فلسفه هدیه تولد

کلا با این فلسفه هدیه خریدن برای تولد مخالفم. تمام زحمت رو مادر بنده خدا کشیده و تمام رنج و مشقت از زمان بارداری تا بعد اون رو به دوش کشیده حالا میائیم به اونی که پا به این دنیای فانی گذاشته، هدیه میدیم و براش جشن میگیریم. فلسفه اش چیه؟
*** ** ***
همیشه از یه هفته قبل تولد شروع میشه. بگو چی برات بخریم. خودت بگی بهتره. من پولشو میدم خودت برا خودت یه چی بخر.و از همه بدتر اینه که در این یک هفته از یه پر بالش گرفته تا طلا، اگه خودت برا خودت هم گرفته باشی، میگن من پولشو میدم تا باشه هدیه تولدت!
*** *** ***
هر وقت تولد کسی میشه و براش کیک و شمع میگیرن، بحث فلسفی اینکه شمع چند سالگی باید روی کیک باشه، از سر گرفته میشه. اینکه من 26 رو تموم کردم و فردا میشه 26 سال و یک روز، یعنی باید شمع 26 فوت کنم یا 27؟

*** *** ***
26 پائیز از زندگی من گذشت. خوب باباجان وقتی تو فصل پائیز به دنیا اومدم بگم 26 بهار؟ تازه اینقدر تو این 26 سال به یاس فلسفی رسیدم که انگار به خزان زندگی نزدیکتر شدم!

در زمانهای قدیم که ما نی نی بودیم، رسم بر این بود که اگه خانواده ای چند تا بچه داشت، سر تولد یکی، برا بقیه هم تولد میگرفت.یعنی فقط شمع روی کیک اضافه میکرد و تولد بقیه رو هم همون موقع میگرفت.حالا مگه میشه سر بچه های الان رو اینجوری شیره مالید؟

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

زنگها برای که به صدا در می آیند؟

با وجودیکه میدونستم که برای تماس با حامد به موبایل نیاز دارم، باز هم گوشی رو در خونه جا گذاشتم. وقتی رفتم سر کار و خواستم گوشی رو با خودم به اتاقی که قرار بود دستگاهی راه بندازم ببرم، دیدم که توی کیف همه چی هست جز گوشی موبایل. حالا فقط مشکل نداشتن گوشی نبود، من شماره حامد رو حفظ نبودم! وقتی کارم با موفقیت انجام نشد و مجبور شدم به حامد زنگ بزنم، به خونه زنگ زدم و از یکی از اهالی منزل خواستم حافظه تلفن اتاقم رو ببینه و شماره مورد نظرم رو بهم بده. خلاصه اینکه تماس برقرار شد و حامد هم با برنامه teamviewer  اومد روی سیستم من و تلاش خودشو انجام داد. در حین کار هم برای صحبت کردن غیر تلفنی با هم، در برنامه Paint حرف میزدیم! من با ابزار نقاشی مینوشتم و اون میخوند و جواب میداد! این هم یه مدل چت مدرن!

 *** *** ***
در روزگار غریبی که تلفنها نه شاسی داشت و نه حافظه و نه پیغام گیر، هر خانواده ای دفتر تلفنی داشت و هر کدوم از اعضای خانواده هم بخشی از حافظه خودشون رو اختصاص داده بودن به حفظ شماره تلفن اقوام. وقتی میپرسیدی شماره خونه فلان خاله یا فلان عمو چنده، همه پیش قدم میشدن که شماره رو از حفظ بگن.
در همون روزگار غریب، باجه تلفنهای زرد رنگی وجود داشت که در داشت و میرفتی توش و با اونی که پشت خط بود دل میدادی و قلوه میگرفتی.
در حین تماس تلفنی هم صف طویلی از زن و مرد جمع میشد که سکه به دست منتظر بودن تا تلفن شما تموم بشه و بیان تو و سکه رو در اون شیار مخصوص بندازن و با یکی صحبت کنن. اما وای به اون تلفن بیچاره اگه سکه رو میخورد! مشت هایی بود که نثارش می شد.
اگه می خواستی با یه شهر دیگه صحبت کنی، باید میرفتی مخابرات تا طرف برات شماره رو بگیره و تو هم میرفتی در کابین مخصوص و با صدای بلند شروع میکردی به حرف زدن.
در اون روزگار غریب، عشاق جوان خیلی جرات نمیکردن به پای این باجه ها نزدیک بشن. چون هم به خاطر سن و سالشون تابلو میشدن و هم اینکه معشوق بیچاره که در خانه بود، چطوری باید جواب تلفن رو میداد.
معشوق بیچاره در خانه مینشست و منتظر تلفنی از طرف خاطرخواهش میشد. این خاطرخواه چه یک دوست ( خاک عالم چه دختر بی چشم و رویی!) و یا نامزد و عقد کرده، با ترس و لرز تلفن معشوق رو میگرفت و منتظر جواب می ماند. اگه معشوق در خانه تنها بود جواب تلفن رو میداد و اگر نبود سایر اعضای خانواده جواب تلفن رو میدادن و خاطرخواه هم از ترس گوشی رو سریع میزاشت.
در آن روزگار غریب، هنوز دستگاه شماره انداز اختراع نشده بود و میتونستی مزاحمت تلفنی ایجاد کنی. مزاحمت انواع و اقسامی داشت همچون: زنگ بزن قطع کن، زنگ بزن فوت کن، زنگ بزن بد و بیراه بده یا زنگ بزن و صداتوعوض کن!
 در آن روزگار، نمیتونستی زنگ صدای گوشی تلفن رو به خواست خودت تغییر بدی و مجبور بودی صدای زینگ وحشتناک گوشی رو در نیمه های شب تحمل کنی.
در اون روزگار، برای گرفتن شماره ای که اشغال بود، انگشت دستت فلج می شد تا بخوای چند بار شماره رو بگیری و در نهایت هم ببینی که اشغاله. اون موقع Redial اختراع نشده بود.
در آن روزگار، پیغامگیر تلفنی وجود نداشت که وقتی کار مهمی داری پیغامتو بزاری، در نتیجه مجبور بودی به یکی خبر بدی تا بره خونه طرف یا اونو پیداش کنه و خبر رو بده. (یا اگه به طور کل تلفن نداشتی باید همیشه آویزون همسایه میشدی تا بری خونشون زنگ بزنی یا اگه کسی برای شما زنگ زدی بری جواب تلفن فامیل و اشنا رو بدی)
در آن روزگار، همه تنها بودن. هیچ کس موبایل نداشت. اصلا به فکر کسی خطور نمیکرد که یه روزی بیاد که هر کی یه ماسماسک دستش بگیره و وراجی کنه. اون موقع وقتی حاج اقا در خیابون راه میرفت، حاج خانوم زنگ نمیزد که بگه حاجی وقتی داری میای خونه یک کیلو سیب زمینی و دو کیلو خیار و پنج تا نون تافتون بخر بیار خونه شام درست کنم. اون موقع اگه آدرس کسی رو گم میکردی و تو خیابون ویلون و سیلون میشدی، موبایلی نبود که به طرف زنگ بزنی و نجات پیدا کنی.
اون موقع خیلی چیزا نبود.
اما وقتی ماشین زمان به جلو حرکت کرد، تلفنهای کارتی رواج پیدا کرد که دیگه نیاز نبود لنگ چند سکه بمونی و التماس این و اون رو کنی تا بهت بدن. دیگه کسی نتونست تلفن خونه ای رو بگیره و فوت کنه، نتونست به معشوقش زنگ بزنه چون شمارش میفتاد روی دستگاه. اما در عوض گوشی موبایل اومد و عاشق تو اتاق خودش و معشوق هم در اتاق خودشون و بدون استرس و دلهره عشوه گری کردن.تک زنگ هم جایگاه ویژه خودش رو پیدا کرد! دیگه کسی برای تبریک عید یا حال و احوال پرسی به کسی تلفن نزد بلکه با یک اس ام اس سر و ته قضیه رو هم آورد و خودشو خلاص کرد.
در اون روزگار غریب همه تنها بودن اما هیچکس تنها بود اما در این روزگار، هیچ کس تنها نیست اما همه تنها هستند...




  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

چه کسی بند کفش مرا بست؟

یادم نیست کلاس چندم بودم.نیاز به کفش داشتم و با مامان رفتیم کفش ملی خیابان بهبودی کفش خریدیم.موقع خرید، من فقط به این مسئله توجه کردم که از کفش خوشم میاد یا نه. مامان همون موقع بهم گفت میتونی بندشو ببندی؟ و من هم با خیال راحت گفتم آره!
اومدیم خونه و تازه دوزاریم افتاد که ماجرا از چه قراره. من که بلد نبودم بند کفش ببندم.
شروع کردم به زار زدن که من بلد نیستم بند کفش ببندم. مامان گفت خوب اون موقع که بهت گفتم تو گفتی ایرادی نداره.
مامان گفت بند کفش بستن که کاری نداره اگه هم بلد نشی من صبحها برات میبندم و اومدی خونه هم خودت باز میکنی تا وقتیکه خودت یاد بگیری ببندی. من قبول نکردم و گفتم خوب اگه توی راه یا مدرسه باز شد چی، کی برام ببنده.

البته مشکل من فقط گره زدن نبود. من میخواستم کل پروسه بند کفش از وقتی که بندها داخل اون دایره های لبه فلزی میشن تا آخرش که گره زده میشه رو یاد بگیرم. و درواقع یاد گرفتن گره رو کافی نمیدونستم.
یک روز وقت صرف شد تا من یاد بگیرم که چطوری بند رو داخل مسیر کنم و در نهایت گره بزنم.
اون موقع دو مدل بند کفش در بورس بود. یه مدل صاف و یه مدل هم ضربدری!

*** *** ***

 یکی از دغدغه های بچه های مدرسه ای بستن بند کفش بود. البته این مشکل در دوران طفولیت با دخالت پدرمادر جهت بستن بند یا خرید کفشهای بی بند و چسبی ( که صدای خرش خرش بامزه ای داشت)، به خوبی و خوشی قابل حل بود. اما با شروع مدرسه و کلاسهای ورزشی و نیاز به کتونی، این مشکل شروع به خودنمایی میکرد.

قبلا در مطلب ملی، بلا، وین، گفته بودم که کفشهای دخترونه زمان ما بیشترش ورنی بود و اکثرا هم بندی نبود.اگر هم بود اون بند نقشی در محکم کردن کفش به عهده نداشت.
اما مشکل از کتونی شروع می شد. کتونیها که نوع پسرونش به کتونی چینی شهرت داشت سبک بود و گاهی هم در تعاونیها عرضه می شد.
نا گفته نماند که در دبیرستانهای دخترانه، کتونیهایی که زبانه بزرگ و ضخیمی داشتند در مدرسه ممنوع بودن!
بعضی ها هم بودن که کف پاهاشون صاف بود و از ورزش معاف بودن. ما حسرت میخوردیم که کاش ما هم مثل اونها بودیم و به خاطر امتحان ورزش از معدل ثلثمون کم نمیشد! پسرها هم بعدا این آرزوشون تقویت می شد چون از سربازی معاف میشدن.
به هر حال هر کسی از بند کفش یه خاطره ای داره. شما چه خاطره ای داری؟

*** *** ***     *** *** ***   *** *** ***

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

آقای حکایتی


یکی بود یکی نبود    زیر گنبد کبود     روبروی بچه ها       قصه گو نشسته بود
قصه گو قصه میگفت      از کتاب قصه ها      قصه های پرنشاط    قصه های آشنا

قصه باغ بزرگ     قصه گل قشنگ      قصه شیر و پلنگ      قصه موش زرنگ
قصه باغ بزرگ     قصه گل قشنگ     قصه شیر و پلنگ        قصه موش زرنگ

آقای حکایتی    اسم قصه گوی ماست     زیر گنبد کبود     شهر خوب قصه هاست
  زیر گنبد کبود     شهر خوب قصه هاست

دانلود (تیتراژ ابتدایی)


ستاره بود بالا       شکوفه بود پائین
قصه ما تموم شد     قصه ما بود همین

پائین اومدیم آب بود    رفتیم بالا  آسمون

تا قصه های دیگه     خدا نگهدارتون

پائین اومدیم آب بود   بالا رفتیم آسمون

تا قصه های دیگه     خدا نگهدارتون
   خدا نگهدارتون     خدا نگهدارتون

دانلود (تیتراژ پایانی)


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

ادرار مورد نظر در دسترس نمی باشد!

با اعتماد به نفس جلو رفتم. ساعت یک ربع به هشت صبح بود. اون خانوم بارکدهارو به برگه ازمایش منگنه زد و یه بارکد هم روی لیوان نمونه گیری زد و به من گفت: بعد نمونه ادرار برو برای خون.
من با نگاهی متعحب پرسیدم: مگه ادرار هم هست؟
خانومه گفت: آره
من با تعجب و ناراحتی گفتم: آخه از کجام در بیارم؟
چهل دقیقه بعد...
لیوان رو نشون خانومه دادم و به اندک قطره ای که در لیوان بود رو اشاره کردم و گفتم: خانوم به خدا از بچگی همین مشکلو دارم!

*** *** ***
از آزمایش ادرار بیشتر از زدن آمپول و کنکور میترسم. یعنی از بچگی همین وضع بود. مامان همیشه غصه داشت که چه خس و خاشاکی به سر خودش بریزه که من بتونم شیشه های سس مایونز رو پر کنم.
وقتی دکتر، آزمایش میداد و با مامان راهی آزمایشگاه میشدیم و مامان به عجز و ناله من مبنی بر اینکه به خدا جیشم نمیاد، توجهی نمیکرد، اون موقع بود که توی آزمایشگاه خودش پشیمون میشد که چرا به حرف من گوش نداده که بره شیشه نمونه گیری رو از مسئول آزمایشگاه بگیره تا من در خونه و با روحی آرام و قلبی مطمئن، شیشه های سس مایونز رو پر کنم.

حتما دیگه از شیشه مایونز بدتون میاد نه؟ خوب من چکاره بیدم. وقتی الهام کوچک بود، ظرف نمونه گیری ادرار، شیشه های هم سایز و هم قیافه شیشه سس مایونز بود.هیشکی نبود بگه که ممکنه یکی جوگیر بشه و کل شیشه رو پر کنه! یا بشه یکی مثل من که اصلا نتونه ....

همیشه از آزمایش ادرار میترسیدم چون میدونستم آخرش چی میشه. میدونستم نه شیشه پر میشه و نه از غرغر مامان خلاصی دارم.
یه بار که رفته بودیم آزماش( وقتی الهام کوچک بود)، آزمایشگاه نزدیک خونه، یه دستشویی داشت.
در رو که باز میکردی یه فضا برای دست شستن بود و بعد یه در باز میشد به توالت.من وارد شدم و بعد چند دقیقه دیگه وقتی دیدم عملیات امکان پذیر نیست یا ادرار مورد نظر در دسترس نمی باشد! بیشتر از پر شدن شیشه نگران معطلی مردم پشت در و در نتیجه غرولند مامان بودم.
این دفعه هم در اوج نگرانی از توالت بیرون اومدم و یه خانوم که پشت در بود اومد تو. من بیرون در بعدی نرفتم و داخل منتظر شدم.خانومه کارشو کرد و وجدانش راحت شد و چشمانش هم باز شد و بیرون رفت و من مجددا داخل شدم.
یکی از آقایون که بیرون نشسته بود با خیال اینکه دو تا توالت در اون مکان هست وارد شد و ضایع شد. چون من داخل بودم و در قفل. در نهایت باز هم قطره ای در شیشه نچکید و من دست از پا درازتر اومدم بیرون.

مامان عصبانی بود. شیشه هارو گرفتیم که ببریم خانه. مامان با عصبانیت گفت: میدونی اون خانومه وقتی تو معطل کردی نشست زمین کارشو کرد؟ اون آقاهه هم فکر کرد دو تا دستشویی تو هست اومد تو؟ آخه چرا اذیت میکنی؟

از اون روز بود که دیگه تن به آزمایش ادرار در داخل خود آزمایشگاه ندادم. دیگه ظرفهارو میگرفتم و در خونه پر میکردم.
تا اینکه چند سال پیش که قرار بود آزمایش بدم، چند تا از ظرفهای کوچیک میخ های معرق خودم رو شستم و ضدعفونی کردم وقبل اینکه برم آزمایش، پر کردم. وقتی رفتم ازمایشگاه با خونسردی رفتم دستشویی و ظرفهای پر رو توی ظرف خود آزمایشگاه خالی کردم و با افتخار از دستشویی بیرون اومدم!

اما این دفعه قضیه فرق داشت و بعد از سالها مجددا مجبور شدم داخل خود ازمایشگاه نمونه بدم.
قضیه از این قرار بود که روز قبل رفتم آزمایشگاه پرسیدم که برای این آزمایش باید ناشتا باشم یا نه و همینطور این سوال حیاتی که نمونه ادرار هم باید بدم یا نه. خانومی که جواب منو داد که خدا لعنتش کنه گفت نه ادرار نیستن.
من با خوشحالی راهی خونه شدم و صبح هم با شادمانی رفتم ازمایشگاه. اما...
وقتی خانومه گفت آزمایش ادرار هم هست، انگار منو تو استخر آب یخ انداختن. گفتم آخه از کجام در بیارم؟ خانومه گفت برو اب بخور
من با وجودیکه میدونستم آب خوردن هم نتیجه ای نداره، رفتم آب خوردم و خوردم و خوردم.
یه بار رفتم نمونه بگیرم نشد. آب خوردم. راه رفتم. دیگه همه منو میشناختن و میگفتن نیومد؟
بقیه ملت رو دیدم که با خونسردی و چهره ای بی تفاوت از دستشویی ها با لیوان محتوی ادرار بیرون میامدن. اما من با چهره ای غمزده و شکست خورده همراه با یه لبخند خجالت روی لب، با حسرت، به لیوانهای مردم نگاه میکردم. حتی یه دختر مدرسه ای هم بود که وقتی دیدمش با خودم گفتم تو از این هم کمتری؟

دفعه دوم که دیدم نتیجه ای نداره با اندک قطره جاری شده در لیوان، پیش خانومه رفتم و با استیصال توام با خجالت، گفتم به خدا از بچگی همین مشکلو دارم. خانومه خندید و یه ظرف داد تا ببرم و پر کنم و بعد بیارم.

  *** *** ***
قضیه به همین جا ختم نمیشه. چون چند روز دیگه باید آزمایش اعتیاد بدم و اونجا دیگه خبری از ادرار آماده شده در خونه و ظرف گرفتن نیست. نمیدونم اونجا چه خاکی تو سرم بریزم یا بهتر بگم چه ادراری توی ظرف بریزم...

 *** *** ***
یه دفعه که مادربزرگم نمونه ادرار داده بود اومد خونه و گفت: فکر نکنم جواب ایندفعه درست دربیاد. چون یه خانومه همونطور که لیوان دستش بود، دستش هم میلرزید و توی هر لیوانی چند قطره چکید!

*** *** ***                 *** *** ***              *** *** ***
یادش به خیر فیلم هنرپیشه. با بازی اکبر عبدی و فاطمه معتمداریا.
گفته بودن اگه از ادرار بچه نابالغ استفاده کنی، میتونی بچه دار بشی. این زوج هم تو شهر گشتن و یه پسر بچه رو پیدا کردن و بردن تو خونه. معتمد اریا به بچه میگفت: بشاش بشاش . زندگی ما به شاش تو بستگی داره!

*** *** ***

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS