدرس مشغول به کار شدم.
دوران تدریس نقطه عطفی در شخصیت اجتماعی من بود. چند ماه بعد از مشغول شدنم در این مرکز، در آموزشگاههای دیگه ای هم از یک هفته تا چند ماه مشغول شدم و به این نتیجه رسیدم که با وجودیکه به عنوان یک مدرس، زمان کار کردنم  در دست خودمه، اما هر بار از نو شروع کردن خیلی سخته. برای من که نه مدرک مرتبط داشتم و نه مدرک مربیگری، خیلی سخت بود که بتونم در جایی تدریس کنم. این دوران برای من تلخی و  شیرینهای زیادی داشته که در این مقال نمیگنجد!
اما قبول شدنم در امتحان ادواری فنی و حرفه ای، از قبول شدن در کنکور برام با ارزش تر بود.
بابا با تدریس مخالف بود. چون میگفت این به عنوان چاشنی کار خوبه و نه به عنوان شغل اصلی. بهتره دنبال یه کار درست حسابی باشی. کار برای بابا  این بود که صبح بری و غروب بیای.
سال 88 تونستم به کاری که مد نظر بابا بود برسم. برام سخت بود که صبح برم و بعد از 12 ساعت، برگردم خونه. به جرات میتونم بگم که حدود 7-8 ماه طول کشید تا عادت کردم. روزهایی پر از استرس و گاهی سرشار از ناامیدی و یاس رو تجربه کردم. اما با این وجود از سال88 تا همین لحظه هم پیشرفتهای خوبی چه در زمینه اطلاعات کاری و چه شخصیتی داشتم.

*** *** ***
شما هم مطمئنا خاطرات تلخ و شیرینی از این دهه دارید. مطمئنا با یاداوری اون خاطرات، همون تلخیها هم لبخند به روی لبهاتون میاره چون همون سختیها باعث پیشرفت شما تا به اینجا شده.
امیدوارم در طی دهه بعد هم همین اندیشه رو داشته باشم و بتونم با سختیهاش کنار بیام و سعی کنم در براورده شدن خواسته هام، اصرار زیادی نداشته باشم.چون این دهه به من نشون داد که بهتره صبور باشم و در کنار حرکتی که دارم منتظر برکت خداوند باشم...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

5 نظرات:

hamed گفت...

خیلی قشنگ بود الهام دهه 80 برای من یکی هم خیلی تاثیر گذار بودش ولی امیدوارم دهه90 تاثیر بیشتری در باقی عمرم داشته باشه
تاثیری شبیه تاثیراتی که در زندگی تو داشته هم قبولی در کنکور و هم ورود حرفه ای تر به نت
یه خاطراتی رو برام زنده کردی هم شاد و هم تلخ
ولی در کل حس قشنگی بودش ممنون

افشين گفت...

ايده‌ي جالي بود. حداقل توي ذهن خودم چنيني مروري را مي‌توانم بكنم. ممنون. سال خوبي داشته باشي.

امید(هنر هفتم) گفت...

کار خوبی کردید...یادم باشه منم این احوال رو بنویسم...
مرسی

شاهباز سدره نشین گفت...

سلام .من تازه شروع کردم.آدرس شما را هم در وبلاگم لینک دادم.لطفا یه سری به وبلاگم بزنید و اگر خوشتون نیامد به من بگید تا آدرس تون را حذف کنم.ممنون
آدرستون را از «کوچه پس کوچه های ذهن من»پیدا کردم

ناشناس گفت...

salam...webloge jalebi darid...kheili tooooope....man bazi az matlabatono tooye face book share kardam albate ba zekre manba'..merc