افشین در وبلاگش نوشت: با ماشين به سوي مطب دكتر ميرويم. من هنوز سعي ميكنم با قورت دادن آب دهانم اين قضيه را آزمايش كنم كه آيا واقعاً دچار گلودرد شدهام يا اينكه طي يك معجزه همه چيز خوب شده است؟ به حوالي مطب دكتر كه ميرسيم حس ميكنم اعصاب داخل پايم مور مور ميكند. سايهي سياه ترس بر وجودم ميافتد. آيا امكان دارد دگمهاي اختراع شود كه به محض فشار دادن آن شما در سه ساعت بعد باشيد و مجبور به تحمل هيچيك از اين صحنههاي ناراحتكننده بعدي نگرديد؟
تزريقاتچي به پشت پرده ميآيد. " شل بگير... ميگم پاتو شل بگير!"
*** *** *** *** *** *** *** *** ***
فکر نکنم کسی پیدا بشه که از امپول خاطره خوبی داشته باشه. همیشه از بچگی وقتی پدر مادر رو اذیت میکردیم میگفتن میبریمت بهت سوزن بزنن! در نتیجه وقتی اسم امپول رو میشنیدیم مو به تنمون سیخ میشد که هیچ، دلمون می خواست اصلا به دنیا نیامده بودیم که در یک روزی بریم سوزنی بشیم.
*** *** ***
پزشکی در نزدیکی منزلمون مطب داشت که از نوزادی پیشش میرفتیم. اسمش هم دکتر سمائی بود. همیشه کفشی میپوشید که پاشنه مردونه داشت! نمیدونم از کجا میخرید ولی خیلی تک بود. تو مطبش دو تا مبل خیلی کوچیک برا بچه ها داشت.
هر وقت منو معاینه میکرد ویشگونم میگرفت. برا همین هم دوستش نداشتم. به مامانم میگفتم منو اذیت میکنه نمیخوام برم پیشش.
اما از اونجائیکه من از همان عنوان کودکی انواع و اقسام مریضیهارو تجربه کردم و برای همین هم الان سعی میکنم پاستوریزه باقی بمونم، همین بیماریها باعث شد طعم تلخ امپول رو هم زیاد بچشم.
از تب مالت و کهیرهای پوستی و سینوزیت و کم خونی گرفته تا ساده ترینش که اسهال استفراغ بود!
من هم مثل بقیه بچه ها وقتی میشنیدم که دکتر امپول داده کلی گریه زاری میکردم که من نمیخوام امپول بزنم و این حرفها.
دوران تب مالت زیاد یادم نمونده ولی دورانی که سینوزیت داشتم در یک مقطعی از بیماری، دکتر 10 تا امپول داده بود که هر روز بزنم. یادمه وقتی با همون دلهره و استرس و خیالاتی که افشین به خوبی توصیفش کرده، به نزدیکی درمانگاه میرسیدم، وقتی از پیاده رو به سر کوچه ای نزدیک میشدیم که که درمانگاه توش بود و سر کوچه یه مغازه بود که تنها چند حرف آخر اسم مغازه" ران" دیده میشد ، با خودم میگفتم: دیگه تموم شد. رسیدی. دیگه هیچ کاری نمیشه کرد. چقدر از اون مغازه که بادیدن حروف آخرش تنم میلرزید، بدم میامد. اسم مغازه نورباران بود.
خانومی که برام امپول میزد دیگه دلش برا من سوخته بود که داره هر روز منو سوراخ میکنه. به امپول زدن این خانوم عادت کرده بودم. یه بار از مامانم پرسید مگه چند تا امپول داره؟ مامان گفت ده تا.
همین شل کن شل کن آمپول زن که افشین گفت هم هنوز در یاد من که تنمو سفت میکردم و آمپول زن شاکی میشد، باقی مونده. بعد ها مامان بهم گفت که هیچ وقت طاقت نداشته وارد شدن سوزن در بدن بچه هاشو ببینه. تو اتاق میامد و دلداری میداد ولی نگاه نمیکرد!
( فقط قبل از آمپولی شدن بود که مامان منو میبرد یه مغازه نزدیک درمانگاه و برام ابمیوه میخرید. میگفت نباید ضعف داشته باشی وگرنه وقتی آمپول زدن حالت بد میشه. شاید هم برا دلگرمی و خوشحال شدن من این کارو میکرد)
در همین درمانگاه پزشک کودکانی بود که من تا 5-6 سال پیش هم پیشش میرفتم ! همون پزشکی که سینوزیت منو تشخیص داد. وگرنه پزشکهای جوان الان که اصلا حوصله مریض ندارم و فقط حق ویزیت میگیرن و اصلا عمق قضیه براشون مهم نیست. این پزشک که اسمش دکتر حریری بود همیشه به مریضهاش آمپول میداد. برادرم میگفت اینها باید امپول بدن تا بساط تزریقاتی درمانگاه پابرجا باشه. وگرنه میتونن با قرص و کپسول بیمار رو درمان کنند. گرچه اگه اون امپولهارو نزده بود الان معلوم نیست چه وضعی داشتم.
*** *** ***
مشکل من فقط به امپول زدن محدود نمیشد. بچه که بودم نمیتونستم قرص و کپسول رو ببلعم. مامان بیچارم زجر میکشید تا من دارو بخورم.اکثر اوقات هم مجبور میشد تو آب حل کنه. که بعدا فهمیدم که کار اشتباهی بوده. هروقت هم دکتر کپسول میداد و مامان میگفت شربت بده، تو داروخانه دکتر میپرسید دخترتون مگه چند سالشه؟
یادمه قوطی قرص آهن رو قایم کردم تا مجبورنشم طعم تلخ و آهنی قرص که وقتی در آب حل میشه بدتر هم میشه تحمل کنم. دوران سینوزیت هم کپسولهارو قورت نمیدادم و مامان وقتی نصفه شب به من کپسول میداد الکی قورت میدادم و وقتی مامان میرفت، لای دستمال کاغذی تف میکردم!
اینکه چطوری شد که من بالاخره تونستم قرص ببلعم خدا میداند.
سر همین قضیه قورت دادن یکی از پزشکهای درمانگاه به من گفت: قرص که ندم، آمپول که ندم، پس دعا بنویسم؟؟؟؟
برا همین من ترجیح میدادم و البته مجبور میشدم برا بهتر شدن مریضی، به آمپول تن بدم.
*** *** *** *** *** *** *** *** ***
یه همکاری داشتیم و داریم که وقتی یه بار داشت به یکی از نیروهای کار دانشجویی توضیح میداد که با نرم افزار مخصوص چطوری کار کنه، وقتی دانشجو جلوی این همکارمون تمرین میکرد، همکارمون میگفت بله بله تموم شد تموم شد.
یکی از دانشجوها گفت: اقای فلانی انگار داره آمپول میزنه که میگه تموم شد تموم شد!!!
*** *** ***
چند سال پیش در بیمارستان 501 ارتش، مشغول دوره کاراموزی کمکهای اولیه بودم. اگه از توضیح مسائل مختلف تلخ و شیرینی که پیش اومد بگذریم، یکی از ماجراها برای من موندگار شد.
مثلا آمپول زدن بلد شده بودم امابا کلی ترس و دلهره سوزن رو داخل باسن مظلوم بیماران میکردم. یه بار آقایی دراز کشید و من براش امپول زدم. بعد تزریق، بیمار از روی تختش بلند نشد. گفتم مشکلی هست؟ گفت انگار سفت شده. من هم ترسیدم و همونطور که بیمار به شکم دراز کشیده بود، پاهاشو چند دقیقه مالیدم!
بعدا وقتی ماجرا رو برای دوستان تعریف کردم، گفتن طرف همینو ازت می خواسته و ناز کرده و تو هم خوب بهش فاز دادی!!!
*** *** ***