میدونی اسم خانوم معلم چیه؟

معمولا اسم کوچیک خانومها و سن و سالشون رو ازشون نمیپرسن.اینکه چرا دوست ندارن سن واقعیشون رو بگن که مشخصه چرا. ولی دونستن اسمشون شاید برا این باشه که زمان مادر و مادربزرگهای ما ، اسامی مد بوده که الان دیگه شیک و پیک نیست و ممکنه افت کلاس محسوب بشه.
مدرسه که میرفتیم، یکی از تفریحات و علایقمون این بود که اسم کوچیک معلمهارو بدونیم. گاهی با زرنگی ، وقتی معلم تو کلاس نبود میرفیتم دفتر کلاس رو باز میکردیم یا به یه بهانه ای میرفتیم دفتر مدرسه ویکی مراقب میشد کسی نبینه و اون یکی چشماهارو تیز میکرد تا شاید بتونه اسم کوچیک معلمهارو پیدا کنه. تا بعد بریم تو کلاس و با افتخار اسم خانوم معلمهارو بگیم.
اینکه چرا معلمها دوست نداشتن اسم کوچیکشون رو بگن خدا میدونه.ولی وقتی هم یه معلمی پیدا میشد از همون روز اول اسمشو میگفت، همه بچه ها کلی ذوق میکردن و باعث میشد اون معلم رو بیشتر دوست داشته باشن. این حس علاقه به دونستن اسم، از ابتدایی تا پایان دبیرستان باقی میموند.
مادر من کلاس اول ابتدایی درس میداد و یه بار برای اینکه مدادش با مداد بچه ها قاطی نشه، اسم منو رو مداد چسبونده بود. آخر سال که مامان از شاگرداش خواست یه نامه بهش بنویسن و هرچی دوست دارن بگن، بچه ها نوشته بودن:
خانوم معلم ما با زحمت بسیار متوجه شدیم اسم شما الهام است!
وقتی مامان این نامه رو آورد خونه و ما خوندیم، از خنده روده بر شدیم و به مامان گفتیم، این بیچاره ها چقدر ذوق کردن که اسمتو کشف کردن!!!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

دوزندگی اتومبیل

امروز تابلوی یه مغازه رو دیدم که نوشته بود دوزندگی ----(اسم مغازه). یاد وقتی افتادم که بچه بودم و برای تقویت مهارت سریع خوندن، تابلوی مغازه ها و نوشته های رو در و دیوار رو میخوندم. به خصوص وقتی تو ماشین یا اتوبوس بودم و سعی میکردم هرچه سریعتر اسمهارو بخونم.
یه مغازه نزدیک خونه بود که وقتی با ماشین ازش رد میشدیم من اسم تابلوشو میخوندم که نوشته بود: دوزندگی اتومبیل. حالا من اینو چطوری میخوندم؟ دو زندگی اتومبیل( 2 زندگی). با خودم هرچی فکر میکردم این یعنی چی ، متوجه نمیشدم.
چندین سال در حالت بیغی باقی موندم تا بالاخره فهمیدم ماجرا چیه!!!
به من نخندید مطمئنم که شما هم از این سوتی ها دادید. مگه نه؟

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

صله ارحام در مسجد

هر وقت از مسجدی رد میشم که مجلس ختمی برگزار کرده و تمام شده، خانواده های متوفی را میبینم که با شادمانی و خوشحالی به دید و بوسی و حال و احوال پرسی همدیگه مشغولن ( البته بسته های کیک و ساندیس هم همراهشون هست) .در واقع مجلس ختم سعادتی بوده تا اقوام دور و نزدیک بعد مدتها همدیگرو ببینن و از حال هم جویا بشن.
این دفه که از مسجد محل رد شدید نگاه دقیق تری بندازید تا خانواده های داغدار متوفی را بهتر ببینید.
خدایا این سعادت صله ارحام در مساجد را از ما نگیر...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

خسته نباشید


واژه خسته نباشید در فرهنگ اصیل ایرانی جایگاهی بس ویژه دارد. خسته نباشید در مواقع مختلفی کاربرد دارد از جمله:

1- اول صبح: وقتی صبح هنگام از خانه خارج میشوید، چه به قصد رفتن به محل کار یا تحصیل و ...، به اولین کسی که برخورد میکنید میگوئید: سلام خسته نباشید یا سلام صبح به خیر خسته نباشید.

البته به جایگاه شخص مقابلتان هم بستگی دارد. یعنی چنانچه طرف مقابل کارمند مسئول انجام کارهای شما باشد و یا استاد دانشگاه یا معلم مدرسه، این واژه با پررنگی ادا خواهدشد.

2- در طی روز: در این زمان، این واژه کاربردی برای بیان اینکه زحمت کشیدید و امیدوارید که طرف مقابل از انجام کار خسته نباشد، به کار برده خواهد شد.

3- پایان روز کاری( عصر هنگام): میزان استفاده از این واژه در بازه زمانی عصر و غروب به پیک مصرف خود خواهد رسید.

چنانچه شما کارمند باشید با گفتن این واژه قصد از خستگی دراورن همدیگررا دارید و چنانچه دانشجو یا شاگرد باشید برای اتمام درس، به استاد خود خواهید گفت ( معنی دقیق این واژه در این زمان این خواهد بود که : فکتو ببند، خسته شدیم از بس ور زدی!)

نکته: ذکر عبارت "خسته نباشید"در هنگام خروج استاد از دستشویی الزامی است!

شنیده ها حاکی از آنست که خارجی ها معادلی برای این واژه اصیل ایرانی ندارند. اما هر چه باشد، به کاربردن این واژه نه فقط خستگی را در نمیبرد، بلکه استعمال آن به خصوص در اول صبح، باعث رخوت و ایجاد تلقین خستگی در طرف مقابل خواهد شد.

تهیه کننده: گروه مطالعات و مکاشفات اعزامی از کافه شکلات

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

شادروان

دوست داری وقتی مردی روی سنگ قبرت چی بنویسن؟
این سوالی بود که در برنامه صندلی داغ از مهمان برنامه پرسیده میشد. یادمه یکی از قسمتهاش که یه قاضی مهمان برنامه بود، شعری خوند و گریه کرد و از مجری خواست این تیکه رو حذف کنن که نکردن!
ولی مطمئنا تو هر شعری هم از قبل سفارش بدی، اول اول اون بالا مینویسن شادروان.(البته بعد شعر هم مینویسن.این به سلیقه مرحوم ربط داره!) حالا چرا برای خانوما نمینویسن شادروانه جای بسی سواله!!!
وقتی مرحوم بشه مرحومه، شادروان هم باید بشه شادروانه! شاید هم گفتن مردم یاد خاله شادونه میفتن و بهتره بگن شادروان!
بچه که بودم یه روز که رفته بودیم قبرستان، روی سنگها رو نگاه میکردم و میخوندم. بگذریم از اینکه از بچگی خوشمون نمیامد روی سنگ قبر راه بریم و فکر میکردیم مرده له میشه!
بعد دیدن سنگهای قبر، از مامانم پرسیدم: اینها همشون با هم فامیلن؟
مامان گفت چطور مگه؟
من گفتم: آخه برا همشون نوشته شادروان!
مامان خندید و توضیحی داد که من اون موقع متوجه ماجرا نشدم.
هنوز هم که هنوزه سر این ماجرا منو مسخره میکنن و میگن تو از همون موقع آی کیو بودی!
اینکه چرا حالا یاد این خاطره افتادم، خودمم نمیدونم. ولی بد نیست گهگداری به روی دیگه سکه هم فکر کنیم...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

کارشناس یا کارشناس ارشد، مسئله اینست!

دانشگاه که میرفتیم، یکی از اساتید شیمی، که یه سنی ازش گذشته بود و استاد دخترخاله خودم که الان دبیر شیمیه هم بوده، همیشه تو کلاس ( با لهجه خاص خودش ) میگفت : من کارشناسی ارشد خوندم با پول خودم ( در خارج کشور)
جا داره یه خاطره از این استاد بگم و بعد برم سر اصل مطلب. این استاد عزیز که الان اسمش یادم نمیاد( همش از اثار آلزایمره دیگه!)، گاهی اوقات نام فامیل دانشجوهارو بجای خانوم میگفت آقا و برعکس. ولی تا اون موقع پیش نیامده بود اسم کوچیک رو بگه و باز هم اشتباه لقب بده. یکی از جلسات، در آخر کلاس، وقت حضور غیاب، تا به اسم من رسید گفت: آقای. من هم گفتم وای باز هم داره اشتباه میگه. بعد وقتی گفت اقای الهام... من از خجالت سرخ شدم. تو دلم بهش گفتم خوبه داری میبینی نوشته الهام ، باز هم میگی آقا؟؟؟ با آقای الهام گفتن استاد، کل کلاس از خنده منفجر شد و من هم از خجالت نتونستم بگم حاضر! تازه استاد بهش برخورد که چرا بچه ها دارن میخندن و متوجه سوتی که داده بود نشد... بگذریم...

چند وقتیه مسئول دید زدن پرونده های دانشجوها هستم . امروز دومین دانشجویی که از دانشگاه ما فارغ التحصیل شده بود رو پیدا کردم. کارشناسی فیزیک با معدل سیزده و خوردی در رشته پژوهش هنر (کارشناسی ارشد) این دانشگاه. از همکارم پرسیدم حالا این قراره با این مدرک ارشد چه کار خاصی انجام بده؟ یعنی میخواد چکاره بشه؟ فیزیک و پژوهش هنر چقدر به هم ربط دارن!!!
جز اینکه توقعاتشون برای کار و ازدواج بالاتر میره و فکر میکنن با این مدرک طرفشون باید سر تعظیم جلوشون فرود بیاره؟
درسته که یه روزی فوق لیسانس جای لیسانس رو میگیره همونجور که لیسانس مثل دیپلم شده، ولی امیدوارم یه روزی نرسه که من بگم کاش پول بیزبون رو میدادم برای یه برگ کاغذی که نه فقط علمی به من نداده بلکه هیچ شعوری هم به من اضافه نکرده.
احساس میکنم وقتی دیپلم بودم خیلی چیزا بلد بودم ولی تو دانشگاه نه تنها چیز جدیدی یاد نگرفتم که بخواد ملکه ذهنم بشه، هرچی هم بلد بود یادم رفت.
مطمئنم که اکثر فارغ التحصیل ها همین حس رو دارن. چه باید کرد؟؟؟

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

هاکلبری فین و تام سایر



واژه کرجی اولین بار در کارتون "هاکلبری فین" به گوشم خورد. بعد هم که دیدم کرجی به چی میگن، خوشم اومد. دلم می خواست من هم مثل هاکلبری فین یه سنجاب کوچولو داشتم و سوار کرجی میشدم و تو جنگل شلنگ تخته مینداختم و تو چادر میخوابیدم.
 از رفتار شیطنت آمیز و جنب و جوش هاک خوشم میامد. برا من که تو بچگی خیلی آروم و سربه زیر بودم، این رفتار خیلی ایده آل بود و دلم می خواست میتونستم اینقدر انرژی داشته باشم و از دیوار صاف بالا برم. شاید به خاطر همین نگاه و آرزو بود که وقتی بزرگتر شدم، از آرومی کودکی فاصله گرفتم و به رفتار هاکلبری و تام سایر نزدیک تر شدم.
یادمه قبل امتحانات مدرسه( امتحانات ثلت) به جای درس خوندن، کتابهای هاکلبری و تام سایر میخوندم و انرژی میگرفتم.
تمام درسهای جغرافی مدرسه یادم رفته بجز رودخانه "می سی سی پی". اینهم به لطف کارتون هاکلبری فین بود که لاقل اسم یه رودخانه خارجی تو ذهنم باقی بمونه.

درباره کتاب "هاکلبری فین" بیشتر بدانید www.pafa.ir/?p=3395

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

ملی، بلا، وین

حث کفش شد، بد نیست یادی کنیم از تولیدی های معتبر و مشهور دوران کودکی. کفش ملی، بلا، وین.
این سه تولیدی فکر کنم تنها تولید کنندگان معتبر کفش اون زمان بودن که البته هنوز هم به کارشون برای تولید دمپایی پلاستیکی جلودار و پوتینهای لاستیکی سیاه ! ادامه میدن.
اون زمان بهترین کفشها از همین فروشگاهها خریداری میشد. یادمه دوران ابتدایی کفشهای ورنی روی بورس بود که اینقدر عمر میکرد که فقط وقتی دیگه اندازه پا نبود یا ازش خسته میشدی میتونستی دوربندازی. البته زمان ما مثل الان نبود که با خسته شدن، یه کفش رو از دور خارج کنن. یعنی اگه خواهر و برادر کوچکتر داشتی به ارث میرسید ! تا اینکه شاید این کفشهای مقاوم از رو برن و اندک خراشی بردارن.
کفشهای نهرین و البرز هم بعدتر وارد بازار شدن. فکر کنم دوران راهنمایی بودم که این تولیدیها با کفشهای ورزشی وارد بازار شدن و با تبلیغات چشمگیرشون باعث رغبت بچه های مدرسه ای به خرید شدن.
کفش البرز با همون تبلیغات معروفش که کفش رو میندازی تو ماشین لباسشویی و تروتمیز درش میاری، باعث شد همه با همین انگیزه شستن با ماشین برن کفش البرز بخرن.
تبلیغات کفش نهرین هم همون غولی بود که میگفت: کفش نهرین، شما هم میخواین؟
به قول یکی از دوستان که موقع درج این مطلب کفش نهرین رو به من یاداوری کرد که:  به خدا کفش ایرانی میخریدیم افتخار میکردیم. حالا چیه هی چین چین چین...






 درباره کفش ملی:

آرم زردرنگ «كفش ملى» در پررفت وآمدترين چهارراه ها و ميدان هاى پايتخت و مراكز استان ها و شهرهاى كوچك همچنان درخشان است و خودنمايى مى كند. 
مردان ميانسال ايرانى هنوز به كفش ملى اطمينان دارند كه فرزندان خود را به اين فروشگاه ها مى برند تا كفش ارزان بادوام و زيبا خريدارى كنند. 
آنها شايد نمى دانند كارخانه عظيم و بزرگ كفش ملى در اسماعيل آباد جاده مخصوص كرج به نعش تبديل شده و بخش هايى از آن به انبار سايپا تبديل شده است. كارخانه هاى كفش ملى در اسماعيل آباد يك شهر بود و ۱۷ كارخانه كه هزاران كارگر، مهندس، تكنسين، مدير مالى و... در آن فعاليت مى كردند. وقتى كفش ملى بود و بازار داخلى را با كفش وين و كفش بلا قبضه مى كردند كشور چين هنوز نام آور نشده بود. 
اين كارخانه ها را رحيم ايروانى در يك فرآيند زمانى تاسيس كرد و آن را به بزرگترين كفش خاورميانه تبديل كرد. مشهور است كه ارتش سرخ اتحاد جماهير سوسياليستى و مردان و زنان مجارى، لهستانى و رومانيايى علاقه خود را به كفش ملى نشان داده و به آن وفادار شده بودند. رحيم ايروانى يكى از بورژواهاى بزرگ ايران بود كه كارخانه اش مصادره شد و خودش از كشور رفت. يكى از مردانى كه با او همكار بود تعريف مى كند او روزى به كناره هاى رود اترك رفت و سرزمين وسيعى كه كنار آن بود را ديد و اراده كرد آن را زير كشت ببرد تا علوفه توليد شود.
دامپرورى رونق بگيرد تا چرم خام كارخانه هاى هفتگانه چرمى كه به تازگى وارد كرده بود را از آنجا تامين كند. رحيم ايروانى در آخرين نامه اش به سعيدلو آمادگى خود را براى راه اندازى كارخانه اش اعلام كرده بود كه اجل مهلتش نداد. نگارنده بر اين باور است كه كشورهايى مثل ايران نياز به مردانى سرنوشت ساز مثل ايروانى دارد آيا اين طور نيست؟
روزنامه شرق


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

باغ سپهسالار

لنگان لنگان قدمی برمیداشت   هر قدم دانه شکری میکاشت

امروز وقتی لنگان لنگان میرفتم دانشگاه این بیت رو با خودم زمزمه کردم. اینکه این بیت شعر از کدوم شعر و تو کدوم کتاب فارسی دوران دبستان بود یادم نمیاد اما همینو میدونم که وصف حال من بود.
کفشی که جدیدا خریده بودم پدر پامو دراورد( در حد آش و لاش ) و باعث شد صبح اول صبحی که بعد چند روز تعطیلی تصمیم داشتم خیلی شاداب برم سر کار، روز منو خراب کرد. خیلی وقت بود خودم کفش نخریده بودم. آخرین بار شاید دو سال پیش بود. کفش پرستاری خریدم و مدتها راحت بودم. بعدش هم دوجفت کفش سوغاتی برام آوردن که خارجکی بود و مدتها اونهارو پوشیدم تا دیروز. دوهفته پیش تحت فشار خانواده عازم خرید کفش شدم و مثلا کفش خوب و امتحان پس داده ای خریدم. اما دریغ از اینکه یا پای من استاندارد نیست و یا کفش...
زمان دانشگاه همون استادی که قبلا معرفی کرده بودم( در پست ترجمه با پیژامه) میگفت که نمیدونید این تولیدیهای باغ سپهسالار چه ستمی دارن در حق شما میکنن. کفشهای غیراستانداردی که تولید میکنند در بلند مدت نه تنها باعث ناهنجاریهای خود پا میشه که روی کل سیستم بدنی هم اثر میزاره ( همون مثال معروف که پا قلب دوم شماست)
البته من خیر سرم از سپهسالار هم نخریده بودم ولی درکل حتی اگه فکر کنی پول بیشتر میدی تا یه چیز خوب بخری، باید بدونی که فقط سر خودتو شیره مالیدی و خبری از استاندارد بودن نیست. گرچه نمیشه به کفشهای مارک داری که معلوم نیست واقعی تولید خارج هستن یا فقط در ایران مارک خوردن هم اعتماد کرد.
پایان ماجرای من با این کفش هم این شد که با تیپ کرم قهوه ای، دمپایی مشکی! پوشیدم و اومدم خونه. اینکه ملت تو دلشون به من چی گفتن، دیگه بماند!!!


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

تابلوی سحرآمیز


فیلم سینمایی "نسخه سحرآمیز" که معرف حضورتون هست. همونی که یه پسری وارد خونه خرابه ای میشه و موهاش میریزه و بعد تو خواب بهش نسخه سحرامیزی میدن تا موهاش مجددا رشد کنه. ولی یه اشتباه در میزان مواد باعث میشه که موهاش اینقدر رشد کنه که بعدا آدم بد قصه ازش قلم موی جادویی درست کنه که وقتی نقاشی رو میکشه آدم بتونه بره تو دل نقاشی...

من هم دلم میخواست میرفتم تو دل یکی از همین نقاشیها. یا مثلا همین گوبلن که میبینید. از بچگی آرزوی زندگی در همچین جایی رو داشتم اما فقط میشد از گوبلن یا پازل دیدش و با تخیل رفت توش.
خونه چوبی، دریاچه، قایق، پل چوبی، حصارچوبی، اردک، غاز، درخت، آسمون آبی...


  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

بچه که بودیم...


کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
                                                      اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
                                          کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
                                                                                         را از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن
                           نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
                                                  کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
                                                     و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
                                             سکوتی را که یک نفر بفهمد
بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
                                       سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
                                                                   ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
دنیا را ببین...
              بچه بودیم از آسمان باران می آمد
                                           بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
                                                                      بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
                                                                                                      بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه 

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
                               بزرگ شدیم تو خلوت
                                                بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
                                                                                    بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
                                                بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
                                                                    بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
                بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
                                                 بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
                بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
                             بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
                                                بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم.... هیچ کس نمی فهمد

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
                                     بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره


بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم


برگرفته از یک ایمیل

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

به چه چیزهایی فکر میکردیم...

تو هفته های پیش وقتی برگه های امتحانی رو از دانشجوها میگرفتم، میگفتن برگه مارو بزار زیر! خندم میگرفت و میگفتم فرقی نداره، در نهایت دوباره قاطی پاتی میشن.
یاد دوران ابتدایی افتادم که وقتی دفتر دیکته یا هرچیز دیگه ای رو میدادیم به معلم تا صحیح کنه. مبصر دفترها رو جمع میکرد و چند تا ستون بلند روی میز معلم درست میشد. اگه امتحان یا تمرینتو خوب داده بودی، از بچه های ردیف جلو می خواستی دفترتو بکشن رو بزارن تا معلم زودتر دفترتو صحیح کنه و تو زودتر بیست بگیری و یه عکس برگردون خوشگل هم زیر نمره بیستت زده بشه. این مواقع بین بچه ها درگیری لفظی رخ میداد و کلی باید منت ردیف جلویی هارو میکشیدن تا این کار مهم و خطرناک رو براشون انجام بدن!
اما وقتی اوضاع خراب بود، قضیه برعکس میشد و با هر ترفندی بچه ها سعی میکردن دفترشون بره زیر و معلم دیرتر از دستشون عصبانی بشه.
به چه چیزهایی فکر میکردیم ها !!!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

بی تو...



می نویسم؛

برای روزهای بی تو بودن ‏
برای روزهای تنهایی
برای روزهایی که دیگر تو را نتوانم دید
برای روزهایی که دیگر این دل برای دیدنت تنگ نشود
برای روزهایی که ندانستم که چگونه در لحظه دیدارت ‏
آرام بمانم؛
برای روزهایی که از شوق دیدار یک نگاه تو
جان می گرفتم؛
برای همه آن روزها ؛ برای همه آن آرزوها

برای همه روزها و ساعت ها و ثانیه هایی که ندانستم‏
احساس تو را ... قلب تو را
همین ندانستن ها؛
تو را از من
مرا از تو ‏
ما را از ما
جدا کرد

‏*     *     *‏
حالا یک گوشه می نشینم و می نویسم
‏                                              می نویسم‏
‏                                                          می نویسم‏
‏                                                                       و بغض می کنم‏
دل تنگت می شوم
خانه خرابت می شوم
از جان چیزی برایم نمی ماند
‏                                 نگاهت را به یاد می آورم‏

آه از نگاه تو، نگاه تو ، نگاه تو
بغض کرده ام
‏                 اما نمی شکنم‏

تا یک وقت کسی اشک های تنهایی ام را نبیند
‏                                                       قدم می زنم‏
‏                                                                      آهسته و پیوسته‏
وسط یک دفتر خالی
‏                        دست در دست قلم‏
قلم می خواند و من اشک می نویسم

دلم دیگر تو را ندارد
‏                        دیگر از وجودم نفسی بازدم نمی آید‏
چه روزها و ساعت ها و ثانیه ها
‏                                     بی تو گذشت‏
‏                                                    با تو گذشت‏
‏                                                                  سرد و سنگین ، آرام و شیرین‏
حرف های ما هنوز ناتمام
‏                              کاغذهای سفید روی میزم‏
‏                                                            نامه ها بود با قلمی بی جوهر‏
‏                                                                                              برای تو ، برای دلم‏
در هم می آمیزمشان؛
‏                          آتش دل را به جانشان می کشم‏
‏                                                                ناله ها برمی آید‏

از آتش عشقت
‏                   که خاکسترم کرد‏


‏                                                                                                           "تمام شد ترانه"‏

شعر از : امید
http://artcm.ir/post/644

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

نقاشی من در گذر زمان!

این همون نقاشی بود که بهتون گفته بودم. البته این بار با خودکار کشیدم تا بهتر دیده بشه.
ببینید از پنج سالگی تا بیست و پنج سالگی  چه پیشرفتی کردم!!!

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

برف،نفت،بافتنی و دیگر هیچ...

هر وقت هوا کمی سرد میشه، یاد دوران کودکی میفتم. همون وقتی که بخاری نفتی روشن بود و جز دور خودش جای دیگه ای رو گرم نمیکرد. به پشتی کنار بخاری تکیه میدادی و مامان کنارت با میله های بافتنی مشغول بافتن شال یا ژاکت بود. "آرایشگاه زیبا" درحال پخش بود و بچه ها در حال نوشتن مشقهای مدرسه.
دلم میخواد میل بافتنی دست بگیرم و شروع کنم به بافتن. ولی نه بخاری نفتی هست و نه برف و نه آرایشگاه زیبا...

http://myup.ir/images/en01sdrh981q35eu0ib.jpg

عکس بالا از محصولات دستی من و مامان برای درس حرفه وفن دوران راهنمائیه

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

مسابقه کیک دهه فجر

ماجراهای دهه فجر به این زودی ها تموم نمیشه. میشه برای فجر هر سال خاطره گفت. چند تا از این فجرها که در دوره دبیرستان بود خیلی شیرین بود. شیرین بود چون باید هر کلاسی یه طرحی برای کیک ارائه میداد و بهترین طرح برنده میشد ولی جایزه ای نمیگرفت.
طرح ها باید مرتبط با این دهه میبود. هر کلاسی ایده ای برای خودش داشت و طرح پیشنهادی رو میداد به قنادی محل و قناد اونجا براش کیکی رو درست میکرد. اگه قناد، اون طرح رو خوب درمیاورد اون ایده جایزه میگرفت. چون اگه ظاهرش قشنگ نمیشد ناخوداگاه ایده خوبش هم به چشم نمیامد. برا همین بهتر بود به قنادیهای محل جایزه بدن تا شاگردان مدرسه چون زحمت اصلی رو دوش اونها بود. بگذریم از اینکه اکثریت کلاسها طرحهاشونو به یکی از قنادیهای خوب و معروف محل دبیرستان میدادن و آخر کار تمام کیک ها از یه قنادی تولید میشد.
سال اول دبیرستان طرح کلاس ما "خمینی" بود. سال دوم هم یه هواپیما و سال سوم فکر کنم نقشه ایران بود .هر کلاسی برای خودش یه جشن کوچیکی ترتیب میداد که یا مثل اول دبیرستان ما به زد و خورد کیکی و کثیف کردن کلاس می انجامید یا مثل سال سوم که من نماینده (مبصر) کلاس بودم، اوضاع به خوبی و تمیزی پیش میرفت.
یه سال هم مسابقه والیبال بین دانش آموزان و کادر مدرسه برگزار شد که اونهم خیلی فاز داد. چون بعد مدتها میدیدیم که معلمهای مدرسه میتونن  چند تا حرکت اضافه از خودشون تولید کنند و با هر حرکت جدید تولیدی از معلم و ناظم، با بچه های مدرسه از خنده ریسه میرفتیم !
واقعا یادش به خیر...

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

ناگهان چقدر زود صبح می شود

وای که چقدر حال میده قبل از ساعتی که باید از خواب بیدار بشی و بری دانشگاه و سر کار و هرجای دیگه، چند ساعت مونده به اون ساعت بیدار بشی و با دیدن اینکه ساعت یک یا سه بعد نصفه شب هست خوشحال بشی و بگی : آخ جوووون هنوز چند ساعت دیگه وقت دارم که بخوابم. بعد پتو رو محکمتر به خودت میپیچی و با خوشحالی میخوابی.
اینجوری زمان دیرتر برات میگذره و وقتی صبح زود بلند شدی احساس میکنی شب طولانی تری داشتی.
وای که چقدر فاز میده ....

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

کودکی ما و دهه فجر

همیشه وقتی مدرسه بودیم با آغاز دهه فجر هم خوشحال میشدیم و هم عزا میگرفتیم. خوشحال میشدیم چون جو و شورحال خاصی به مدرسه دست میداد و از طرفی عزا میگرفتیم چون میگفتن برید پرچم بخرید و بیارید مدرسه یا روزنامه دیواری درست کنید یا کلاس رو تزئین کنید.( برای همین اسم این دهه رو گذاشته بودیم دهه زجر!)

اینجا بود که بعد زمان  مدرسه وقتی به خونه میرفتیم با کلی نق زدن دست یکی از بزرگترهارو میگرفتیم و میرفتیم بیرون تا یه پرچم پیدا کنیم. چون گفته بودن همتون باید پرچم بدست بیایید مدرسه و سر صف باشید.  هر مغازه ای رو میگشتیم یه پرچم هم نمیتونستیم پیدا کنیم و مثل قضیه نقاشی بلد هم نبودیم روزنامه دیواری درست کنیم. روزنامه دیواری هم از غصه های روزگار ما بود.  پس باید دست به شلوار برادر یا دست به دامن دخترخاله میشدیم تا بعد کلی گریه زاری راضی بشن برامون روزنامه دیواری درست کنند. یا با بچه های کلاس،  پول روی هم میزاشتیم تا چیزمیز بگیریم کلاس درس رو تزئین کنیم. چون خیر سرشون می خواستن بهترین کلاس رو از نظر تزئین جایزه بدن ( که هیچ وقت ندادن ).
 یادمه اون موقع مامان خودش از این چیزای تزئینی ( اسمشو هم بلد نیستم) برامون با کاغذ در میاورد و به دیوار و سقف کمدهای خونه میزد تا من و برادرامو خوشحال کنه.

انشاء درباره خاطرات پدر مادر پیرامون انقلاب ، هم که جای خودشو داشت. کسی پیدا نمیشد خاطره حداقل یک صفحه ای داشته باشه تا بتونیم به عنوان انشا بنویسیم. چون از همون موقع،  قضیه وجب در نمره دادن ملاک بود.


از تنها چیزی که خوشم میامد، سرودهای این دهه بود که هنوز هم همشون حفظ هستن. با همون ریتم و با یاداوری تمام خاطراتم از خوندنش سر صف مدرسه یا سرودهای دسته جمعی یا شنیدنش از رادیو و تلویزیون.

یکی نبود اون موقع به من بگه که چی دختر. که چی این سرودهاروحفظ میکنی و معلم پرورشی رو خوشحال میکنی.

میخواهید باور کنید و میخواهید باور نکنید، ولی زمان مدرسه علاوه بر شوروحال ایجاد شده در مدرسه در دهه فجر، آدم حس میکرد اسمون و زمین هم دهه متفاوتی رو پشت سر میزاره. این نکته رو بدون هیچ تلقینی، خودم بهش باور داشتم. اما چند وقتیه که هیچ حس و حالی نه با تلقین و نه با یاداوری خاطرات مدرسه، بهار در زمستان این دهه رو یاداوری نمیکنه...
وقتی تصاویر مخصوص این دهه رو از تلویزیون میبینم به تنها چیزی که فکر میکنم به فجر دیگه ایه که دیر یا زود به وقوع میپیونده...
اندکی صبر سحر نزدیک است ...

 

دانلود آهنگهای دهه فجر : http://pafa.ir/?p=3349

  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS