کلاس دوم دبستان بودم و امتحان ثلث اول داشتیم. چند روز بعد امتحان فارسی داشتم و مامان هم طبق معلوم به من کمک میکرد. تا این که اون اتفاق افتاد.
همیشه وقتی در ساعاتی که انتظارش رو نداری تلفن زنگ میزنه باید منتظر اتفاق بدی باشی. اون روز صبح زود هم تلفن زنگ زد و خبر فوت شوهر خالم (که کوجه بغلی ما خونشون بود) از طریق تلفن به ما رسید. مامان گریه کرد و با بابا رفتن خونه خاله.شب قبل فوت شوهرخالم، همه خونشون جمع بودیم و حسابی هم خوش گذشته بود. قرار شده بود خاکسپاری در شهرستان انجام بشه و برای همین هم مامان همراه با خاله و خانوادش رفتن شهرستان. من و برادرام موندیم و بابا.
از نیمروی سوخته که بگذریم من حسابی برای درس خوندن مشکل داشتم و برای امتحان فارسی هم آماده نبودم. کوچ پرستوها هم سخت ترین درسی بود که توش گیر کرده بودم و مامان نبود کمکم کنه. اون موقع بود که نبود مامان رو بیش تر از همیشه حس کردم.
خاله من در زمان فوت همسرش سه دختر داشت که بزرگترینش سال اول دانشگاه بود و سومی هم سه سالش بود.
بچه بودیم. وقتی سینی های حلوا که با قیف در اون پوشش های مخصوص میریختن و تو سینی میزاشتن و سلفون روش میکشیدن، در اتاقی قرار داده میشد تا هر وقت لازمه بردارن و تعارف کنند، ما بچه ها میرفتیم دزدکی سلفونها رو با انگشت سوراخ میکردیم و حلواهارو برمیداشتیم و برا خودمون کیف میکردیم.
بچه بودیم. نمیدونستیم وقتی فامیلها میان و روی سر دختر و پسر کسی که فوت شده دست میکشن و اشکی میریزن یعنی چی.
بزرگتر که شدم، وقتی تونستم تو ذهنم با مرگ دست وپنجه نرم کنم و سعی کنم زندگی رو بعد از مرگ یکی از عزیزانم ببینم، اون موقع بود که دیگه وقتی کسی فوت میکرد، احساسات متفاوتی تسبت به قبل داشتم.
بزرگ شده بودم. دیدم که با مرگ، تا الان عزیزی در کنارت بوده و با مرگش اون دیگه نیست. اما فاجعه بعد این شروع میشه که وقتی فکر کنی باید بدون اون چکار کنی. خبر مرگ بهت برسه یا خودت شاهد مرگ باشی، اولش باور نمیکنی اما بعد میبینی که دیگه اون عزیز کنارت نیست. با خودت میگی آخه خدا! چرا من؟ مگه من چه گناهی کرده بودم.
هیشکی درکت نمیکنه. درکت نمیکنه که چرا داری شیون میکنی و خاطراتی که با اون عزیز داشتی رو مرور میکنی. چرا هی صورتتو چنگ میندازی و هی صداش میزنی. آخه اون تماشاچی ها که تنها نشدن. اون تویی که تنها شدی و قراره بدون اون عزیز زندگی کنی.
آخ که چه سخته وقتی هرکی از راه میرسه میگه ایشالله غم آخرت باشه و مارو تو غمتون شریک بدونید. انگار فحش بهت دادن. تو دلت میگی تو شریک غم منی؟ تو میای برای من مادری میکنی؟ تو میای پدر من بشی؟
چه سخته وقتی در بین اشکهای جاری شده روی صورتت میبینی فلان فامیل داره از راه دور مجلس ختم و نبود جای پارک و عدم پذیرایی خوب ناله میکنه. تو با خودت میگی بابای من مرده بعدا اینا غصه چیرو دارن. یکی به لباسهای عزاداران زل زده و یکی داره بی رحمانه از شیون و زاری تو فیلم میگیره تا بعدا بزاره همه بخندن که تو چقدر وقت گریه زشت شده بودی.
اونها هیچکدومشون تورو درک نمیکنن. آخرش همه تورو تنها میزارن و در آخر شب میری زیر پتو و بی صدا گریه میکنی. برای تنهایی خودت و بازماندگان. اینکه چه اتفاقی قراره بدون اون عزیز بیفته و قراره چطوری زندگی رو بدون اون سر کنید.
مطمئنا خوابت نمیبره و حتی اگه ببره دوست داری خواب اون عزیز رو ببینی.
و این برات از همه چیز سخت تره که در آرزوی این باشی که اون عزیز رو در خواب ببینی و برای آخرین بار در آغوشش بگیری و ببوسیش.
همیشه وقتی در ساعاتی که انتظارش رو نداری تلفن زنگ میزنه باید منتظر اتفاق بدی باشی. اون روز صبح زود هم تلفن زنگ زد و خبر فوت شوهر خالم (که کوجه بغلی ما خونشون بود) از طریق تلفن به ما رسید. مامان گریه کرد و با بابا رفتن خونه خاله.شب قبل فوت شوهرخالم، همه خونشون جمع بودیم و حسابی هم خوش گذشته بود. قرار شده بود خاکسپاری در شهرستان انجام بشه و برای همین هم مامان همراه با خاله و خانوادش رفتن شهرستان. من و برادرام موندیم و بابا.
از نیمروی سوخته که بگذریم من حسابی برای درس خوندن مشکل داشتم و برای امتحان فارسی هم آماده نبودم. کوچ پرستوها هم سخت ترین درسی بود که توش گیر کرده بودم و مامان نبود کمکم کنه. اون موقع بود که نبود مامان رو بیش تر از همیشه حس کردم.
خاله من در زمان فوت همسرش سه دختر داشت که بزرگترینش سال اول دانشگاه بود و سومی هم سه سالش بود.
*** *** ***
بچه بودیم. نمیدونستیم که قراره با مرگ یه عزیزی چه اتفاقی بیفته. فقط میدونستیم یه نفر جزو فامیل بود که دیگه نیست. نمیدونستیم قراره با چه فاجعه ای روبرو بشیم.بچه بودیم. وقتی سینی های حلوا که با قیف در اون پوشش های مخصوص میریختن و تو سینی میزاشتن و سلفون روش میکشیدن، در اتاقی قرار داده میشد تا هر وقت لازمه بردارن و تعارف کنند، ما بچه ها میرفتیم دزدکی سلفونها رو با انگشت سوراخ میکردیم و حلواهارو برمیداشتیم و برا خودمون کیف میکردیم.
بچه بودیم. نمیدونستیم وقتی فامیلها میان و روی سر دختر و پسر کسی که فوت شده دست میکشن و اشکی میریزن یعنی چی.
*** *** ***
روز تولدش بود که سکته مغزی کرد. پسر عمه بابام بود. یک هفته در کما بود و بعد هم فوت کرد. دو تا بچه داشت که هیچکدوم مدرسه هم نرفته بودن. من بزرگتر شده بودم اما هنوز معنی واقعی مرگ رو درک نکرده بودم. وقتی رفتیم خونه عمه بابا، مامانم خواهر متوفی رو در آغوش گرفت و هر دو با هم زار زار گریه کردند. من نمیدونستم چرا مامان اینقدر گریه میکنه. *** *** ***
روز 14 فروردین بود. خانواده خاله به همراه خانواده عمه و دخترعمه های دخترخالم رفته بودن پشت بام ساختمون، 13 به در و عکس هم انداخته بودند. اون روز براشون یه روز فراموش نشدنی بود.روز بعد بود که عمه به رحمت خدا رفت و باز هم بساط شیون و زاری در اون خونه از سر گرفته شد. شوهر متوفی 40 روز نشده زن گرفته و یکسال نشده طلاقش داد و مجددا زن دیگری گرفت. چند روز بعد فوت عمه، همسر متوفی به دخترهاش گفته بود مادرتونو خواب دیدم که گفت باباتونو تنها نزارید!*** *** ***
بزرگ شده بودم. دیدم که با مرگ، تا الان عزیزی در کنارت بوده و با مرگش اون دیگه نیست. اما فاجعه بعد این شروع میشه که وقتی فکر کنی باید بدون اون چکار کنی. خبر مرگ بهت برسه یا خودت شاهد مرگ باشی، اولش باور نمیکنی اما بعد میبینی که دیگه اون عزیز کنارت نیست. با خودت میگی آخه خدا! چرا من؟ مگه من چه گناهی کرده بودم.
هیشکی درکت نمیکنه. درکت نمیکنه که چرا داری شیون میکنی و خاطراتی که با اون عزیز داشتی رو مرور میکنی. چرا هی صورتتو چنگ میندازی و هی صداش میزنی. آخه اون تماشاچی ها که تنها نشدن. اون تویی که تنها شدی و قراره بدون اون عزیز زندگی کنی.
آخ که چه سخته وقتی هرکی از راه میرسه میگه ایشالله غم آخرت باشه و مارو تو غمتون شریک بدونید. انگار فحش بهت دادن. تو دلت میگی تو شریک غم منی؟ تو میای برای من مادری میکنی؟ تو میای پدر من بشی؟
چه سخته وقتی در بین اشکهای جاری شده روی صورتت میبینی فلان فامیل داره از راه دور مجلس ختم و نبود جای پارک و عدم پذیرایی خوب ناله میکنه. تو با خودت میگی بابای من مرده بعدا اینا غصه چیرو دارن. یکی به لباسهای عزاداران زل زده و یکی داره بی رحمانه از شیون و زاری تو فیلم میگیره تا بعدا بزاره همه بخندن که تو چقدر وقت گریه زشت شده بودی.
اونها هیچکدومشون تورو درک نمیکنن. آخرش همه تورو تنها میزارن و در آخر شب میری زیر پتو و بی صدا گریه میکنی. برای تنهایی خودت و بازماندگان. اینکه چه اتفاقی قراره بدون اون عزیز بیفته و قراره چطوری زندگی رو بدون اون سر کنید.
مطمئنا خوابت نمیبره و حتی اگه ببره دوست داری خواب اون عزیز رو ببینی.
و این برات از همه چیز سخت تره که در آرزوی این باشی که اون عزیز رو در خواب ببینی و برای آخرین بار در آغوشش بگیری و ببوسیش.